در خانه‌ی ما چه‌گذرد؟

چندی است که درست و حسابی از اوضاع ممالک شرق و غرب و دوست و دشمن آگاهی کافی ندارم اما در خانه‌ی ما همچنان دیکتاتوری محض برقرار است. نه شرقی، نه غربی و نه از جمهوری و سایر ایسم‌ها خبری نیست، وقتی می‌گویم دیکتاتوری محض، یعنی وسط وسط دماغ خود قذافی، شاید یه مقدار هم بالاتر از رایش هیتلری. حالا این بماند که هیتلر در خانه‌ی ما کیست و نقش چرچیل یا موسیلینی به چه کسی می‌رسد، لابد فکر کرده‌اید که من هم اتحادیه‌ی اروپا یا یک چیزی مثل آمریکای جهان‌خوار می‌باشم، زکی خیال باطل! به من در حد تحویل‌دار نخود و لوبیا هم نقش برای ایفا نرسیده است. خیلی دست بالا بخواهیم در نظر بگیریم، مقام شامخ تهیه لبنیات طبیعی، خرید روزی هشت عدد نان لواشک (لواش کوچک)، مقداری جنباندن سر، پراندن جفتک، مسوولیت ریخته شدن خرده نان در خانه و کپک زدن رب گوجه در هر ماه و مسوولیت خرابی انواع شیرآلات و اسباب روشنایی و قطع آب و برق و گاز بر عهده‌ی بنده گذاشته شده است. نهایت نقش بنده در حد "لورل" از مجموعه‌ی "لورل و هاردی" می‌باشد. هر چند که به لحاظ بصری بیشتر به هاردی شباهت دارم!

...

چگونه شیر و ماست طبیعی از جان من می‌کاهد؟

چند وقت پیش که با پدرجان دلی‌دلی‌کنان و نی‌ناش‌ناش‌وار برای تهیه شیر و ماست طبیعی زده بودیم به دل کوه و دشت (کوه؟ دشت؟ شیب؟)، خلاصه رسیدیم به محل خرید شیر و ماست طبیعی، تازه یادمان افتاد که ای دل غافل، "نات اونلی" ظرف شیر و ماست را که همیشه باید خودمان می‌بردیم، فراموش کرده‌ایم، "بات آلسو" کیف پول و گواهینامه موتور و کارت پایان خدمت و قباله ازدواج و عکس چهار طرف از ستون فقرات و ... را هم در منزل جا گذاشته‌ایم. گفتم حالا باید چه کار کنیم؟ برگردیم؟ پدرجان با صدایی شبیه به مارلون براندو در فیلم پدرخوانده گفت: "نه، تو هنوز خیلی کلنگی، باید به لبنیاتیه پیشنهادی بدی که نتونه رد کنه!"

بله، می‌دانم ذهن همه‌ی شما انحراف دارد، بریزید دور آن افکار پوسیده را. خجالت هم خوب چیزی است والا. کل پیشنهاد این بود که بنده بشوم چیزی در حد "بابک زنجانی" لبنیاتی، قرار شد لبنیاتی شیر و ماست را به صورت نسیه در ظروفی استقراضی ریخته، تا من هم در صورت وصول دلارهای نفتی (ببخشید، اشتباه شد، ریال‌های ماستی) آن را به حساب صاحب شیر و ماست بریزم. همین.

جفت ظرف‌ها درشان محکم بسته نمی‌شد و در اولین دوربرگردان، بنده و پدرجان در دریاچه‌ای از شیر و ماست لنگ می‌جنباندیم. زدم کنار (ماشین را متوقف ساختم)، پدرجان که مسوولیت حمل و نگهداری هر دو ظرف را بر عهده داشت آن قدر عصبانی شد که مرا در ظرف شیر به جای شیر جا کرد.

هنگام پاک کردن کف ماشین می‌گفتم: "پنس"، پدرجان می‌گذاشت کف دستم، می‌گفتم: "دستمال"، پدرجان پیشانی‌ام را خشک می‌کرد. می‌گفتم: "لُنگ"، پدرجان "لُنگ" را می‌گذاشت کف دستم. خیلی دلم می‌خواست بگویم: "قیچی"، اما امکان داشت در صورت وجود قیچی، بنده از قسمت ابتدایی و انتهایی دچار یک پارگی دایمی شوم!

با دستمال افتاده بودم به جان شیر و ماست و هر چه جذب می‌شد را با دستمال و پارچه و لُنگ جمع می‌کردم و در جوب کنار خیابان می‌چلاندم. همان طور که سرم گرم کارم بود، پدرجان هر ده ثانیه می‌رفت روی سقف ماشین و جفت‌پا می‌آمد توی دهانم. خب پدر است دیگر، حق دارد به گردن ولد چموش. با دهانی آسفالت شده ماشین را به یک گرفتاری و با چند ظرف آب که در صندوق عقب بود، تمیز کردم.

دوباره راه افتادیم و در دوربرگردان بعدی همین اتفاق تکرار شد. وقتی به خانه رسیدیم، چیزی از شیر نمانده بود، در حالی که سرم در ظرف شیر چپانده شده بود و دستانم روی فرمان خودرو بود، وارد پارکینگ خانه شدیم. یک نگاه  مادرجان برای آگاهی از کل ماجرا کافی بود. خدا را شکر به خیر گذشت، فقط دکتر گفت میله‌ی جارو برقی مانده در پایم که آن هم به جای پلاتین دارد کار می‌کند. این ماجرا تنها بخشی از شرح وظایف هفتگی بنده به عنوان "لورل" در هفته‌های تابستانی می‌باشد.

...

