کوچک و کم سن بودیم. تازه داشت لبمان توی صورت سبز می شد، یعنی تازه داشتیم دهن دار میشدیم (هنوز لب نداشتم که بخواهم از پشت لب نداشته ام بگویم). انگاری یک چیزی هم از توی شکممان با مشت و لقد به سر و ته مان ضربه می زد و می گفت دراز شو! د کش بیا لامذهب، پس این همه کوکو که میخوری به چه دردی می خورد (غول درونم بوده لابد). روز به روز که می گذشت من و دوستانم بی آن که در آن نقشی داشته باشیم، دیلاق تر می شدیم. خلاصه این که در ابتدای دوران عجیب کودکی به سر می بردیم.
برای من و دوستانم که به صورت پاستوریزه ای تربیت شده بودیم و مدرسه ی پاستوریزه ها نیز میرفتیم، خوردن هله هوله حکم دریافت ویزای شینگن را داشت. در پی سخت گیری های پدر و مادرم از در خانه که بیرون میرفتم، صاف می رفتم مدرسه و از مدرسه هم که تعطیل می شدم، صاف برمی گشتم خانه.
یک سال یک هم کلاسی پیدا کرده بودیم که تازه با خانواده اش به محله ما آمده بودند. اسمش "رضا" بود. فرقی نداشت چه وقت از روز "رضا" را مشاهده می نمودید، همین که در کلاس درس نبوده باشد، کافی بود تا در دستانش یک عدد پفک نمکی ببینید. بچه ها بهش می گفتند "رضا پفک". هر روز در مدرسه از این که چگونه توانسته بود یک بلیط مادام العمر برای خرید پفک تهیه نماید، تعریف می کرد. من مریض این آبنبات چوبی هایی بودم که قرمز رنگ بود. اما شاید ماهی یک بار میتوانستم آبنبات بخرم. آن هم با یک عالمه استرس که الان یکی مرا توی خیابان با آبنبات نبیند. جیمز باندی بودم برای خودم، فکر می کردم هر کسی ببیند، صاف می رود می گذارد کف دست پدر و مادرم.
یک دوست دیگری داشتیم خیلی هم چاق و تپلی نبود اما حسابی کله خر و شکمو بود. بچه ها "تپلی" صدایش می زدند. این "تپلی" مریض ساندویچ بود. آن هم نه هر ساندویچی، ساندویچ یک آقایی که حتی اسمش را هم نمی دانست و او را به ما (یعنی بقیه بچه های مدرسه) این طوری معرفی کرده بود: همونی که ترکی بلده! آخر پدرت خوب، مادرت خوب، این مرد اسم و فامیل نداشت؟ این چه وضع نشانی دادن است؟!
خلاصه هر روز از مدرسه که می زد بیرون می رفت پیش این عمویی که ترکی بلده و یک دلی از عزا در می آورد. فردایش هم می آمد با آب و تاب و لب و لوچه ی آویزان، داستان چپاندن ساندویچ در حلقومش و مراتب بلعیدن آن را با کلی سس کچاپ، برای مشتی گشنه و ساندویچ ندیده تعریف میکرد. انگاری شاهنامه خوانی می کرد. با بچه ها به صورت نیم دایره حلقه می زدیم دورش و در زنگ های تفریح او نقالی مینمود و ما آب از لب و لوچه یمان می زد بیرون. هر کسی تغذیه اش را گاز می زد و من هم کوکویم را، "رضا پفک" هم طبق معمول گوشه تصویر می نشست و پفک می لمباند و گوش می داد! من همش توی بساطم یا سیب و موز بود یا نان پنیر یا نان کوکو یا اگر زور مادرم میچربید یک تاقار چلو مرغ با کلی کوکو.
آخه مامان همه بچه ها "کیک" می خورند یا "پفک" یا "تی تاپ" یا "بیسکوییت با آب سیب"، من دیگه از اینا نمی برم مدرسه. ساعاتی بعد: شش تا از مداد رنگی خوشگل ها توقیف! زرد و نارنجی و صورتی و قرمز و سبز روشن و آبی روشن می رفت بالای یخچال، سیاه و قهوه ای و سبز تیره و .... می ماند توی جعبه کاغذی اش در دستان من! بعد از یک روز عز و جز کردن، مداد رنگی بر می گشت با نان و پنیر و کوکو !
