دو ماه قبل از آموزشی فقط به دنبال این بودم که بدنم را به سرما خوردگی و آنفولانزا مقاوم کنم، هفته اول آموزشی هم به کل به دنبال فرار از دست کسانی بودم که سرما خورده اند.
تا این جای کار سخت بود، اما از هفته اول به بعد دیگر راحت بود، چون این بقیه گردان بودند که داشتند از من فرار می کردند. آن طور که بعدها نگاشته شد (یعنی همین الان دیگه، میخواستی کی باشه پس؟) من در کل، همه ی دو ماه آموزشی را، با بدترین نوع سرماخوردگی همراه با آنفلانزای نوع A و چند تا دیگر از آن ویروس ها و باکتری ها و میکروب های با مرامش به اتمام رسانده بودم.
خلاصه ما اول دی رفته بودیم روی یکی از ارتفاعات سردسیرترین نقطه ی کشور، توقع داشتی برویم جزایر قناری؟ چی؟ می توانی نروی؟ یعنی آن قدر نروی که بعدش پول بدهی؟ نه خواهر من،برادر من، اشتباه به عرض شما رسانده اند. آن زمان ها اول می گذاشتند خودت با سلام و صلوات بروی سربازی، یکی دو هفته که این ور و آن ور می شد حسابت با دسته بیل بود نه کرام الکاتبین! کرام الکاتبین مشغول کتابت برای مابقی بنده هایش بود، یعنی آن وقت ها از چوب سرباز می تراشیدند، آدمیزاد که جای خودش را دارد.
سه ساعت روی دو پا به حالت پا مرغی آن هم بعد از دوازده ساعت مسافرت با یک اتوبوس بنز قراضه که هر آن امکان داشت، کفش به سقفش پنالتی بزند، آن هم سه نصفه شب که سگ را با چوب بزنی از لانه اش بیرون نمی رود زیر برف و بوران بایستی تا نفر مسوول پذیرش برسد به دژبانی.
یعنی تا آن وقت هیچ وقت احساس نکرده بودم که می شود از این هم بدتر شود. از سه تا چهار صبح پیاده برویم تا برسیم به قسمت اصلی پادگان. بس که باد شدید بود، صورت همه قرمز شده بود و به سختی رو به جلو حرکت می کردیم. وقتی رسیدیم تا از محوطه اصلی وارد آسایشگاه شویم یک ساعت برایمان در بوران سخنرانی کردند. بعد نزدیک ساعت پنج بود خوابیدیم. ساعت شش بیدارمان کردند و ....
خلاصه که بخواهم بگویم، نود کیلو گوشت و پوست و مو رفتم، چهل کیلو پاره استخوان به جای بنده برگشت. ریش هایم هم شده بود قد سردسته ی طالبان.
چنان که نقل بود، یک بار مست و ملنگ غرق تب بودم که یک بابایی آمد داد کشید که این وقت روز چه وقت خوابیدن است؟ از قرار چند تا چارواداری هم بار من کرده بود. بعد دو سه تا محکم زده بود توی کمرم. تنها چیزی که از ان صحنه در خاطرم هست یک آقایی را دیدم که خیلی تار بود، اصلا صورتش کیفیت نداشت! انگار مادرش بنده خدا را به جای فول اچ دی، در دو کیلو بایت پیکسل به دنیا آورده بود. البته بعدها فهمیدم که مشکل از گیرنده ام بوده و فرستنده مقصر نبوده، بر عکس صدا و سیما که همیشه ی خدا خودش مقصر بوده که ملت یک چیز دیگر را نگاه می کنند.
هفته آخر هم که ما را برده بودند اردو! چه اردویی، زیر برف و کولاک روی زمین خالی می خوابیدیم با یک پتوی یک لای زوار در رفته، چادر بوی تند گازوییل می داد و ده پونزده جایش سوراخ بود. زیر گوشمان شب ها بلا استثنا توپ 106 در می کردند، طوری که فکر می کردی یک سره تا سال 1900 شمسی هم همه با هم تحویل شده است.بعد با ماسک در دل سیاه شب باید می زدی بیرون و به دشمن فرضی تیر و ترقه در می کردیم. بعد از پشت سرمان آر پی جی می کوبیدند توی کوه روبرویی که دشمن ما بود، از آن بالا به جای کفتر خرده سنگ می آمد! دختر پیشکش!
