بعد از پست قبل که رسما شد ذکر مصیبت، قصد کردم تا خاطرهای نه چندان دور رو جهت انبساط خاطر شما عزیزان بنویسم.
---
با چند جوان مذکر دیگر در دوره جوانی و صد البته کم عقلی دانشجویی به سر میبردیم. به من و هماتاقیهای من ظرفیت خوابگاه دانشگاه نمیرسید. در آن دوران، با همین چند جوان نر و یوقور و نفهم، هر روز مانند میمون از محافظ پنجره مسوول یکی از خوابگاههای دانشگاه که در پرتترین نقطهی آن کلان شهر نیز بود، آویزان بودیم تا شاید دری گشوده شده و ما را در یکی از اتاقهای فکستنی و زپرتی آنجا پناه دهد. خلاصه بعد از یک هفتهای که انواع رقص میله را با محافظ پنجره مسوول خوابگاه بیرون شهر دانشگاهمان انجام دادیم یک روزی مسوول خوابگاه که همه ایشان را "حاجی" صدا میزدند به ما چهار نفر یک برگه سبز رنگی داد و اسم ما را چپاند توی یکی از اتاقهایی که به ظاهر خالی بود. ما هم از همه جا بیخبر، انگاری که رویال سوییت هتل "ریتز" پاریس را یکسال به ما اجاره دادهاند. گفتم که، بیمغزی و نفهمی جزو وظایف ذاتی هر روزمان بود. خلاصه، ما وقتی در اتاق را باز کردیم، با انواع شرت نشسته و زیرپیراهن کثیف و چند هزار تا کبریت سوخته و منقل و ... اینها روبرو شدیم. دو تا کمد فلزی درب و داغان که از بس کج بودند حتی نمیشد بدون تکیه دادن به تخت آنها را عمودی نگاه داشت. تخت که خودش داستانی بود. اول و آخرش به ظاهر میله فلزی داشت اما وسطش مثل منحنی ایگریگ مساوی با ایکس به توان مثبت دو بود. شاید هم مثبت چهار!
--- آناتومی خوابگاه
هر ساختمان چهار طبقه و دراز خوابگاه هفت تا ورودی داشت. در هر ورودی یک شماره زده بودند. در هر طبقه هم دو تا تو در تو بود. در هر تو در تو هم سه تا اتاق بود و یک حمام و یک باب مستراح و یک فضایی که فقط اسم آشپزخانه را یدک میکشید وگرنه جز یک شیر آب و یک خروجی راه آب و چند تا حشره و یک موش و سه تا جغذ، چیزی تویش نبود!
--- سمت روشن ماجرا
سرتان را درد ندهم، صبح ساعت هفت رفتیم توی اتاق، تا ساعت هفت غروب داشتیم آن شرتدانی را آب و جارو میکردیم. بعد از کلی خستگی، دوش گرفتیم و خبر مرگمان بعد از شام و کمی صحبت و دری وری گفتن کپهی مرگمان را گذاشتیم. یک رفیقی هم داشتیم قزوینی بود، خیلی هم خجالتی بود، رویش نمیشد جلوی ما شلوارش را عوض کند، میرفت توی دستشویی و یک لنگه پا با چه مصیبتی شلوارش را عوض میکرد. دلیلش چه بود؟ خدا میداند. حالا بعد از سالهای درازی که گذشت، خوب که فکر میکنم متوجه میشوم که شاید خاطری خوبی از عوض کردن شلوار جلوی دیگران نداشت. چه بگویم والله!
یک مرض دیگری که این رفیق ما داشت این بود که کتفش از خیلی قبل در رفته بود و با یک ضربه کوچک دوباره از جایش در میرفت، در آن یک هفته که توی نمازخانه خوابگاه میزیستیم هم، به ما هم چیزی نگفته بود و ما هم خودمان، ملتفت این داستان نبودیم. این بینوا صبح فردا از خجالت بوده یا زرنگی یا حماقت، ساعت پنج و نیم صبح وقتی ما صدای خرناسمان تا طبقه چهارم خوابگاه میرفت هوا، رفته بود توی دستشویی تا شلوارش را عوض کند که صبح که همه بیدار میشوند مزاحم دستشویی رفتن دیگران نشود.