یک روز معلم گفت که برای شرکت در کلاس آموزشی "آتش نشانی" پنج نفر از ما را باید صبح چند روز بعد، ببرد همایش منطقه ای و بعد از ظهر هم بر می گردیم مدرسه. بعد یک فهرست آورد سر کلاس و از شاگرد اول تا پنجم را نام برد و یک عدد رضایت نامه به هر کدام از ما داد تا والدینمان آن را امضا کنند. بچه ها کمی زمزمه کردند، کسی دلش نمی خواست در حالی که بقیه بچه ها تعطیل هستند به همایش برود. یهو "رضا" در حالی که بوی پفکش کل کلاس را برداشته بود پرسید: آقا اجازه با خودمون خوراکی هم می تونیم بیاریم؟ معلم گفت: خوراکی هم خواستید بیارید اما ناهار همه مهمان مدرسه هستیم. "تپلی" گفت: یعنی ساندویچ می دهید؟ ناگهان کلاس بلوا شد، یکی گفت آقا ما، آن یک گفت آقا ما هم بیاییم. دیگر همه می خواستند خودشان را در گروه امداد و نجات بتپانند. معلم با صدای بلند داد زد: ساکـــــــــــــــــــت.
خواننده ای که شما باشی، سر گرفتن رضایت نامه یک بلوایی به پا شد که نگو! آخه بچه آن هم از نوع پاستوریزه اش چه می فهمد جا نداریم یعنی چه؟ خلاصه با خوشحالی به خانه رسیدم، اما چه فایده، نه پدرم اجازه داد که بروم و نه مادرم. من ماندم یک رضایت نامه سفید و آرزوی ساندویچ آن عمویی که ترکی بلد است و بوی کوکو که از سرو کله ام می زد بیرون! خلاصه فردا صبح دست از پا درازتر رفتم مدرسه و ماجرا را آن گونه که پیش رفت، شرح دادم.
معلم هم رضایت نامه را گرفت و به شاگرد بعدی داد. این شد که من نرفتم. بچه ها رفتند و برگشتند. پس از بازگشت همه از مزه های محشر ساندویچ هایشان چنان تعریف می کردند که انگاری در "ال سلر د کان روکا" یک پرس "شاه میگو کبابی خورده اند با مخلفات خاص آن".
یک کم عقل هم نداشتم بگویم بابا همان نان و گوجه و کوکویی که من می خورم خیلی هم بهتر است! این جور خل وضع بودم. شاید کوکوی زیادی کمی از عقلم را زایل کرده بود! حالا این ها همه از ساندویچ های خودشان هی تعریف می کردند و می گفتند مال "مورچه" از آن شامی خوشمزه ها داشت! مال ما فقط گوجه داشت و خیارشور. "مورچه" لقب پسر معلمان بود که از قضا با نهایت گیجی و خنگی ذاتی اش جزو شاگردهای برتر شده بود. اینجا بود که کارشناس "مسایل ساندویچ" جناب "تپلی" وارد شد و واژه نامانوس و بی ناموسی "همبرگر" را مطرح کرد. این گونه بود که سایر دوستان فهمیدند چه کلاه گشادی بر سرشان رفته و من هم ضمن بالا آوردن ساندویچ کوکویم، هی به این و آن یک جوری می فهماندم که ما هم بله، در کنار گوجه و خیار توی نونمان، کوکو هم هست. کودک بودیم و نخورده مست. ای ساندویچ، ای کوکو، ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه!
پی نوشت:
1- هنوز هم برای کوکو سبزی هایی که مادرم می پزد، سر می شکانم! گفتم که جلو نیایی!
2- "رضا پفک" سال بعد از مرسه ما رفت، امیدوارم هر جا هست حالش خوب باشد و فشار خون نگرفته باشد.
3- هنوز هم "مورچه" را گهگداری میبینم!
