از همان بچگیها انگاری که همیشه یکی داشت به بخت ما لگد میزد یا وسط آن رخت چرکهایش را میشست. چه حکمتی داشت را نمیدانم اما روی پیشانی من نوشته بودند از این بپرس یا از این امتحان بگیر.
کلاس اول دبستان بودم. یک معلم داشتیم که اعصاب درست و درمانی هم نداشت. یک روز برگشت و ناغافل من را در کلاس با دست نشان داد و گفت فلانی تو مسوول برگزاری یک نمایش در مدرسه هستی. لابد چون شاگرد اول بودم اما نمیدانم به کدام دلیل مزخرفی ناگهان گفت نفر بعدی را طبق قرعهکشی معلوم میکنیم. بعد برداشت از توی کیسه اسم تنبلترین دانشآموز کلاس را در آورد و عدل روزگار نقش اصلی را همان جا دو دستی تقدیم ایشان کرد.
درست است که بچه بودم و عقل درست و حسابی نداشتم ولی چه باور بکنید یا نه همانجا فاتحهی آن نمایش را خواندم. خلاصه یک صفحه متن به هر کدام از ما داد و گفت تا هفته دیگر که جشن است وقت دارید تا نمایش را آماده کنید. نه میدانستم نمایش چیست و نه کارگردانی و نه نمایشنامه!
بزرگترین کار فرهنگی من تا آن زمان تماشای برنامه کودک حساب میشد، آن هم در خانه یکی دیگر از هممدرسهایهایم که همسایه روبرویی ما بودند. تازه دیدن تلویزیون در خانه همسایه خودش یک ماجرای مفصلتر دارد که حالا فرصت تعریف آن نیست. بگذریم، یک هفته تمام در همه زنگهای تفریح با این همکلاسیام تمرین کردیم. من علاوه بر خطهای خودم خطهای او را نیز حفظ شده بودم و دریغ از یک خط که او حفظ کرده باشد.
روز موعود فرا رسید، با یک سری خرت و پرت مثل کاغذ و چسب نواری برایمان ریش و سبیل گذاشتند. رفتیم روی صحنه، یعنی من این جور فکر میکردم اما وقتی اولین جملهام را گفتم و برگشتم تا به سبک تمرین جوابم را بگیرم دیدم کسی جز خودم روی صحنه نیست! اصلا از در کناری روی صحنه نیامده بود. بچهها از خنده ولو شده بودند کف نیمکتها. رفتم تا بیاورمش. به زور هل دادن معلم و کشیدن من آمد روی صحنه. شما فرض کنید خود جارختی، تو بگو یخچال یا کمد دیواری، به هیچ وجه تکان نمیخورد. انگاری برق دویست و بیست ولت بهش وصل کرده بودند. بدتر از همه چیز نگاه بلاهتبار و ناامیدش به من بود. دهانش هم نیمه باز بود. موهایش هم هر کدامش به طرفی رفته بود. همین طور هاج و واج من بود!
دوباره خط خودم را گفتم، بلد نبود چه باید بگوید، من هم مجبور شدم خط او را همانجا برایش بگویم، او هم پشت سر من همان را غلط و غلوط تکرار کرد! انگاری داشت ادای من را در میآورد. مثل تراکتوری که توی گل گیر کرده باشد، از خودش صدا در میآورد. مانده بودم توی آن کله لامذهب اصلا هیچی هم وجود دارد؟
خطهای خودم را که میگفتم، سریع خطهای او را نیز میگفتم. مثل یک چوب خشک به طرف من ایستاده بود و همش غلط و غلوط میگفت. بیخیال متن شدم و بهش گفتم چرا این طوری میگی؟ او هم گفت چرا این طوری میخونی؟ گفتم مگه چطوری میخونم؟ گفت مگه چطوری میخونی؟ گفتم چی رو چه چطوری میخونم؟ گفت مگه چی رو میخونم! معلممان از آن پشت داد زد فکر میکنه اینایی که تو میگی خطهای اونه! این دفعه همه معلمها هم با بچهها ترکیدند از خنده.
نه این که من چاق و تپلی هم بودم و آن بنده خدا هم لاغر مردنی بود، شده بودیم خود لرل و هاردی مدرسه. هی کودکی، یادت به خیر، کی گذشت این همه سال؟ یک زمانی هنوز کلاس اول دبستان بودم. با یک عالمه رویای کودکانه و بازیهای شاد تمام نشدنی. خلاصه این که شاعر میفرماید:
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
پینوشت:
1- دیدن برنامه کودک کار به حساب میآید که فرهنگی باشد یا نباشد؟!
2- آقا یا خانم پلیس فتای گرامی، منظور از پیاله در بیت پایانی، پیاله ماست است. برادرها و خواهرهای گرامی فکر بد به ذهنشان راه ندهند.
- بازدید : ۵۶۱
تعداد نظرات این پست ۵ است ...

:)) تنبل ُ زرنگ،لاغر ُ تپل ! ترکیبِ خوبیه :)
دیدنی بوده کلاس اولتون پس!مخصوصا نمایشتون ! :
خنگ های مدرسه و دانشگاه ما الان همشون یه شغل گردن کلفت دارن یا حداقل اگه آزاد کار میکنن درآمد بالایی دارن.ای کاش منم خنگ و مفت خور بودم و برای هیچ 25 صدمی گریه نمیکردم
متاسفم برای خودم.
اما میتونم قشنگ حس کنم چقد با این همکلاسی خنگ تنبلت به جنون رسیدی..
گفتی تنبل یاد دوره مدرسه افتادم:یادمه دوره ابتدایی که بودم یه بار یکی از معلما گفته بود با شاگرد تنبلا دوستی نکنید خودتونم تنبل میشید..(منظورشون این بود که رفتارشون ودرس نخوندناشون روتون تاثیر میذاره)
اما منو میگی..فکر میکردم حتی کنارش بشینم تنبلیش لابد به من مالیده میشه..حتی از دستشون خوراکی هم نمیگرفتم..خل بودما..
یادش بخیر بچگی وسادگی و به قول شما بازیهای شاد وتمام نشدنی..
گاهی باخودم فکر میکنم اگر این خاطرات شیرین و بی غل وغش نبودن،آیا میشد نیرویی برای ادامه ی این زندگی سراسر سختی داشت؟وتظاهر کرد که همه چی خوبه و من پر انرژی ام؟مرسی کلنگ