قدیم ندیم ها یادش به خیر. اولین روز سال نو بوی عیدی می داد. روز اول سال نو را در خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ جمع می شدیم. البته عید دیدنی از خانه ی فامیل های پدری شروع می شد و در ادامه با همتایان فامیل مادری به اتمام می رسد. آن موقع ها مثل حالا ها نبود که هر یک دقیقه یک بار یک خانواده های فامیل و آشنا مانند ربات بیاید و آجیل و چای و شیرینیشان را نوش جان کنند و یک سری احوال پرسی های از پیش تعیین شده بفرمایند و از همان دری که دقایقی پیش دنده جلو وارد شده بودند، دقایقی بعد دنده معکوس خارج گردند و با احتمال فراوان در حین خروج توسط مهمان بعدی خفت شده و سیر پایان ناپذیر احوال پرسی را دوباره از نو، از سر بگیرند.

خانه ی پدری مادرم توی یک باغ بزرگ بود. پر از گل های رنگارنگ. روزها بوی عطر یاس و شب ها بوی گل شب بو می داد. آن موقع ها اول آدم بزرگ های فامیل و آشنا، اول عیدی بچه ها را می گذاشتند کف دستشان. هر چند، من و خواهرم در دریافت عیدی نسبت به همه ی بچه های فامیل همیشه در انتهای فهرست رنکینک قرار داشتیم. فرقی نمی کرد که توی رده بندی طایفه ی پدری قرار بگیریم یا خاندان مادری، هیچ وقت دلیلش را نفهمیدم! با این که همیشه کمترین عیدی را داشتم دم به دقیقه آن ها را می شمردم تا کم نشود. یک بار حتی کم هم شده بود! و من هنوز هم فکر می کنم که از بس زیاد عیدی هایم را شمرده بودم، عیدی ام کم شده بود. عیدی هایم بیشتر سکه بود. سکه های پنج تومانی و دو تومانی و یک تومانی، که اگر الان به بچه ها نشانش بدهی کمترین چیزی که نصیبت می شود، چهارتا فحش آبدار انگلیسی است! عیدی هایم را می انداختم توی قلک کوزه ای شکلی که آقاجان برایم خریده بود.

آن موقع ها هنوز دنیای تکنولوژی اینقدر آداب و رسوم ایرانی ها را تحت تاثیر قرار نداده بود. سال ها بعد تازه موبایل آمده بود ولی یک چیز گوشت کوبی بود فقط یکی از شوهرخاله هایم داشت آن هم بازاری بود و کاسب و مایه دار. یک دانه آنتن داشت قد خودکار بیک آبی. در عوض همه چیز با آرامش و آسایش کامل و به دور از گوشی ها و تبلت های هوشمند امروزی بود. اولین کاری که ملت پس از ورود انجام می دادند احوال پرسی بود نه جستجوی نام شبکه ی وای فای صاحب خانه یا به احتمال زیاد وای فای همسایه ها! آدم ها کله یشان موقع حرف زدن توی یک قاب فسقلی نبود و به یکدیگر نگاه می کردند. آب و هوا بهتر بود، بهار که می آمد، انگاری هوا را داده باشند خشک شویی! تمیز بود. خنک و دلنشین و با بوی شکوفه های درختان و انگاری که همه چیز بهتر بود. ترسم از انجام تکالیف شب عید بود که همیشه آن را می گذاشتم برای شب "سیزده بدر" به بعد!