وسط همان هیر و ویر بود که یکی از بچه ها فهمید موقعی که از چادر بیرون زده اسلحه اش را جا گذاشته و مثل چی التماس می کرد که هر کی برداشته یا دیده به او بگوید، جالب اینجاست که اسلحه را انداخته بود روی دوشش و با این که می دوید خودش نمی فهمید! یکی دیگر بد دویده بود پایش گیر کرده بود و افتاده بود و دستش شکسته بود، هی داد می زد امدادگر، فکر می کردی کنار دست شهید افتاده روی خاک منتظر است آمبولاس بیاید سینه کش کوه. کوه که نبود مادر فلان شده یک خط بود با زاویه ی شصت درجه. وضعمان خیلی خوب بود، برف که می بارید هیچی، ماسک هم عرق می کرد، کم کور بودیم، هوا هم سیاه سیاه بود، یعنی اگر جنگ واقعی بود از قبل از خفگی بر اثر شیمیایی یا خوردن گلوله، به علت پرت شدن از کوه به علت نابینایی موقت و گیجی ناشی از سرما خوردگی، دار فانی را وداع می گفتم. همه ی گلوله ها را داشتم روی دشمن فرضی خالی می کردم که دیدم یک آفتابه پشت سنگی پنهان شده است، انگار یکی آن را جاسازی کرده بود. آخر ما توی آن یک هفته آخر باید دست شویی صحرایی می رفتیم و به هر گروهان چهار تا آفتابه رسیده بود. لامذهب انگار که در دل سیاهی شب یک گنج پیدا کرده باشیم. آخر در هر روز به زور یک بار به ما آفتابه می رسید و کلا چه باورتان بشود یا نه نگه داشتن یک آفتابه در هر چادری از نان شب هم برایمان واجب تر بود. دویدم سمت آفتابه، شیب تند بود، حسین لاغرتر بود، گفتم حسین آفتابه اما بعدش یادم افتاد حسین که در چادر ما نیست! داد زدم نـــــــــــــــــه، اونو خودم پیداش کردم، احسان که جلوتر از من بود گفت چیه؟ گفتم آفتابه. نشان دادم آن آفتابه حیاتی را. احسان دوید طوری که با حسین با هم به آفتابه رسیدند. آفتابه را که به زور از دست حسین گرفت گفت بگیر، انداخت سمت من، منم بردم پایین انداختم برای علی. خلاصه دست به دست کردیم و رساندیم پای چادر. بعد از عملیات فرضی (یک اسم دیگری داشت، کسی اگر می داند بگوید، یک چیز تو مایه های رزمایش، یک همچین اسمی گذاشته بودند برایش) مثل لشگر شکست خورده برگشتیم اما خوشحال از این که قرار است یک دل سیر از آفتابه در بیاوریم اما چه فایده که آفتابه را دزدیده بودند. اگر فکر می کنید که آفتابه دزد یک دزد کوچک است باید به عرض برسانم که از قضا یکی از بزرگترین جنایت کاران تاریخ، همین آفتابه دزد است. یک نوع حس بی وجدانی و بی ناموسی خاصی در دزدیدن آفتابه وجود دارد. دوازده تا چشم خسته بودیم زل زده بودیم گوشه ی سوراخ چادر، بعد از آن همه تقلا یکی دیگر باید حالش را می برد! "هیچی ندارهای آفتابه دار"، احسان رفته بود بیرون و داد زده بود! و ما کلی خندیدیم تا آن جا که آفتابه واجب شدیم!
