یادش به خیر، اون وقتها که این چینیهای همه چی خوار، هنوز سوپ کرگدن و خفاش و مورچه خوار کوفتی را نینداخته بودند بالا، رفته بودیم مسافرت، اول قرار بود دو نفری با بابام بریم "بورسا"، "ژنرال"، "ادمیرال" مادرجان اجازه دادند و به جای دو نفری برویم "بورسا"، هفت هشت ده نفری با نصف اهالی فامیلی که باهاشون رفت و آمد داشتیم، رفتیم "گیلان" تازه خاله وسطیمان با نیامد.
البت این دفعه هیچکی هیچی برنداشت، نه آفتابه، نه پتو و نه ملافه نه ملاقه! و از این جور خرت و پرتها، اصلا هم نمیدونستیم که قرار هست که کجا بریم. فقط میدونستیم میریم گیلان.
ساعت یک ظهر روز اول: چالوس را رد کردیم. ترافیک بود حسابی. آخر هفته هم بود، ملتم که همیشه در جاده. از گشنگی تو ماشین همه دنبال نونوایی هستن. در کل پدرجان، تو همهی سفرها، نقش نون آور خانوارها رو بازی میکنن. یعنی اطمینان دارم وسط پاریس اگر گمش کنیم، به جای اداره پلیس، بریم نشونی نزدیکترین نانفروشی شهر را پیدا کنیم، جستیمش. خلاصه تو جاده نرسیده به ورودی رامسر، نونوایی سنگک رو کشف کردیم.
ساعت نزدیک سه بعد از ظهر روز اول: کمربندی رامسر کنار یه رودخونه اتراق کردیم. سفره همچین گسترانده شد که من گفتم الان کلی غذای جور واجور میچینن توش. کلا سه تا قابلمه ماکارونی بیرنگ و مزه و یه دبه عسل و چند تا سنگک نیمه گرم، شوت شد وسطش. سایر آقایان به جز من داشتن نان و عسل سق میزدن. بانوان هم که همه اندام، لاغر، کشیده، همه فیت، یه دونه رشته ماکارونی رو آوردن بالا دارن یه میلیمتر، یه میلیمتر، گاز میزنن. من که وقتی گشنه بشه، دین و ایمون از یادم رفته، مثل چرخدنده توی چرخ گوشت، ماکارونی میجویدم. دریغ از مزه، با این حال، قابلمه اول و معدم رو با هم لت و پار کردم. خب گشنم بود مسلمون!
ساعت نزدیک شش غروب روز اول: نرسیده به لنگرود ماشین عقبی بلبرینگ چرخش خراب شد. از روی جیپیاس پیداشون کردم. حدود یک ساعتی تو ورودی لاهیجان ایستادیم کنار خیابون. فقط چای و کلوچه هست و کلی آب جوش. یک کوه سبز هم درست روبرومون بود. از بس چای خوردم شماره یک گرفتم. این شده بود کار هر ده دقیقه من. کلوچه، چای، شماره یک، کلوچه، چای، شماره یک. کلوچه فروش خسته شد بس که من رفتم شماره یک.
ساعت نزدیک هفت و نیم غروب روز اول: رسیدیم ورودی رشت، انگار تعطیلات سال نو میلادی شده و همه اومدن پاریس. یه کم یواشتر از ایست کامل میریم جلو. ترکیب ماکارونی و سنگک تو شکمم مثل بتن سازهای شده با عیار پونصد! عین یه تیکه بتن پیش ساخته افتادم رو صندلی ماشین و مثل مار به خودم میپیچم. نه راه پس داشتم و نه پیش، جلو ترافیک، عقب ترافیک، تا ساعت نه شب تو رشت گشتیم دنبال جا، همه جار پر بود، هر جا رو بلد بودیم زنگ زدیم یا حضوری رفتیم، انگار ملت از قبل قرار گذاشته بودن همه جا رو رزرو کنن تا دهن منو آسفالت کنن، تا من باشم بدون رزرو پیشنهاد مسافرت رفتن ندم.