احوال پرسی ها چه کوتاه بود  و چه بلند، دلنشین می نمود. دلم برای حال و هوای کودکی ام تنگ شده. بچه های الان چه می فهمند که بازی های دورهمی با پسرخاله ها و دخترخاله ها و پسرعموها و دخترعموها وسط حیاط خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ چه کیفی داشت. از وسطی گرفته تا فوتبال و قایم باشک، از لی لی تا هفت سنگ و ... الان یک انگشت می کشند، جومونگ می زند کمر تسو و یک عدد هنوداونه را از وسط شصتاد شقه می کند اسمش را هم گذاشته اند نینجای برادران تاچیبانا با سبزیجات! چند وقت پیش یکی از کوچولوهای فامیل را دیدم داشت می گفت: "دوژ، دوژ ..." گفتم این الان صدای تیراندازی ات است؟ برگشته گفته نه، من الان "بن تن" بودم حالا شدم موجود چهار دست حالا هم میکرو، حالا هم ایکس ال هفتاد و هشت و یک دفعه چهارتا صدای دری وری دیگر درآورد و گذاشت وسط مکالمه رفت لقد انداخت به در و دیوار!! .... والا ما بچه بودیم الفبای پارسی را هم توی بازی هایمان به زور به کار می بردیم، ایکس ال هفتاد و هشت؟!! جــــــــــان؟

داشته چه می گفتم! آهان، امان از دست دید و بازدید های رباتی و بی روح این دوره زمانه که در آن ترتیب و اهمیت خانواده ها جایش را به درجه تفریح و دارندگی و چه می دانم کلاس و پرستیژ (پرستیج!) داده و دیدبازدید ها هم تبدیل شده به مسافرت با تور عید نوروز به آمریکا و استرالیا و اروپا و ترکیه و شمال و جنوب و ... .

احوال پرسی ها هم دیگر آن احوال پرسی های قدیم نیست. همه اش شده یک سری حرف های تند تند که باید از دهان دو طرف دربیاید و مانند توافق لوزان سوییس فقط به اتمام برسد. نتیجه اش به درد جرز لای دیوار هم نمی خورد! یعنی گاهی اوقات فکر می کنم گوگل باید پروژه ی ریکاپچای شناسایی رباتش را به صورت مکانیکی درآورد تا هر خانواده ی ایرانی، یکی یک دانه بخرد بگذارد دم در ورودی، تا هر خانواده ای خواست وارد بشود، اول از ربات نبودن ایشان، اطمینان حاصل شود! در غیر این صورت با یک رفرش دوباره آزمون تشخیص ربات را از سر بگیرند!

می گویید نه؟ ما خودم به غایت از این جور ربات ها داریم توی فامیل! گل سرسبدشان هم یکی از دختر*****هایم است. یعنی یک جوری می رود توی فاز احوال پرسی که گاهی شوهرش هم نمی تواند پریزش را از برق بکشد. لامذهب لب و دهانش دارای قدرت آتش ششصد و شصت و شش واژه در دقیقه است. به نمونه ای از احوال پرسی ایشان دقت فرمایید، جواب های بنده که در ذهنم شکل می گیرند در لابه لای متن در پرانتز ذکر شده است!! اصلا به این فکر نکنید که وسط صحبت های ایشان مجالی برای پاسخ به شما داده خواهد شد. ابدا. به هیچ وجه!

"سلام، خوب هستید؟ (بله..)

خانواده خوبن؟(بله..)

بابا و مامان خوبن؟(خب اجازه بده لامصب، بله...)

بابا چطوره؟ (الان داشتم می گفتم اگه بگذارید، خوبن ...)

مامان خوبه؟(نمی گذاری که..)

آبجی کجاست؟(همینجا...)

خودت خوبی؟(گفتم که! بله...)

آبجی چطوره؟ (بله...)

عید شما مبارک! (یک نفسی بکش الان خفه می شوی ها...)

ایشالا سال خوبی داشته باشین. (تشکر، وجدانی داری قرمز می شوی از کمبود اکسیژن....)

برای شما، برای بابا، برای مامان، برای آبجی.(گفتی دیگه یه بار کوتاه بیا..)

سلامتین؟ (بله!)

بابا سلامته؟(بابا همین جاست مگه نمی بینی؟..)

مامان سلامته؟ (ای ربات احوال پرسی، وا کن اون چشما رو، پس الان داشتی با کی احوال پرسی می کردی؟ از خودش مگه نپرسیدی؟!!..)

خب خدا رو شکر! خودتم سلامتی؟(ده دفعه که نمی پرسند؟!!...به جان خودم داری کبود می شوی...)