پی نوشت:
1- اصولا جای آفتابه در دستشویی است اما چادر ما را که ندیده بودید اگر می دیدید می فهمیدید که برای نگه داری یک فروند آفتابه کاملا اوکازیون بوده است.
2- ما دوازده نفر آدم هر کدام دارای حول و حوش دو متر قد بودیم که به جای این که در کنار هم بخوابیم، تقریبا روی هم دیگر می خوابیدیم و با این حال که جا هم نبود خودمان بخوابیم، خیلی دلمان می خواست یک وسیله گرمایشی هم داشته باشیم.
3- به جان طغرل تا دو سال گلو درد داشتم، یعنی تا آخر سربازی می رفتم مطب، کلکسیونر قرص و دوا شده بودم.
4- یک بار یکی از بچه ها زده بود به سمت پادگان و یک آب میوه یک لیتری خریده بود، چون احتمال می داد که بگیرندش، نصف آب میوه یک لیتری را خورده بود و مابقی اش را توسط خودش پر کرده بود! (یک راه که بیشتر ندارد، دارد؟) بعد همان طور تابلو اورده بود توی اردوگاه تا بگیرندش، اول آب میوه اش را گرفتند بعد خودش را،! تا اخر دوره هم هر شب پست نگهبانی داشت یکسره، ولی شنیده بودیم ان آب میوه را همان شب خورده بودند. نوش جانشان. یعنی با آشغالی که ما می خوردیم فرقی هم داشت؟
5- بعد تر اضافه شد: "امیدتان به خدا باشد، آفتابه را بردند به درک، بطری آب چادر که هست. همینی که روزی یک بار می بریم پرش می کنیم برای شام و نهار. از قمقمه ی پر کمرمان که راه دست بیشتری دارد..." بخشی از سخنان گهـــــر بار جناب مستدام، هم چادری گرام، موسیو پرهام
- بازدید : ۲۲۶۱
تعداد نظرات این پست ۲۴ است ...
بعدها که برای همسرت تعریف کنی کلی قربان صدقه ی مردش میرود
من همیشه میگفدم دوث دارم برم سربازی!خعلی حال میده و اینا!ولی الان با خوندن این خاطرات باس ی تجدید نظری بکنم در این رابطه!!
+خوشمان آمد:))
البته نه این که خدمت خانم ها جسارت شود، نه. دوستان ذکور هم یک کامنتی بگذارند بد نیست، از قضا خیلی هم خوشحال می شویم.
بابا به که بگوییم، دلمان لک زد برای، هوشنگی، شاپوری، شعبانی، ....
آرین و مانی و دنیل و...
یا دست کم ، فری و هوشی و اسی و قلی و ... از این دست قرتی بازی ها هم قبول است.
نبود؟
من دوسه تا از پستاتو خوندم.خیییییییییییلی جالب و ظریف طنز مینویسی.
واااااااااااای اون پست "امشب شب سه شنبه س"رو خوندم کله ی سحر مث دیوونه ها داشتم میخندیدم.
بازم میسرم.خوشم اومده از وبت.
موفق باشی...بیل باشی اما کلنگ نباشی(خخخخخخخ خواستم فلسفیش کنم)
این جمله آخر توی قاموس ما کلنگی ها یک جنگی رو راه می اندازه! ما کلنگیان را چه به طایفه ی بیلان؟؟!!
