هر چقدر فکر می کنم که به چه طریقی این شعرهای دوران کودکی را فرا گرفته بودم، هیچ فایده ای ندارد. با این شفته ها و خل و چل هایی که در دوران کودکی من با آن ها می رفتم مدرسه، شانس آوردم که تا حالا سر از تیمارستان در نیاوردم، البته این را هم بگویم که مدرسه ی ابتدایی ما خودش از یک تیمارستان کامل چیزی کم نداشت. توش پر بود از آدم های عجیب و غریب. بعضی ها که اصلا انگار آدم فضایی بودند.
نمونه اش هم کم نبود، برای مثل یک هم کلاسی داشتم هر وقت می نشست روی نیمکت باید میز روبروی نیمکت را بغل می کرد. یعنی دو تا پایش را حلقه می کرد دور یکی از پایه های میز و آن را می چسباند به خودش، با دستانش هم بالای میز را محکم می چسباند به سینه اش! اصولا اگر با میز ها و نیمکت های قدیمی آشنا باشید باید یک صحنه ی عجیبی توی ذهنتان شکل گرفته باشد، از قضا من هم با این بنده ی خدا همیشه هم میز بودم، یعنی گرفتار بودم از دستش، میز ما در کل دوران پایه ی ابتدایی همیشه کج بود توی کلاس. هیچ کس هم هیچ توجهی به این حرکات ایشان نداشت. من را هم که می شناسید (واقعا می شناسید؟ !!) هم کم رو بودم و هم خجالتی، تا کلاس پنجم این رفیق ما هر سازی زد من با آن می رقصیدم. تا این که یک روز معلم کلاس پنجم ما که خدا خیرش دهد این موضوع را خودش فهمید.!! (یعنی با آن آی کیو ایی که من از ایشان سراغ دارم، همین که فهمید باید به ایشان نوبل صلح را اهدا می نمودند)
این رفیق ما که ذکر خیرش بود، کمی هم عجیب و غریب بود. مثلا زیر گلویش یک عالمه مو داشت. شبیه به ریش دکتر بزی توی "پسر شجاع". اصلا چون هیچ کس حاضر نبود با او هم میز شود و از آن جا که من هم شامل این قضیه می شدم، ما دو تا همیشه می افتادیم گَل هم. تا یادم نرفته بگویم که موهای سر این دوست ما هم شبیه به برادران "تاچیبانا" در "فوتبالیست ها" بود.
بگذریم! از کجا به کجا رسیدم، داشتم می گفتم که هیچ یادم نمی آید منبع و منشا این شعرها چه کسی بود، اما هر کسی که بود، متعلق به همان مدرسه بود. چند وقت پیش که داشتم از خیابان رد می شدم به صورت اتفاقی یکی از آن شعرها را که در ابتدای بازی برای تعیین "گرگ" به کار می بردیم، شنیدم.
حالا شعرش چه بود؟ سوال خوبیست. این بود:
ده، بیست، سه، پونزده !!
(یعنی چی؟ چرا از ده شروع می شود، خب به درک، بعدی اش بیست است، پس باید بعدی اش هم سی باشد، اما به طرز حیرت آوری می شود سه !! چرا سه؟ هر که این شعر را سروده تا اکابر بیشتر سواد نداشته، رد پای معلم پنجم ابتدایی ام به چشم می خورد، خلاصه هر طوری بوده سی را تقسیم بر ده اول می کنیم می شود سه، پونزده را کجای دلم بگذارم؟ تا اینجا که خوب است، ادامه اش را نمی دانید چه جفنگی می شود)
هزار و شصت و شونزده !!!
(اصلا اینی که این بالا نوشته شده عدد هست؟ خب مرد حسابی شصت را با شانزده جمع می زدی می شد هفتاد و شش، غلط نکنم شاعر این شعر به موهایش شامپو پرژک را با گلرنگ قاطی می زده، ریشه های موهایش کلفت شده بودند رفته بودند توی مخش، کلا از مخ به عنوان منبع تغذیه موی سر استفاده می نمودند این بزرگوار)
هر کی میگه شونزده نیست، هفده، هجده، نوزده، بیست !!!!