آبجی چطوره؟ آبجی خوبه؟ (کر شدی ایشالا؟ نمی شنوی؟ کبود شدی ها، داری می میری! بنده ی خدا ...)

خب خدا رو شکر! (خدا را شکر که تو هنوز نفس داری...!)

ایشالا همیشه به سلامتی. (به سلامتی چی؟ این که تو هنوز عمرت به دنیاست؟..)

چه خبر خودت؟ (هیچی؟... فعلا که نمی تونم واسه جواب دادن جا خالی پیدا کنم...!!)

بابا چه خبر؟ (بابا چی رو چه خبر؟!..)

مامان چه خبرا؟ (مامان چه خبرها باید باشه!!؟؟ ...)

خودت خبر مبری نیست؟ (اگه همین طور پیش بره، احتمال آخرین خبر مربوط به خفگی خودت میشه...)

آبجی چی؟ خبری هست؟ (جان من، برنامه نویست کی بوده؟ خدا تو کله ات به جای ویندوز، ام اس داس نصب کرده؟ وجدانی؟...)

خب خدا رو شکر! ...."

بعد یک نفس بلند می کشد و می رود سراغ نفر بعد! جالب این که بچه های زیر هفت سال را نیم بها محاسبه می کنند. یعنی تا آن قسمت ایشالا سال خوبی داشته باشین جلو می رود. !!

ایشان دقیقا قبل از بیان این جملات به بنده عین همین ها را به آقاجان می گوید. بعد رو به مادر جان کرده و عینهون جنگنده ی "اف بیست و دو" آن ها را برای ایشان دکلمه می کنند. بعدش نوبت من است! بعد می روند سراغ آبجی! تازه شانس بیاوریم موقعی که ایشان با شوهر و بچه اش وارد می شود، شخص دیگری حضور نداشته باشد، چون ایشان توسط یک الگوریتم بسیار سنتی کد نویسی شده اند و پس از مرتب سازی افراد حاضر در جمع به ترتیب سن از "زیاد به کم" مانند یک "روتر چرخشی" سیکل های مربوط به احوال پرسی را به جای می آورند!

یک بار همین طور که داشت مثل جمبوجت این ها را از من می پرسید برگشتم گفتم: "آقاجان همین جا حضور دارند می توانید از خودش بپرسی!" باور نمی کنید! اصلا نفهمید که من چی میگم! شوهرش که بدتر از خودش، مانند این عروسک های کله حبابی که روی داشبورد ماشین ها است، فقط سر می جنباند! انگاری بنده ی خدا کلهم اجمعین روی دست انداز است! یعنی خودم داشتم می ترکیدم از خنده!

خلاصه این که هیچی مثل دوران کودکی نمی شود. هر چه جلو می روم، زندگی سخت تر می شود. تنها با یادآوری بعضی از این خاطره هاست که حالم بهتر می شود یا به قولی با اینا خستگیمو در می کنم.

پی نوشت:

1- دیروز تولد "گارگانجوآ"ی عزیز بود. تولدت مبارک.

2- هنگامی که من و خواهرم همه ی عیدی هایمان را می گرفتیم تنها تلاشمان مانند بچه های توی فیلم "بچه های آسمان" بر این بود که دست کم توی رنکینک بچه های فامیل دو نفری با هم، سوم بشویم. اما هر چه می دویدیم انگاری زور پارتی بازی ها همان موقع ها هم بیشتر از زور دو تا بچه ی فسقلی بود.

3- پیشنهاد می کنم هنگام خواندن این پست، به آهنگ بوی عیدی از فرهاد گوش بسپارید.

  • بازدید : ۶۵۰
۵ موافق

تعداد نظرات این پست ۲۲ است ...

۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۲
این احوال پرسیا واقعا الکیه! منم خیلی وقتا به خاطر سر و صدا و تند صحبت کردن دوستان، یه سری جواب از پیش تعیین شده میدم! خدا رو شکر نه اون میفهمه چی پرسیده، نه من میفهمم چی گفتم!
حالا شانس آوردیم که همین الکی هم هست! بیس سی سال بعد همین ها هم نیست!
۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۳
منم امروز به عید فکر میکردم ،حتی پست هم نوشتم ولی انتشار ندادم :|
از اونجایی که من نوه اول هستم و توی خانواده پدری تنها دختر هستم عیدی های توپی میگرفتم :) هنوزم میگیرم .
شما حکایت اون بچه پولداره "بچه های آسمان" رو دارید که بالا شهر بودن! :))
۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۷
من بچه های آسمان رو ندیدم :|
ببینید. شاید شما هم دلتان بخواهد سوم بشوید!
۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۰
امان ازین احوال پرسی الکی ها و جوابای الکی ترش :))))
احوال پرسی است دیگر! گاهی اسپم گونه می شود!
۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۰
شبیه داستانهای امیرعلی و نوشته های امیرعلی نبویان بود نوشته ات :دی 
اینو بعد فکر نمی کنی واسه نوروز باس مینوشتی کلنگ عزیز! :))  الان من هوس عیدی کردم!! اینم بگم من تو رنکینگ عیدی گرفتن حالا همیشششه اول بودم :دی آیکون سوز به دلت:P
آیکن دلم هوای سوم شدن دارد!! چه می دانم، دیدم زمستان نزدیک است، گفتیم یک جوری سر کنیم با آن !
۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۸
تو مراسم چهلم بابا بزرگم  من جلو در خرما تعارف میکردم مورد تهاجم چندین ربات همزمان بودم اینقدر هم پشت سرهم میگفتن من نمیدونستم دقیقا جواب کی رو به کی میدم یکیشون گفت خدا بیامرزه یکشیون هم گفت خوشبخت شی ایشاالا منم قاطی کردم گفتم خدا اموات شما رم خوشبخت کنه!! البته هیچ کدوم نشنیدن جی میگم :دی
وای، دلم درد گرفت بس که خندیدم! خدا اموات شما را هم خوشبخت کند که اینقدر مرا خنداندید :))))))
۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۸
اتفاقا پست رو که میخوندم یاد اون آهنگ فرهاد بودم :))

قدیم همه چیز فرق میکرد..صفا و صمیمیت بیشتری بین آدم ها بود..

ما هم یه فامیل داریم همینجوری احوال پرسی میکنه..دلم میخواد خفه اش کنم :دی
والا انگاری پست من بدآموزی دارد! گناه دارند مردم! بگذارید ربات وار احوال پرسی یشان را بنمایند
۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۹:۵۰
هی وای من کلنگ جان
منم متنفرم از این دید و بازدید های عجله ای 5 دقیقه ای که نه 3 دقیقه ای شاید.
کلنگ عزیز الان همه خانه کلنگی ها را خراب نموده و برج ساخته اند دیگر حیاط کجا بوده که بچه ها بخواهد مزه بازی های دورهمی را بفهمند
تصمیم دارم عید امسال بزنم وایفای نداریم سوال نفرمایید 
تصمیم دارم یه جمر موبایل نصب کنم تو خونه که موبایل ها آنتن ندهد
تصمیم دارم بنویسم حداقل مدت پذیرایی 10 دقیقه !
تصمیم دارم اگر رفتم عید دیدنی موبایل نبرم با خودم
چه تصمیم های سختی، اما اگر همه این کار را بکنند واقعا چه دنیای بهتری می شود. از نظر من کلنگ البته!
۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۵
چقدرررر پستای شما طولانیه!!!!!!!! :)