ساعت حدود ده شب اول: خلاصه با کمک استاندار گیلان و چند تا آدم مشکوک به معتاد کنار خیابون و خانواده محترم رجبی که اسمشون ته همهی سریالهای دههی شصت بود، یه مسافر خونه که چه عرض کنم، یک باب کلبه وحشت پیدا کردیم، اونم با هزار تا تلفن و هماهنگی، یه پارکینگ برامون جور کرد که گوش تا گوشش پر ماشین بود.
ساعت یازده شب اول: حالا همه گشنشون شده و مثل زامبی افتادن دنبال یه رستوران یا غذا خوری خوب، اول از همه بگم اگه دور و بر میدون شهرداری هستین توی رشت، رستوران خوب گیرتون نمیاد. دست کم گیر ما که نیومد، هر جا سرش به تهش میارزید که پر آدمیزاد گشنه بود، به جز یه جا، کلا خلوت، رفتیم تو، پرنده توش پر نمیزد. میز پیزا همه درهم و چرک، کر و کثیف، صدای ارواح میومد توش، داشتیم ورنداز میکردیم که قشنگ عمق فاجعه رو درک کنیم، یه آقای چاقی با شلوارک آویزون و یه کاسه آش از اون ته پیداش شد. یکی داد زد: بچهها صاحابش اومد، آقا ما تا چشامون به صاحابش افتاد، فلنگ رو بستیم. بیشتر میترسیدیم اون آقا چاقه ما رو جا غذا بخوره تا به ما غذا بده.
هر چه از میدون شهرداری به سمت گلسار پیش میرفتیم، وضعیت جوی و بهداشتی هم بهتر میشد. قیمت توی منوها هم خیلی داشت میرفت بالا. خلاصه یه جا بینابینی رو انتخاب کردیم و سه ردیف میز خالی پیدا کردیم، چپیدیم توش. هر چی هم سفارش میدادی میگفت نداریم، تموم شد. گفتم کلا الان چی دارین؟ گفت نوشابه، دوغ، نون داغ، جوجه، دو پرس برنج! همینا رو قد سیصد هزار تومن سفارش دادیم، (اون زمان دلار هنوز 3200 بود) کلا دو تا تربچه و سه تا نون لواش و دو تا نعلبکی برنج و یه نصف مرغ گذاشت جلو ده پونزده تا آدم گشنه. ما هم که پول رو پیش پیش داده بودیم، گشنه طور، مثل جزیره آدمخوارها که چند ساله آدم نخوردن، زل زده بودیم به غذا، گارسون گفت داداش، چرا نمیخورین پس؟ گفتم دارم با نگاه کردن سیر میشم، میترسم من شروع کنم بقیه گشنه از دنیا برن. کلا همین؟ آره همین دیگه. همینم که هست بگو خدا رو شکر. گفتم، باشه، خدایا شکرت.
بعد از شام، خانمها میخواستن تا سه نصفه شب بچرخن تو رشت، من پاهام داشت میشکست، وسطای راه داشتم رو زانو راه میرفتم. شوهر خاله که جیم زده بود، بابام هم نبود، اون وقت شب نونوایی هم باز نبود، به احتمال زیاد رفته بودن اون کلبه وحشتی که اجاره کرده بودیم تا استراحت کنن. خلاصه گشتیم و گشتیم. خاله اینا کلی صنایع دستی خریدن. دخترخالم بیدروغ هر چی لباس تو رشت میفروختن رو تن زد، آخرشم حتی یه مشما فریزر هم نخرید!
دلم برا بتن آرمه ناهار تنگ شده بود. رفتیم کلبه وحشت، رو در و دیوار باید تابلو میزدن، خطر سقوط مارمولک، عنکبوت و سایر حشرات، آهسته بخوابید. بابام و شوهر خالم و من تو یک اتاق بودیم. بقیه بانوان تو یه اتاق دیگه. بابام کلا مثل لپتاپ منه، یه دکمه داره، سرشو که گذاشت رو بالش، دکمه رو فشار میده، یا علی، د برو که رفتی، خواب راحت، البته با خرناس، شوهرخالم هم تا سرشو گذاشت، رفت رو اتوپایلوت، اونم رو خرناس، منتها، دم و بازدمشون با هم مچ بود، یعنی بابا که رو دم خرناس بود، شوهر خاله رو بازدم خرناس بود. اصلا یه وضعیتی، اینو بی دروغ می نویسم و بی هیچ اغراقی. همونطور سیخکی نشسته بودم رو تخت، با این که خیلی خسته هم بودم، تا ساعت پنج صبح بیدار بودم. پنج تا هفت خوابم برد. بیدار شدیم. خلاصه از کلبه وحشت میتونستیم بزنیم بیرون.