(بنده ی خدا روانی را هم رد کرده بوده، یک چیزی ماورای علوم ریاضیات بوده، نیوتن و لایپ نیتس و اویلر نوکرش هم نمی شدند، نه تنها ریاضی دان بوده بلکه مهربان هم بوده، شاعر هیچ اجباری را در پذیرفتن عدد یاد شده به عهده شنونده نمی گذارد، با زبان روشن بیان می کند که هم خودش مجنون است و هم ما که دور هم آن را می خوانده ایم، یعنی ما از ده شروع می کردیم، بعد از کلی قر و قمیش می رسیدیم به بیست)
(هشدار: از این قسمت به بعد داستان سیاسی اقتصادی می شود، یعنی این بقیه شعرش مرده را در قبر می خنداند، چه برسد به مرغ پخته توی دیس با کلی رب انار و آلو)
خاله پیرزن خونه نیست !
(جـــــــــــــــان؟ خاله پیرزن کیست دیگر؟ این وسط علوم ریاضیات چه غلطی، ببخشید چه کاری می کنند این عزیز دل؟ خونه نیست که نیست، به ما چه ربطی داشت، شاید رفته بود توی کدو تا قل بخورد! اصلا این که آدم توی کدو جا می شود یا نه، پیشکشتان، پیرزن که توان راه رفتن ندارد، چه طوری آن همه قل خورد و نمرد؟ بعد می آیند به ما می گویند جوان دوره ی روغن نباتی، خب عزیز من شما اصل احترام به بزرگتر را کردی توی کدو همین جوری قلش دادی تا خانه ی بچه اش، بعد می خواهی جوان دوره زمانه ما چی باشد؟)
او رفته به انگلیس "یا به روایتی دیگر" آخه رفته انگلیس
(پیرزن است دیگر، شاید هوس کرده برود اروپا را آخر عمری بگردد، به ما چه؟ مگر ما فضول مردمیم؟)
تا بخره خودنویس
(خیالتان راحت شد؟ سبک شدید؟ این هم دلیلش، فقط به خاطر خریدن یک خودنویس که آدم راهی سفر فرنگ نمی شود؟ همین کارها را کردید الان مملکت دچار بحران واردات و مصرف گرایی شده است دیگر، پیرزن را فرستاده بودند انگلیس تا یک خودنویس بخرد، آخی، طفلک قانع هم بوده، خودنویس این ور قحط بود ایشان را یکه و تنها فرستادید آن ور دنیا؟)
خودنویسش گرونه، دونه ای یه قرونه "یا به روایتی دیگر" خودنویسش گرونه، قد یه زعفرونه !!
(نخست باید بگویم که بنده به صورت رسمی با خواندن این شعر فهمیدم که ما مشکل تورم را از همان زمان واردات خودنویس به ایران تا کنون داشته ایم، ببین یه قرون چه ارج و قربی داشته برای خودش. دوم این که زعفران از همان قدیم ها یک کالای لوکس حساب می شده است، نشانه مرفه بی درد بودن، بوده است. مرفه اش را کلمه گران نشان می دهد، اما بی درد بودنش را خودم فهمیدم! سوم این که کجای دنیا گران بودن را با قد می سنجند؟ به جان عزیزش، شاعر این شعر هر چی بوده، سالم نبوده)
تمام شد دیگر، اینجای کار کلمه ی "قرونه" یا "زعفرونه" به هر کی می افتاد ایشان "گرگ" تشریف داشتند. بقیه اسم نداشتند، به صورت رندوم ما می دویدیم تا این "گرگ" بدبخت بی نوا دستش به یکی دیگر بخورد، از آن به بعد آن شخص جدید "گرگ" بود. گاهی در یک کشاکش تنگاتنگ ده بیست بار "گرگ" بین دو نفر عوض می شد، یعنی یکی این می زد تا بیاید در برود یکی می خورد، باز یکی می زد، یکی دیگر می خورد. مصداق کامل این شعر بود که می گفت: زدی ضربتی، ضربتی نوش کن !!