--- سمت تاریک ماجرا
ای روزگار، عجب بازیهایی که نداری تو. دست بر قضا آن اتاقی که ما چپیده بودیم تویش، دو نفر از قبل تویش میلولیدند، آن لباس پارهها و آن حجم کبریت سوخته و باقی قضایا هم متعلق به ایشان بود که از ترم قبلی آنجا رها شده بود. پس ما آنجا چه سوهانی میخوردیم؟ حالا عرض میکنم خدمتتان. خوابگاه واقعا پر بود و همین اتاق دو نفر جا داشت، منتها "حاجی" دیده بود که ما هر روز آویزان شرت و شلوار ایشان و میله پشت پنجره اتاقشان هستیم و مثل امامزاده هی سر و دست میکشیدیم روی حفاظ پشت پنجره اتاقش، با خودش فکر کرده بود ما را بفرستد آنجا. فقط نمیدانم چرا یادش رفته بود که به ما یا آن دو تن مادرمردهی بینوا هم از وجود گروه دیگر خبری بدهد.
یکی از آن دو نفر، هفته اول مهر برگشته بود شهرشان و دیگری هم در یک خوابگاه دیگر دانشگاه، پیش باقی دوستان هم کلاسیاش بود و هیچ کدام وسایلشان را هنوز نیاورده بودند. جالب این که هر دوتایشان ترم سیزدهم بودند و تقریبا داشتند به فسیل دانشکده و دانشگاه تبدیل میشدند.
--- جی جی جی جیم، وقتی دو گروه به هم رسیدند
آن رفیق شفقیمان که قزوینی بود را که یادتان هست؟ ساعت پنج و نیم صبح توی دستشویی را چطور؟ آن را هم که یادتان هست؟ یکی از آن دو نفر که رفته بود خانهیشان، عدل روزگار همان روز صبح زود رسیده بود پایانه مسافربری، با کلی وسایل، یک تاکسی دربست گرفته بود رسیده بود خوابگاه، از همهجا بیخبر، بعد از ده دوازده ساعت توی اتوبوس ماندن، تنگش گرفته بود و تا رسیده بود جلوی اتاق، وسایل را رها کرده بود و کله کرده بود توی دستشویی. خب، کی دستشویی بود؟ این رفیق کتف درب و داغون ما، مشغول چه کاری بود؟ تعویض شلوار آن هم لنگ در هوا، تا مبادا خودش یا شلوارش به کاسه یا کف توالت نگیرد. لابد میگویید در را چرا قفل نکرده بود، بنده خدا فکرش را هم نمیکرد ساعت پنج و نیم صبح کسی به توالت شبیخون بزند. هل دادن در با شدت زیاد همانا، (اینجا را خوب تصور کنید) در رفتن کتف این رفیق ما در حالی که از قضا همان دست معیوبش از پشت سر توی شرتش بوده همانا، حالا چرا دستش از پشت توی شرتش بوده به ما ربطی ندارد، ربطش به ما آنجاست که این بخت برگشته چنان فریادی زد که ما از هول از وسط نمودار منفی ایکس دو تلپی ولو شدیم کف اتاق. جدی جدی از وحشت، از طبقه دوم تخت افتادم روی موکت. البته آن قدری که در واقعیت فکرش را میکردم درد نداشت و مبوهت بودم از این که سالم هستم و جایی از من نشسکته. بقیه هم بیدار شدند. با همان حالت منگ و خواب دیدیم دو نفر از بیرون اتاق دارند با هم بلند بلند حرف میزنند.
حالا شما موقعیت را از نگاه ما این طور ببین، دست رفیقمان از پشت رفته بود تا انتهای فیها خالدون داخل خودش و به طرز عجیبی چرخیده بود و درازتر از حالت عادی به نظر میرسید. به ظاهر از در رفتگی بدتر بود. مثل دست کارآگاه "گجت" شده بود. با این فرق که از بس درد داشت نه خودش میتوانس تکانش بدهد نه اجازه میداد ما از پریز بکشیمش بیرون. نه میشد شلوار پایش کرد نه قبول میکرد با شرت ببریمش بیمارستان یا درمانگاه.
