نخود، لوبیا، خربزه، کلهپاچه، بویینگ، پوشک بچه، شیرخشک میفروشیم. بیا این ور بازار، جانم؟ اینها؟ اینها جنسینگ است با نمک بویو. کیلویی چندرغاز. چه شده؟ چه خبر است؟ گفتم اینجا دیگر مشتری ندارد یک دکان ماده فروشی در آن راه بیاندازم.
چند وقتی است که میخواهم بنویسم، یا وقت نمیشود یا تا وقت سر و کلهاش پیدا میشود سایر عوامل مزاحم همچون ارتش جولبون جدید و چوسان قدیم پشت هم ردیف میشوند تا نگذارند که کلنگ چهار خط بنویسد. خب، حالا که هم وقت پیش آمده و هم گوش شیطان کر، سرمان خلوت شده است، هیچ یادم نمیآید قرار بود از چه بنویسم؟
ای خرچنگ مقدس خودت کمی این حافظه تخته شدهی کلنگ وبلاگنویس را یاری بکن. حالا که بحثش پیش آمد باید از شما بپرسم که به نظر شما میشود کلنگ را یک وبلاگنویس دانست؟ در روایت هست که اگر چهل تا وبلاگنویس شهادت خوبی یک وبلاگنویس دیگر را بدهند، آن وبلاگنویس یک وبلاگنویس است!
راستی شما قبل از وبلاگنویسی قورباغه خود را قورت دادهاید؟ من "بز" خودم را قورت دادهام. مشکل اینجاست که بز هم شاخ دارد و هم جفتک میپراند، برای همین توصیه میکنم شما چیز زنده قورت ندهید. بهتر نیست به جای آن از "گوشت گوسفندی" استفاده کنید؟ یعنی البته اگر وسعتان میرسد. وگرنه همان "سویا" هم قورت دهید قبول است. اسکلت مرغ هم هست، چه فرقی دارد، همان مرغ است دیگر، همان خاصیت مرغ را هم دارد. آن طرفترش هم پای مرغ میفروشند. شیر ارزان هم هست، صد و بیست تومنیاش هم هست، تازه دو تا هم میدهند!! (به کل متن از دستمان در رفت و وارد داستان فیلم بیپولی شدیم!)
با این نوشتههای پرت و پلا به سوی همین خورشید قسم که خودم هم فهمیدم که لازم به شهادت وبلاگنویسهای دیگر ندارم. ناگفته معلوم است که "بز" درونم کار خودش را کرده با شاخ زدنها و جفتکپراکنیهایش، همین یک چس مثقال عقلم را زایل کرده است.
راستش از همان اولش میدانستم که هیچ موضوعی برای نوشتن ندارم و شاید خیلی زود این پیشنویس را به مانند آن مطالب هرگز منتشر نشدهام حذف کنم اما با خودم گفتم یک بار هم که شده بگذارم هر چی که در لحظه نوشتن به ذهنم رسید را بنگارم. واقعا نمیدانم ته این نوشته قرار است به کجا بکشد یا چه باشد، انتظار هم ندارم کسی آن را بخواند، فقط حسب الامر جناب "بز" درون دارم این کار را انجام میدهم. حالا که خوب فکر میکنم میبینم که با این اوصاف کنونی من، شاید هم من یک "خر" به جایش قورت داده باشم.
به قول خارجی جماعت "لت سی"، الان از چی بنویسم؟ آهان، جایی خوانده بودم که وجه مشترک همه دولتهای بعد انقلاب در ایران بر سر داشتن بدهیهای میلیاردیشان به زمین و زمان است.
خوب باز هم بیایید و بگویید که "دکتر" با "دکتر" فرق دارد. بله "دکتر" با "دکتر" فرق دارد مثل گوجه فرنگی که با گوجه فرنگی فرق دارد، بعضیهایشان یک دستهی دینگالایی بالای سرشان دارند و بعضیهایشان ندارند اما سر و ته آنها یک چیز ثابت است، گوجه فرنگی!
تازه چه معنی میدهد با اقتصاد مقاومتی ما گوجهی فرنگ را باید بخوریم، همین گوجه باید ایرانیزه شود، فرهنگی شود، بشود گوجه فرهنگی. هم مشکل فرهنگ این آب و خاک حل میگردد و هم یک مقداری اقتصاد مقاومتیاش بیشتر میشود. چه شده؟ چرا چرند مینویسم؟ والا اگر بدانم؟ بگذارید پای "بز" درونم، "بز" است دیگر، شعور ندارد.