خداییش دیگر نای نوشتن ندارم. وگرنه قرار بود سایر اشعار را هم پیاده سازی بنمایم برای شما عزیزان. همین جا از محبت سرشار همه ی شما که تقریبا دو برابر پیام های پست قبلی، پیام خصوصی ارسال فرمودید پیشاپیش تشکر می نمایم! آدم نمی داند باید با خصوصی هایش بیشتر حال کند یا عمومی هاش.
پی نوشت:
1- الوعده وفا، این هم یک پست ناب سرشار از اشعار زیبا و معانی آن!
2- دوستان اگر نسخه ی دیگری از این شعر را به تصحیحی علامه قزوینی یا عبدالحسین زرین کوب دارند ارسال کنند!
3- همان طور که همیشه گفته ام و می گویم: مادرم مرا در کودکی پیش روانشناس برده و تست کرده، بنده سالم هستم!!
4- عزیزانی که تقاضای بررسی و تحلیل "گاو حسن" را دارند، جلسه بعد حتما حضور داشته باشند.
5- گاهی فکر می کردم که کنج میز، حکم ناموس هم کلاسی ام را دارد، یک جوری بغلش می زد، گویی همسرش را در آغوش گرفته!
از آن جایی که چند وقتیست باران همین طور مدام می بارد و یک اپسیلون هم از شدت خودش کم نمی کند، احتمال بروز سیل می رود. خدا را شکر این ابرها از سمت اروپا می آیند، یک کم می بارند، کم آبی جبران می شود. شانسی که آوردیم این بود که چین اون ور ما نیست که ازش ابر بیاید، این ور ماست!
لابد می گویید چرا مزخرف می گویی؟ نه شما خودت فکر کن اگر این ابرها از چین می آمدند از دور که نگاهشان می کردی بسیار شبیه ابرهای اروپایی بودند. چند دقیقه اول هم می باریدند اما بعد از چند دقیقه به پت پت می افتادند و زرتی خراب می شدند. تازه شاکی هم نمی توانستی بشوی، چون اگر ساخت ایران بودند که:
یک، اصلا نا نداشتند تا آن بالا هم بروند. تازه اگر هم به زور دگنک می رفتند آن بالا، اصلا معلوم نبود ببارند یا نبارند.
دو، اگر تولید می شدند این طوری بود که می رفتند یک مدل ارزانش را از کره وارد می کردند و هر دفعه فقط قسمت عقبش را عوض می کردند و بابت هر ابر هم خدا تومن پول می گرفتند از ملت!
سه، بعد از سی سال به این نتیجه می رسیدند که همان چین تولید کند هم با کیفیت تر است و هم ارزان تر در می آید.
مشیتت را شکر خدا. بگذریم. داشتم می گفتم که این قدر می بارد که نزدیک است سیل راه بیافتد. با توجه به این که یک پیش زمینه در مورد آمادگی سیل را لازم می بینم، از این رو به بررسی سیل در کشورهای مختلف می پردازیم.
ژاپن: از دو هفته قبل دولت دقیق اعلام می کند که در چه مناطقی سیل می آید. مردم منطقه هم با خونسردی کامل به کارهای روزمره یشان می رسند. سیل می آید و یک عالمه خسارت می زند. اخبار نشان می دهد که بیست تا ماشین و سه تا خانه دارد روی آب مثل قایق بادی سر می خورند. هیچ کسی نمرده است. همه توی صف ایستاده اند تا غذا و کمک دریافت کنند. دو ماه بعد هم که اخبار آن جا را نشان می دهد انگار تا حالا توی مملکتشان هیچ حادثه ای رخ نداده است.