پست های کلنگ بهتراز این در نمی آیند دیگر! البته نه این که بخواهم بگویم کم است تازه این را به سه قسمت نا متساوی شکستم شد این!!
۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۱
به به عیدیییییییییی 
عید 
مهمونی
ولی دیگه هیچی حالو هوای قبلو نداره
چرا با ین اوضاع گرانی و هزار جور قبض جور و واجور کم کم باید همه چیز را ول کنیم و باز گردیم به دوران پارینه سنگی و حال و هوای قدیم، البته خیلی خیلی قدیم!
۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۷:۰۲
:|
:))
۲۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۲
حالا کلنگ جان تو خوبه عیدی میگرفتی مامان و بابای من عیدی ب بچه های فامیل میدادن اما فامیلا نامردا عیدی ب ما نمیدادن اااای زورم میومد:ایکون لبهای اویزون
از این گونه فامیل های رباتی نیز به وفور در خاندان کلنگیان یافت می شود!
۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۰
هعععععی روزگار....
فامیلای ما پسر دوست بودن.به من و خواهرم عیدی نمیدادن...ولی به تک داداشم آی میدادن...آی میدادن...
خدا ازشون نگذره...
من هروقت کمر درد میگیرم یاد عید و عیدی گرفتن میفتم...
چون بخاطر اینکه منو هم ببینن ده دقیقه لفت میدادم بندهای کفشمو میبستم...ولی نامردا ...آخخخ...بغض داره خفم میکنه کلنگ...دیگه نمیتونم ادامه بدم...
خخخخخخخخ :)
اوه! ما درشان را وا می کردیم می رفتیم توی خودشان خبری از عیدی نبود! شما که یک بند کفش می بستید چه انتظارهایی داشتین ها؟!! والا.
۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۲
چقدر خندیدم از این خانم فامیلتون.
ما هم یه نفر داریم عین همین احوالپرسی میکنه . هروقت بخوایم بریم خونه اونا یا اونا بخوان بیان برادرم نمیمونه 
در میره . میگه من قدرت رویارویی با احوالپرسی هاشو ندارم ... 
منم که وسط احوالپرسی هاش خندم میگیره ... ماشالله یک نفس ....
دیگر این ها را باید فرستاد المپیاد احوال پرسی شاید هم المپیک آن!
۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۲
سلام
نگران نباش تو کل زندگیم عیدیای من به صد هزار تومن نرسید...
مهم نیست.مهم وقتی بود که با داداشام عیدیامونو میذاشتیم رو هم وداداشم میرفت فیلم میکرو  وسگا میخرید وبازی میکردیم...
یادش بخیر...
عیدو خیلی دوست داشتم...سال نو...لباس نو..هفت سین...عکس دسته جمعی که حتما باید سرسفره هفت سین میگرفتیم..با لباسهایی که حتما میبایست نو باشن وبا سال قبل وعکساش متفاوت..
بازیای عید..پیک شادی...کارتون...گاهی مهمون..خوش میگذشت..دوس نداشتم تموم شه...
اما حالا...اصن دوس ندارم شروع بشه...دیگه سالهاست عیدو دوس ندارم.به هزار و یک دلیل که خودم میدونم و...

امیدوارم سال هایی رو دپیش داشته باشی که عیداشو دوست داشته باشی. عیدی بهانه است.!
۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۳
خخخخخخخخخخخخخخخخخ
یعنی چی؟ مثلا خوب است من بگویم ژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژزز !!!
۰۱ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۹
دقیقا خیل قدیم تر ازاونی که تو ذهن منو شماس
خیلی یعنی؟
۰۵ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۴
یعنی خیلی خیلی خیلییییییییی
خیــــــــــــــــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی چی؟
۰۷ دی ۹۴ ، ۰۱:۰۲
خب خیلی قبل تر از اونی که منو شما و مامان باباهامون تونسته باشیم نفس بکشیم اون موقع ها همه چی یه حالو هوای دیگه داشته
هی روزگار، نود سال پیش را می گویید؟ انگاری همین دیروز بود!
۰۷ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۸
اصنم مسخره کردن نداشت خب درسته ما نبودیم ولی خاطراتش که هست برا شما بازگو نمیکنن؟
وقت کردم دو سه تا بازگو شده ی شیرینش را می نویسم!
۰۷ دی ۹۴ ، ۱۸:۲۸
خب پس دیدییییییییییی دیدی دیدیییییییییییی دیدی برای شما هم تعریف کردن
البته بیشتر موقع تعریف شدن، شنیدم!
۰۸ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۵
خب هموووووووووون
بله.