وای از این شیدا دل من

ای بابا، این پست هم که به صورت رسمی از ذکر مصیبت به روضه تبدیل شد. می‌دانستم آخرش مقوا تمام می‌شود. گاهی اوقات لاطایلات قبلی خودم را که می‌خوانم با خودم می‌گویم این‌ها را کی من نوشتم که خودم یادم نیست؟! بی‌خود نیست در خانه نقش "لورل" به بنده رسیده است. تاب برداشته‌ام اساسی. می‌خواهم بروم حمام یک دوشی بگیرم، بلکه هم از این گرما کمی خلاصی یابم. به قول شاعر که می‌گوید:

ای حمومی ای حمومی

راه حمومت کجاست؟

جانم راه حمومت کجاست؟

کیسه مخمل بدوزم

سنگ پاشویش طلا

جانم سنگ پاشویش طلا 

دل میگه برو برو

نه

پس بیا بیا بیا

نه 

دل میگه برو برو

نه

پس بیا بیا بیا

اگر خوب دقت کنید، متوجه می‌شوید که شاعر هم در اثر استعمال گرمای بی‌اندازه‌ی تابستان تاب برداشته بود، معلوم نیست در بیت‌های آخر می‌خواهد برود یا بیاید. توهم زده بوده طفل معصوم. بهتر است من زودتر بروم تا بیشتر از این دسته گل به آب نداده‌ام.

...

پی‌نوشت:

0- تقصیر آفتاب تابستان است. آفتاب تابستان طوری گرم است که علاوه بر مخ سایر نقاط بدنم هم در اثر گرما تاب برداشته است. حتی آن نقاطی که نباید تاب بردارد (ای بی‌تربیت، منظور نویسنده دماغ است).

1- بحث مقوا و کلیشه و تابستان شد، به یاد موضوع انشای مشمای "تابستان خود را چگونه گذارنده‌اید" افتادم. امیدوارم آخر این تابستان هم مثل فیلم‌ها و سریال‌های ایرانی، به مزخرف‌ترین وجه ممکن تمام نشود. فکر کنید بنده یک سریال در شبکه نمایش خانگی ساخته‌ام به نام "کلنگ‌زاد". داستان کلی هم از این قرار است که "شهاب حسینی" می‌خواهد با "کلنگ‌زاد علیدوستی" ازدواج کند. در این میان "حسن پورشیرازی" یک تهمت زشت به "کلنگ‌زاد" می‌زند که او با "احمد پور مخبر" یک سر و سری در گذشته داشته است. بعد "شهاب" افسردگی می‌گیرد و از آن‌جایی که مرض قلبی هم دارد، یک روزی که به شنا می‌رود، در دریاچه‌ی خزر سکته می‌کند و غرق می‌شود. سکانس  یکی به آخر هم "کلنگ‌زاد" با دیدن جسد "شهاب" رو به دوربین با صدای مجرهای رادیویی می‌گوید: "یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی‌پایان است". سکانس آخر هم این طوری است که بعد از پایان تیتراژ انتهایی، دوربین از زاویه‌ی بالا، سر "شهاب" را در سردخانه نشان می‌دهد. ناگهان "شهاب" چشمانش را ناغافل باز می‌کند و می‌گوید: "دبلیو دبلیو دبلیو من خیلی مقوا هستم دات کام" و ناگهان تصویر سیاه می‌شود و شما باید منتظر فصل دوم باشید که "علی نصیریان" در نقش لبو فروش سر کوچه (با نام لبوآقا) به مجموعه‌ی قبلی اضافه می‌شود (باور کنید من سالم بودم، این‌ها از اثرات آفتاب است).

2- می‌خواهم یک بستنی ببلعم، در تابستان می‌چسبد، بفرمایید بستنی!

  • بازدید : ۶۰۳
۲ موافق

تعداد نظرات این پست ۳ است ...

۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۳
خیلی خیلی خندیدم!
نقش شما شبیه نقش داداش منه! البته به جز قسمت خرابی ها که اونو بابام تعمیر میکنه!
+ یه واسونک شیرازی هم هست که میگه: (واسونک بیت هایی که شیرازیا تو عروسی میخونن. که معروف ترینش جینگ و جینگ ساز میاد هست.)
ای حمومی ای حمومی آب حموم تازه کن
تا بیارن عروس خانم خلوتش آماده کن!
یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا!
کی لی لی لی لی لی لی لی!!
++یعنی حتی مخاطبان کلنگ هم کلنگی شدن!!!! کلنگ تاثیر مخرب داره!!
یلدا خانم، خدا داداشتان را به همراه شما  سایر اعضای خانواده‌یتان حفظ کند.
ابیات منکراتی می‌نگارید بعد فتا می‌آید وبلاگ را با صاحاباش می بندد!!
+کلنگی که شوید، می‌آیند و برایتان کد نوسازی از نو صادر می‌کنند، زیاد نگران نباشید :))

۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۸
خانواده شما رو هم...
تازه این قابل پخش ترینش بود!!! فتا باید کل حافظه ی ما شیرازیا رو ببنده! (یاد کتاب 1984 افتادم!)
+بازم خوبه!
دم همه شیرازی ها گرم. گفتی 1984 ، همین الان یک دوربین به همراه تلویزیون از دیوار اتاقم زد بیرون!
۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۸
1. الان سوالی که برای من پیش اومده اینه که مگه شما پسر نیستین؟؟!!!!!!
ای داد بی داد از دست این زمانه، پسر بودمان هم رفت زیر سوال!
کلنگ همساده پسر، لابد باید پسر باشد دیگر، نه؟ :))