امارات: سیل می آید، (مسخره کردی ما را با این فرضت؟ امارات؟ سیل؟ شیب؟ بام؟ جنگل سرمایه ی ملیست یعنی چه !!) به تریج قبای شیوخ امارات بر می خورد. خدا میلیون پول می دهند به یک سری مهندس کاربلد تا در کشورشان سیل بیاید، در راستای این کار به فیفا و ای اف سی هم رشوه می دهند. در رسانه ها هم اعلام می کنند که سیل ربطی به جام جهانی ندارد. سیل می آید و کلی بنای ویران بر جای می گذارد. بعد اماراتی ها آن را تبدیل به یک مکان گردشگری می کنند و ایرانی ها می روند آن جا و املاک 99 ساله می خرند و پول خرج می کنند و جام جهانی هم برگزار می شود.
آمریکا: سیل می آید. سیل را که اخبار نشان می دهد فکر می کنی کل قاره ی آمریکا به زیر اقیانوس آرام و اطلس فرو رفته است اما به طرز باور نکردنی ای همه سر جای خودشان هستند فقط دو تا سیاه پوست سرما خورده اند. اخبار روزی بیست دفعه در هر کدام از کانال ها آن دو نفر را نشان می دهد و نسبت به تبعیض نژادی و بی توجهی مسوولان آمریکایی نسبت به رعایت حقوق بشر دولتمردان آن ها را به خاک و خون می کشد. از اوباما و بوش و کلینتون شروع می شود تا به خود کریستوف کلمب که آن جا را کشف کرده می رسد. در نهایت هم از سرخ پوستان یک یادی می شود. از آن طرف هم آمریکا سیل را به گردن تروریست ها در خاور میانه نسبت می دهد و پنج شش تا کشور را به جان هم می اندازد.
روسیه: سیل می آید، پوتین هم که اعصاب معصاب ندارد، بیست سی تا تانک و هواپیما می فرستد تا سیل را منفجر کنند. سیل هم تا اوضاع را خیط می بیند بساطش را جمع می کند می رود یک جای دیگر ولو می شود (سیل: آقای پوتین ما داشتیم همینطوری رد می شدیم، به جان مادرتان به شما کاری نداشتیم)
هند: سیل می آید. سیصد میلیون نفر می میرند اما جمعیت هند کم نمی شود، بلکه به دلیل تولد نوزادان جدید به تعداد دو میلیون نفر هم به جمعیت کل کشور نسبت به قبل از وقوع سیل افزوده می شود. رییس جمهور هند هم ضمن تشکر از مردم در کنترل جمعیت از ایران می خواهد تا وصول چک بدهی های قبلی را به دلیل وقوع سیل سه ماه دیگر هم عقب بیاندازد.
چین: سیل می آید، شصت میلیون کار ایجاد می شود بعد سیل را بر می دارند خیلی شیک و مجلسی بسته بندی می کنند و می فروشند به ایران و ونزویلا و گینه ی بیسایو. وزیر اقتصاد چین از بازماندگان خواهش می کند که هنگام وقوع سیل بعدی مردم بیشتر تلاش کنند تا بمیرند تا بقیه بیشتر کار پیدا کنند.
کلمبیا: سیل می آید، همه به جز بیست و هفت نفر می میرند، بیست و شش نفر هم توسط یک نوجوان که به کمرش نارنجک بسته منفجر می شوند می روند روی هوا، خود آن نوجوان هم می رود روی هوا. دیگر منتظر کی هستید، مردند رفت پی کارش!