یه بار من با بچه های مدرسه رفته بودیم اردوی جنوب بعد قرار بود شبو تو پادگان بمونیم
بعد اونوقت این پادگان دستشویی هاش سه کیلومتر اونور تر بود به ماهم گفته بودن فاصله ی سگ و گرگ به شما نزدیکتر از فاصله ی اخرین دیده بان به شماس :| جونتون پای خودتون وقتی میرین دستشوویی همه باا هم به صورت راه پیمایی 22 بهمن :| برین ! بعد دستشوویی شم کلا کلکسیون حشرات و جک و جونورهای حتی ناشناخته بود که شب ها زیر نور چراغ نشست 100 +10000 برگذار میکردن اونم دقیقا زیر چراغ در ورودی :| بعد اونوقت قیافه من وسط بر بیابون تو تاریکی مطلق با چند تا ترسو تر از خودم دیدن داشت اونم منی که حتی از مورچه هم وحشت دارم !! یعنی وقتی دیدم هیییییییییییچ راهی ندارم جز اینکه از همون تونل وحشت رد شم با یه جییییییییییغ و داد و گریه (به طوری که تا شعاع 3کیلومتری هرچی سگ و گرگ بود فرار کرد) از زیر چراغ دوییدم !!! ولی خب شبهای بعدی پوستم کلفت شده بود :))))))
کلا یه پست شد :))))))))))))
در مورد راه دور و دراز تا دستشویی در پادگان هم باید بگویم که علاوه بر مزایای بالا که به آن اشاره فرمودید یک عدد قفل بزرگ را مال ما اضافه داشت و این که انگار اصلا چاهی در کار نبود! چون این موادی که قاعدتا باید یک متر زیر سطح کاسه باشند تقریبا چند صد متری بالاتر از سطح آب های آزاد بودند!
بگذریم! دل و قلوه ی بچه ها الان می پیچد به هم،
شما بیا وسط وبلاگ ما پست آپ کن. چه قابل دارد. یک وبلاگ ناقصی داریم ما، آن هم تقدیم به خوانندگانش می شود.
(لازم ب ذکره بنده ی پست گذاشده بودم تحت عنوان:حس خوبیه وختی ب خودت پیغام خصوصی بزنی!خول و چلم خودتونین!)ک خب متاسفانه حال گشدن نداشدم:دی
جدی انقد با طایفه بیلان مشکل داری؟نکنه جریان مریانی چیزی داره؟خخخخخ
.
ﺍﻭﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ "ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ " ، ﺑﻴﺸﺘﺮ
ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺖ!
ﺍﻭﻧﻲ ﻛﻪ "ﻗﻮﻳﺘﺮ " ﺑﻮﺩ، ﻛﻤﺘﺮ ﺯﻭﺭ ﻣﻴﮕﻔﺖ!
ﺍﻭﻧﻲ ﻛﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﻣﻴﮕﻔﺖ "ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ" ، ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ
ﺑﻪ ﻧﻔﺴﺶ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﻮﺩ!
ﺍﻭﻧﻲ ﺻﺪﺍﺵ ﺁﺭﻭﻣﺘﺮ ﺑﻮﺩ، ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺑﺎ ﻧﻔﻮﺫﺗﺮ ﺑﻮﺩ!
ﺍﻭﻧﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﻘﻴﻪ ﺭﻭ
ﻭﺍﻗﻌﻲ ﺗﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ!
ﺍﻭﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ " ﻃﻨﺰ " ﻣﻴﮕﻔﺖ، ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺟﺪﻱ ﺗﺮ
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﺮﺩ
دکتر حسابی
حالا می خواهد دکترش حسابی بوده باشد یا ناحسابی. خلاصه اش این که گل گفته است.
نکته ی مهم این است که ممل جان آمد کامنت گذاشت. ممل جان مخلصیم.
کاش همراه این آرزو یک آرزوی دیگر هم می کردم! پس این طوری هاست. (109 درصد را می گویم، این که 100 را رد کرده کمی عجیب است ولی می گذاریم پای لطافتشان)
هی با خودم میگویم این تجربه ها باید یه جا به کار بیاد.
برف نو مبارک. ففر جان این مطلب تقدیم می شود به شما و همه ی آموزشی رفته هایش. سرزنده باشی دلاور. :))
خوب شد نوشتی کلنگ همساده پسر...
وگرنه ما اشتباه میگرفتیمت معلوم نبود چه بلایی سرت میاوردیم
هم واس خودت خوبه این تغییر اسم،هم باس ما
دوستان به پیر به پیغمبر نه پدرم نویسنده است و نه من و نه فرزندانم ! البته اگر با این وضعی که ما جلو می رویم نسل خود را همین جا منقرض نکنیم.