بگذریم، اصولا در این مملکت وقتی یک دولتی بخواهد مملکت را تحویل یک دولت دیگر دهد، این طوری میگویند که این مملکت بی خط و خش، بدون رنگ، در حد نو، در دست یک "دکتر" بوده، صبح به صبح میبرده میزده به زمین و زمان بدهکارش میکرده، شب به شب هم صحیح و سالم میآورده در پارکینگ، پارکش مینموده. هفت هشت تا پالایشگاه نفتی هم دارد که سر پا هم هستند اما محصولاتش خریدار ندارد. وضع بازار را که میدانید، بد جوری راکد است، فعلا فقط پول بشکه درمیآید. آن هم اگر دربیاید، یا به فرض مثال یا محال، اگر درآمد، سر از مالزی و تاجیکستان و بورکینافاسو در نیاورد!
...
به زمین و زمان بدهکاریم
هم به این، هم به آن بدهکاریم
به رضا قهوهچى که ریزد چاى
دو عدد استکان بدهکاریم
به علىساربان که معروف است
شترِ کاروان بدهکاریم
شاخى از شاخهاى دیو سفید
به یلِ سیستان بدهکاریم
مثل فرّخلقا که دارد خال
به امیر ارسلان بدهکاریم
نیست ما را ستارهاى، اى دوست
که به هفت آسمان بدهکاریم
مبلغى هم به بانکِ کارگران
شعبۀ طالقان بدهکاریم
این دوتا دیگ را و قالى را
به فلان و فلان بدهکاریم
دو عدد برگ خشک و خالى هم
ما به فصل خزان بدهکاریم
هم به تبریز و مشهد و اهواز
هم قم و اصفهان بدهکاریم
به مجلات هفتگى، چندین
مطلب و داستان بدهکاریم
قلّک بچهها به یغما رفت
ما به این کودکان بدهکاریم
مبلغى هم کرایهخانه به این
موجرِ بدزبان بدهکاریم
پیروى کردهایم از دولت
به تمام جهان بدهکاریم
...
با یادی از روانشاد، عمران صلاحی که خدایش بیامرزد، روحش شاد.
...
...
پینوشت:
1- در ادامه شعر:
یک دو تا، پست وبلاگی خوب
به همه دوستان بدهکاریم
...
2- اتاق من علاوه بر تخت و میز و صندلی و قفسه کتاب، یک جای منحصر به فرد هم دارد که به آن میگوییم "جا میمی". یک وقتهایی "میم"، پس از ورود به اتاق من به سمت "جا میمی" رفته و طوری به صورت صاف صاف و به پهلو راه میرود تا در جایش قرار بگیرد که انگاری دارد کامیون را دنده عقب پارک دوبل مینماید. یک فندوق عقل داشت، آن هم با جفتک "خر" درونش زایل گشت. فقط دو تا پرتقال توی کلهاش مانده که مثل سنگ چش دار از "جا میمی" دارد من را میپاید. یک طوری به من نگاه میکند انگاری ایرباس سیصدوسیاش را دزدیدهام آوردم داخل کمد اتاقم پنهان کردهام!
3- این قدر این مدت سر و صورت من جوش زد که دارم به "کلنگ بِیگُم" تبدیل میشوم.
4- کاش اتاق من یک جا "جنیفری" هم داشت، بعضیها که فکر پلیدشان به سمت "لوپز" رفته است لطف کرده و آن را به سمت و سوی خانم "لارنس" تغییر مسیر دهند. اگر این شانس من کلنگ است، دست بالایش اتاق من یک جا "دکتری" گیرش میآید یا ته ته آن، یک جا "جومونگی"!
5- بچه که بودم شنواییام چندان تعریفی نداشت، حالا هم چندان تعریفی ندارد، به قول مادرم که میگوید تو فقط مثل نردبام قد کردهای بروی آسمان آش بیاوری. هم کوری، هم کری، هم شلی، هم همیشه خدا بوی "بز" میدهی، خدا به داد آن بیچارهای بیافتد که میخواهد زن تو بشود، پرسشی که پیش میآید این است که مگر در آسمان آش میپزند؟ مگر یکی از وظایف نردبام آوردن آش از آسمان است؟ لابد دیگر. خلاصه، یک آقایی داخل خیابان با ماشینش میرفت و هی داد میزد: "حسن، حسنِ، حَـــــــسن" . مدتها فکر میکردم بندهی خدا به دنبال پسرش میگردد. چند سال بعد فهمیدم طرف خربزه فروش بوده و داده میزده: "عَسل، عَسلِ، عَـــــــــسل" !!
- بازدید : ۴۴۴