آفریقای جنوبی: سیل می آید، مردم اینقدر توی ووزلا فوت می کنند که گوش سیل کر می شود. قبل از این که جاری شود می رود دکتر تا پرده ی گوشش را درست کند. بعد پشت دستش را داغ می کند که دیگر در آفریقای جنوبی نیاید. از آن جا می رود سودان، بعد دکترهای سودان به سیل خبر می دهند که تو علاوه بر ناشنوایی، سل، وبا، حصبه و سیاه سرفه هم گرفته ای و قبل از این که شنواییت برگردد دار فانی را وداع می گویی، بعد همین طور که روی ایوان بیمارستان نشسته است تا در اثر بیماری هایش بمیرد، نظامیان مخالفت دولت می آیند و سیل بدبخت را می بندند به رگبار و کل بیمارستان را می فرستند سینه ی قبرستان!
فلسطین: سیل می آید، چون همه ی راه ها برای ورود به فلسطین بسته است، سیل مجبور می شود از تونل زیر زمینی برود. بعد بالا که می آید می بیند اینجا کسی خانه زندگی ندارد که بخواهد از دست بدهد. چون خانمانی در کار نیست. چهار نفر سنگ می اندازند توی سیل. بقیه هم برای آن چهار نفر دعا می کنند. سیل همین طور مانده که کجا بیاید و در این حین اخبار ایران هم مدام رژیم صهیونیستی را مسوول حادثه اعلام می کند. از صد و هشتاد کشور هم کمک جمع می کنند با کشتی می فرستند آن جا، اما کشتی را وسط راه دزد می زند، بعد کامران نجف زاده یک بیست وسی مکش مرگ ما می فرستد روی آنتن. مادربزرگ من با آن چشم های کم سو و دهان بی داندانش می گوید: این نجف زاده خسته نشد بس که تریپ خاله خرسه ی مهربان برداشت، حالم به هم خورد بابا، زنگ بزنند جبارسینگ از هند بیاید برای بیست وسی گزارش بسازد بهتر از این در می آید..... (بابا خسته شدم، این فلسطین تا فردا هم جا دارد برای نوشتن، یعنی ته سوژه است لامصب. تمامی ندارد که !!)
فرانسه: سیل می خواهد بیاید. یک خانمی شال و کلاه می کند و با یک پلاکارد که سیل غلط می کند بیاید می رود توی خیابان. همین طوری یک نفر یک نفر به ایشان افزوده می شود. آن قدر اعتراض می کنند که سیل با دولت فرانسه یک تفاهم نامه امضا می کند که تا نابودی کره زمین دیگر در فرانسه سیل نیاید. بعد متن قرار داد وارد شبکه های اجتماعی می شود. بعد همان خانم یک کمپین توییتر راه می اندازد و می گوید که سیل سرشان کلاه گذاشته و اصلا چرا فرانسه باید با نابودی کره زمین از بین برود و اعتراض ها همچنان ادامه پیدا می کند، خدا یکی از فرشتگانش را می فرستد تا توی توییتر اکانت باز کند و با رییس اعتراض گران وارد مذاکره شود و .....
عراق: سیل می آید، داعش مسوولیت سیل را به عهده می گیرد. از آن طرف کوه های افغانستان هم، طالبان مسوولیتش را می پذیرد. بعد شورشیان سوریه مسوولیت آن را بر عهده می گیرد، بعد نوری مالکی زنگ می زند سازمان حقوق بشر برای این همه آدم مسوولیت پذیر از آقای آمانو تشکر می کند و .... سیل می بیند که دیر آمده و تقریبا عراق خالی از سکنه است. بعد همان طوری می رود تا در افق محو شود.
ونزویلا: سیل می آید، فقط ایران در اخبار نشان می دهد. رییس های ایرانی برای رییس های ونزویلایی دسته گل، آب، غذا و پول خانه، بویینگ 747، اورانیوم غنی شده و چهار تا راکتور آب سنگین اراک می فرستند. اخبار پشت سر هم از مظلومیت مردم ونزویلا می گوید. مسوولیت بیشتر گزارش ها بر عهده ی آقایان مرآتی از تهران و معصومی نژاد از ایتالیا است.