ساعت هفت صبح روز دوم: به سرعت زدیم به جاده و رفتیم سمت رودبار. چنان باد میومد که احساس میکردی الان هستش که باد، ماشین رو پرت کنه تو کوه. رسیدیم رودبار، کلا فقط زیتون داشت و روغن زیتون. اومدیم صبحانه بخوریم، اصلا سرما اجازه نمیداد از ماشین پیاده بشیم. زیتون رو روغن خریدیم، دو دور هم تو شهر با ماشین گشتیم، کنار یه مغازم زدیم کنار، صاحاب مغازه چای تعارف کرد، بابام کل سماور آب جوش رو با چای تو قوری یهو سر کشید! هی برا خودش چای میریخت، هی نوش جان میفرماییدند با شوهرخاله.
بین انتخاب انزلی و آستارا بودیم که یهو فتوا صادر شد، بریم لاهیجان! چاره چیه، دوباره برگشتیم سمت لاهیجان. این دفعه تو روز گیر کردیم تو ترافیک. ملت عینهو رالی داکار از بر و بیابون مینداختن تو خاکی که جلو بیفتن. یک وضعیتی شده بود کمربندی رشت. افتضاح.
ساعت دوازده روز دوم: رسیدیم بالای شیطان کوه. جا نیست بساط کینم. لعنت خدا بر شیطان، احساس میکردم کل هشتاد و سه ملیون آدمیزاد توی ایران، آمده بودند گیلان. بقیه ایران کلا خالی بود، برای همین حس میکردم الان هستش که استان گیلان به دلیل سنگینی زیاد، چند کیلو.متری توی اعماق زمین فرو بره. خلاصه بساط ناهار را پهن کردیم. ناهار را خوردیم. توی شیطان کوه تابی خوردیم و رفتیم هر جای لاهیجان که میشد عکس هم انداختیم. خب، چای و کلوچه و زیتونمان را که خریدیم، لاهیجان را هم که حسابی گشتیم، ناهار تپل هم که زدیم. عکس یادگاری هم که انداختیم. کلبه وحشت و غار گشنگی را هم از نزدیک تجربه نمودیم. برگردیم بریم خونه.
بریم؟ همین؟
همینم از سرت زیاده بچه. بشین بریم. نشستیم، دنده یک، دو، گاز، ترمز، رسیدیم خونه. فقط یه هفته خوابیدم تا خستگی مسافرت رو در کنم.
----
پینوشت:
1- این که به ملت قول یه ماکارونی خوشمزه رو بدی اما گندم خام خمیر شده بزاری جلوشون و در جواب اعتراض بهشون بگی: همینم از سرت زیاده، مثل این میمونه که یکی بشاشه به شلوارت و بهت بگه، طوری نیست برادر، پیراهنت رو عوض کن درست میشه. از این فلسفی تر دیگه نمیتونم توضیح بدم!
- بازدید : ۹۹
تعداد نظرات این پست ۶ است ...
:))))
عه من فکر کردم شما شمالی هستین که
وای چقد تصورشم بد بود.. من خواهرم شمال دانشگاه میره من تهرانم ولی هیچ تعطیلی -با اینکه دلم خواسته برم پیشش و خوش بگذرونیم- ریسک نکردم و نرفتم، از ترس همین ترافیک و شلوغی..
دلم برای سفر های دسته جمعی تنگ شد من جای شما بودم همون روز دوم هفت صبح سوار اتوبوس میشدم برمیگشتم خونه اصلا ارزش موندن نداره همچین وضعی
امیدوارم از این به بعد،قبل از انتشار هکسره رو رعایت کنید،غلط های املایی رو تصحیح کنید و کلمات جا افتاده رو بنویسید
خوشبحالتون که همچین ویژگی دارید خیلی خوبه