4- از "تپلی" دیگر خبری ندارم اما عمو ترکه را سال ها پیش در دوره نوجوانی پیدا کرده بودم. ساندویچ هایش خیلی تند بود. آخ دهانم دوباره سوخت!
5- جای شما خالی، الان چند روز است که همچنان کوکو داشته و داریم، مادرم دید این طوری جواب نمی گیرد، گفته کامیون دنده عقب بیاید توی حیاط، بار سبزی را خالی کند وسط خانه. صدای "دید، دید" سنسور دنده عقب را هر وقت می شنوم، به یاد چند تن سبزی می افتم!
6- که هر اندازه خوبه عشق، همون اندازه بی رحمه.
- بازدید : ۷۱۴
تعداد نظرات این پست ۲۲ است ...
کلی خندیدم.سرنوشت تو با کوکو سبزی گره خورده کلا.تو طالعت نشسته.
والا من وداداشم یواشکی پفک میخوردیم مامانم خیلی کم اجازه میداد.
بعدشم من عاشق ویفر بودم.عشقم این بود ویفر ببرم مدرسه.اما مامانم ت اغلب وت فرنگی شو میخرید که زیاد دوس نداشتم.من هنوز عاشق ویفر موزی ام.
گاهی هم ساندویچ کالباس ازین پسته دارها و گوجه با نون لوش میبردم.اینو خیلی دوس داشتم.اکا تو کل دوران تحصیلم یادم نمیاد نون پنیر برده باشم.مامانم اصولا حوصله لقمه درست کردن نداشت.
گاهی وقتا هم برام بیسکوئیت کرم دار میخرید وااااااااااااااای که چقد بدم می اومد وهنوزم بدم میاد ولب نمیزنم.
گشنه می موندم واون ته کیفم خورد میشد تا یه روز مامانم اتفاقی اونو میدید وبعدشم کتککککککککککک..
آخه مادر من چقد بهت میگفتم بدم میاد از کرم دار.اما میگفت من میدونم چی خوبه تو حالیت نیست.
بهترین قسمتای دوران دبستان و راهنماییم خوراکی خریدنای توی راه بود...
اونم یواشکی با دوستام
لواشک و قره قوروت جوهر لیمو و ارد نخودچی که با نی باید میخوردیم
یادمه یه مش حسنی هم بود که یه مغازه کوچیک داشت ازین خرتو پرتا میفروخت یوقتاییم با داداشام یواشکی میرفتیم اونجا لواشک میخریدیم
من ترک دوچرخشون مینشستم و میرفتیم مغازه مش حسن :)))
مامانم همیشه برام لقمه و میوه میذاشت برا زنگ تفریح خیلی ام دوست داشتم...
کادر درمان را خوب آمدید :)))
بازی دیگه تموم شده آقا!
شما هر طور راحت هستید بخوان! خودم تا حالا فکر نکرده بودم که به طور دیگه ای هم میشه خوندش :)))
من همون طوری می خونم که اول نوشتید :)) !!!
راستی من سرنوشتم با بیسکوئیت های بدمزه ی کرمدار گره خورده بود.بیشتر هم نارگیلیش رو میخرید.
:))
باز خوب است مادر شما فقط نگران تغذیه تان بودند ، مادر بنده که بیشتر نگران وضعیت هوا بودند ، آنقدر لباس تن بنده میکردند که در سرویس به خاطر جای بیشتری که اشغال میکردم مدام غر و ناله ی دوستانم حواله ام میشد . آرزویم این بود که زیر شلوار مدرسه ام ، شلوار دیگری نپوشم اما متاسفانه هر صبح باید میزان پوشش بنده چک میشد :ا
وایییی ی دوسدی داشدم تو دبستان،رحیمی بود فامیلش!اینم مثه "رضا پفک"شما،دائم تو سوپری جای مدرسه،پفک نمکی میخورد!خیلی هم خل وضع بود:| گمونم تاثیر همون پفک ها خینگش کرده بود:|
چقدر حرف گوش کن بودین شما!اگ پسرای دیه بودن ک خودشون امضا میکردن رضایت نامه رو اصن!!
+و با مورد آخر ب شدت موافق میباشمی:)
تشکر از شما