با هزار بدبختی توی ملافه پیچیدمش، یکی رفت تاکسی دربست گرفت آورد روبروی ورودی طبقه ما، یکی سر و کتفش را گرفت، دمرو هلش دادیم قسمت عقب تاکسی، پاهایش را هم نمیتوانست جمع کند، راننده هم میگفت زنگ بزنید آمبولانس بیاید یا بروید یک وانتی، خاوری، کفی تریلیای، چیزی دراز و صاف بگیرید تا رفیقتان درسته جا شود تویش. خلاصه رفیق خجالتی ما دمرو، تاریکه صبح توی محوطه با یک دست چرخیده در ماتحتش، ملت از در و دیوار خوابگاه چهار تا چشم داشتند، چهار تا هم قرض کرده بودند زل زده بودند توی ماتحت ما و رفیق ما. شانسی که داشتیم، ان وقتها تلفن همراه نبود، آن بینواهایی هم که با ما در آن جهنم دره هم خوابگاهی بودند، آه نداشتند که با ناله سودا کنند، چه برسد به این که با خودشان دوربینی، چیزی برای ثبت خاطره داشته باشند.
خلاصه، این بیچاره که درب دستشویی را هل داده بود، شماره یک و دویش با هم قاطی شده بود، نمیدانست برود دستشویی، خودش را خالی کند، از این آقای دست در ماتحت، عذرخواهی کند، چه گ..هی بخورد. آن فلکزدهی دست در ماتحت هم صورتش شده بود مثل لبو، معلوم نبود از سرمای سر صبح است یا خجالت. یعنی به اندازهای ملت پاهایش را دیدند که توی عمرش خوابش را هم نمیدید.
دیگه از بیمارستان و ارتوپد و پرستارها، برایتان نگویم، هر کسی این رفیق طفلی ما را میدید جر میخورد از خنده. اصلا یک خانوادهای تازه عزادار شده بودند توی بیمارستان، تا چشمشان به رفیق ما افتاد مرده خودشان و غم و اندوه به کلی از یادشان رفته بود.
----
این طفلک همان یک ترم هم به زور با ما هم اتاق بود. خداییش یک جوری رفت که من گاهی فقط سر بعضی واحدها او را میدیدم. گویا ترم اول از قصد پیشنیازها را افتاده بود که در سال بعد با سال پایینیها برود سر کلاس. خداییش یک شلوار عوض کردن میشود این همه بیناموسی به بار بیاورد؟ عجب شلوار بیناموسی بود این شلوار رفیق ما. عجب!
- بازدید : ۳۲۹
تعداد نظرات این پست ۷ است ...
سلام عاااااااالی بود کلی خندیدم چند دقیقه قبلش داشتم از سردرد تلف میشدم مرسی بابت اشتراک این خاطره
خیلی خوب بود کلنگ جان
یعنی این خاطرات خوابگاهی فق العاده ن
خوابگاهتون هم بی نهایت شبیه به خوابگاه ما بود تعریفهاش :)
آی خداااااا :))))))))))))))))))))))))))))))))))))) آی دلم درد گرفت :)))))))))))))))))))))))))) سرکار هم هستم :))))))))))))))))) دستمو گذاشتم جلو دهنم صدام زیاد نره همکارا بشنون
واقعا میتونم بگم یکسال بود شاید اینجوری نخندیده بودم :)))))) قبلا یه چندتایی خنده بلند موقع سریال دیدن داشتم تواین چندماه ولی در حد سی ثانیه بودن نهایت.. ولی این پست شما از اول تا آخرش چند دیقه خندیدم، یه جاهاییش هم کله ام میخورد به کیبورد :)))))) تقریبا ولو بودم رو میز
اولای مطلب هی برام سوال بود کتف در رفتن به 5 صبح شلوار عوض کردن چه ربطی داشت که بعد فهمیدم
اوج خنده اون چند خطی بود که اون دونفر باهم روبرو شدن :)))))))) بعد حالا چرا بقیه خوابگاه به بدن شما زل زده بودن دیگه؟ :))))))))))))) جواب نمیخوام دارم همینجوری صحبت میکنم :))))
بازم از اینا بنویسین لطفا :دی
شما تو واقعیت هم انقد شوخ طبعین؟؟ ینی کلا از اون مدلایی هستین که حرف و حرکاتشونم بامزس در مجموع .. یا نمیشه انقد خندید در جوارتون؟؟
:)))
چه خوب پس مشتاق دیدار :))
شعر طنز میخوام چیکار، یه استند آپ از خاطرات خوابگاه تعریف کنین بهتره :))
البته من آبروم میره اگه بیام، فک کنم دراز شم کف زمین :)) همینجوری شده که گوشه عزلت رو ترجیح دادم :دی
شما علی الحساب یه جلد از اون دو جلد سیصد صفحه ای رو بنویسین اینجا تا من فعلا بخندم یکم :|