پرسیدم: "با این که می‌گویند در نفس آدمی، شری هست که حتی، در درندگان هم نیست، چگونه باز هم انسان، اشرف مخلوقات است؟"

 

----

 

فرمود،

 

این که می‌گویند:

 

در نفس آدمی، شری هست که در حیوانات و سباع نیست،

 

نه از آن روست که آدمی ازیشان بدترست،

 

از آن روست که آن خوی بد و شر نفس و شومی‌هایی که در آدم است، برحسب گوهر خفیست که دروست، که این اخلاق و شومی‌ها و شر، حجاب آن گوهر شده است،

 

چندان که گوهر نفیس‌تر و عظیم‌تر و شریف‌تر، حجاب او بیشتر.

 

پس شومی و شر و اخلاق بد، سبب حجاب آن گوهر بوده است، و رفع این حجب ممکن نشود، الاّ به مجاهدات بسیار،

 

و مجاهده‌ها به انواع است،

 

اعظم مجاهدات آمیخته است با یارانی که روی به حقّ آورده‌اند و ازین عالم اعراض کرده‌اند، هیچ مجاهده‌ی سخت‌تر از این نیست که با یاران صالح نشیند، که دیدن ایشان گدازش و افنای آن نفس است

 

و ازین است که می‌گویند، چون مار چهل سال آدمی نبیند، اژدها شود.

 

یعنی که کسی را نمی‌بیند که سبب گدازش شر و شومی او شود،

 

هر جا که قفل بزرگ نهند، دال بر آن است که آنجا چیزی نفیس و ثمین هست و اینک، هر جا حجاب بزرگ، گوهر بهتر، چنان که مار بر سر گنج است.

 

تو زشتی ما را مبین، نفایس گنج را ببین.

 

----

 

کتاب را می‌بندم، به یاد می‌سپارم فردا که دوباره آفتاب برآمد و به میان مردم رفتم، سعی کنم حتی اگر شده، فقط یک آدم را از وجود گوهر درونش آگاه سازم.

 

 

 

--------

پی‌نوشت:

0- جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولانا، فیه ما فیه، فصل شصت و نهم

1- با محبت دوست وبلاگی‌ "حورا" جان، یا همان نویسنده‌ی وبلاگ "در انتظار اتفاقات خوب"، به چالش "کتاب‌چین" دعوت شدم. از همین بند نخست پی‌نوشت، درود می‌فرستم به ایشان. درود بر شما.

2- راستش کتاب که تا دلتان بخواهد هست، اما من از کتابی نوشتم که بیشتر از همه‌ی دیگر کتاب‌هایم تا به حال آن را خواندم. به ویژه وقتی سرباز بودم و بعد‌ازظهر‌ها توی برهوت خدا ول می‌گشتم.

3- حال می‌ماند رسم شیرین چه کسی را دعوت کنم که هم خدا را خوش بیاید و هم خلقش را، راستش این بخش سخت‌ترین بخش یک چالش است. من نمی‌دانم کسی را که بر حسب تصادف دعوت می‌کنم، دوست دارد که دعوت بشود یا این که تا اسمش را می‌بیند، چند تا چارواداری آبدار به سمت من کلنگ پرتاب می‌نماید. از طرفی شاید هم نام کسی که دوست دارد دعوت بشود در قرعه بیرون نیاید. این است که یک فکر بکری کردم و پی‌نوشت چهارم را نوشتم!

4- این که زحمت کشیده‌اید و تا اینجای کار را مطالعه فرمودید، خودش یعنی این که شما دعوت هستید به این چالش. اگر دوست داشتید، پس نام خود را در بخش دیدگاه بنویسید که بنده در پی‌نوشت پنجم نام شما را بنگارم. اگر هم دوست نداشتید من بی‌تقصیرم. کسی دیگر مسبب این چالش است، بروید سرمنشا و یقه ایشان را بچسبید :))

5- دعوت می‌کنم از: .....

6- یک صدای کلفتی توی مخم می‌گوید به احتمال زیاد این بند پنجم همینطوری با نقطه‌چین باقی می‌ماند!

7- فدای محبت تک تک شما (در حالی که روی سن ایستاده‌ام و ضمن پرتاب کردن بوسه برای هوادارانم، دارم جلویشان عرض ادب می‌نمایم) یعنی من انتهای توهم هستم در این کره‌ی خاکی !!!

 

  • بازدید : ۲۱۶
۶ موافق

تعداد نظرات این پست ۵ است ...

۰۳ آذر ۹۹ ، ۲۲:۳۰

اقا اینقدر همه خوب مینویسید که من شرمم میاد چیزی بنویسم.اصن حس میکنم محتوای همه ی کتابایی که خوندم از ذهنم ناپدید شده.

درود. رها باش. هر چه که خواندی و دوست داشتی بنویس. زیبای اش به نوشتن است و ذات نوشته را به نویسنده آن کتاب بسپار. البته من این سبک تا حالا ننوشته بودم. یک سبک من درآوردی که مثلا دارم با نویسنده کتاب یا شخصیت هایش حرف می زنم. من کلنگ کجا و حکیم و شاعر بزرگی چون مولانا کجا. اما خب، حیف است که نوشته چنین شخصیت تاثیرگذاری به چشم بیننده نیاید.
+
بنویس برای خوبی، بنویس برای شادی، بنویس برای آزادی.
۰۳ آذر ۹۹ ، ۲۳:۴۷

چشم کلنگ عزیز

عزیز خدا باشی. چشمت بی بلا.
۰۴ آذر ۹۹ ، ۰۰:۳۱

فکر نکنین پودرتونو عوض کنین :)))

اون همون جوری نقطه چین میمونه :)))

 

راستی خیلی باحال بود نوشته تون !

باید به قول معروف از موتوری جنس نگیرم!
به راستی که نقطه چین مونده :))
باحالی از خودتان است. البته که نوشته ی من کلنگ کجا و پندهای مولانا کجا.

ممنون بابت این نوشته. و البته بخشی از یک کتاب خیلی خوب که من هیچوقت نتونستم بخونمش:-)

 

ممنون از شما. امیدوارم وقتی شروع به خوندن نمودید لذت ببرید. هر چند که خیلی بخش هایی دارد که باید چند بار خواند. + متن عربی هم دارد
۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۰:۵۸

دقیقاً همون چیزی که انتظارشو داشتم، بود و بسی هم لذت بردم :)

دوستت داریم کلنگ جان، امضا: یک هوادار :)

سلامت باشی. ممنونم که همیشه مایه دلگرمی من می شوید. پاینده باشی.
+ دورت بگردم من :)