اسپانیا: سیل می آید، مردم اهمیت نمی دهند و می روند گاو بازی، بعد از گاو بازی هم جشنواره پرتاپ کردن گوجه فرنگی می گیرند. نصف مردم آفریقا با آن گوجه فرنگی ها از گرسنگی نجات پیدا می کردند اما چه فایده که دیگر دیر شده است. اینقدر جشنواره دارند این ها که خودم هم نفهمیدم تکلیف سیل چی شد این وسط!
ایران: سیل می آید. یک سری می روند برای جمع آوری باز ماندگان. یک سری های بیشتری هم می روند برای جمع آوری اموال درگذشتگان. دولت فعلی یک سری آمار و ارقام نشان می دهد که نسبت به دولت های قبلی چقدر مرده کم تر داشته و چقدر خدمات بیشتر داده است. بعد یک سری تحلیل گر مخالف آمار ها را جعلی می خوانند. بعد آقای مرتضی حیدری مناظره می گذارد تا ده نفر دو به دو گلوی یک دیگر را جر بدهند و آخر سر در یک نتیجه گیری اخلاقی و ده سر برد، مسوولیت آمدن سیل می افتد گردن سیاست های غلط آمریکا و گروه پنج بعلاوه یک. بعد آقای وزیر امور خارجه را می فرستند تا برای امضای توافق نامه ای برود خارج. بعد ایشان تشریف می برند خارج. مذاکرات هشت سال طول می کشد. ریاست جمهوری مدت زمانش تمام می شود. بعد آقای وزیر همان جا که در خارج است برکنار شده و نفر بعدی در ایران جایگزین می گردند و .... (خدا وکیلی این بیشتر از سیل فلسطین سوژه دارد .....)
پی نوشت:
1- پست بعدی در باره اشعار و معانی آن ها خواهد بود.
2- سوال: خوانندگان وبلاگ: شما (یعنی کلنگ همساده) پیش از این هم وعده ی پست بعدی را داده بودی اما دروغ از آب در آمد.
3- من: نویسنده ی وبلاگ: شما (یعنی شما !!) نگران نباشید. در حال پیگیری هستیم. امیدواریم که موضوع با گفتگو حل شود. !!
4- سوال: خوانندگان وبلاگ: چه ربطی داشت؟
5- من: نویسنده ی وبلاگ: الان دنبال چی می گردید؟ من چی بگم؟ بیام اون وسط شما بزنید من برقصم؟ خوبه؟ آخه یه خورده هم صبور باشید عزیزان من.
6- غلام حسین حمیدی نژاد، صدا و سیمای وبلاگ کلنگ، رم، ایتالیا (با لهجه ی ایتالیایی فرانسوی خوانده شود لطفا)
دو ماه قبل از آموزشی فقط به دنبال این بودم که بدنم را به سرما خوردگی و آنفولانزا مقاوم کنم، هفته اول آموزشی هم به کل به دنبال فرار از دست کسانی بودم که سرما خورده اند.
تا این جای کار سخت بود، اما از هفته اول به بعد دیگر راحت بود، چون این بقیه گردان بودند که داشتند از من فرار می کردند. آن طور که بعدها نگاشته شد (یعنی همین الان دیگه، میخواستی کی باشه پس؟) من در کل، همه ی دو ماه آموزشی را، با بدترین نوع سرماخوردگی همراه با آنفلانزای نوع A و چند تا دیگر از آن ویروس ها و باکتری ها و میکروب های با مرامش به اتمام رسانده بودم.
خلاصه ما اول دی رفته بودیم روی یکی از ارتفاعات سردسیرترین نقطه ی کشور، توقع داشتی برویم جزایر قناری؟ چی؟ می توانی نروی؟ یعنی آن قدر نروی که بعدش پول بدهی؟ نه خواهر من،برادر من، اشتباه به عرض شما رسانده اند. آن زمان ها اول می گذاشتند خودت با سلام و صلوات بروی سربازی، یکی دو هفته که این ور و آن ور می شد حسابت با دسته بیل بود نه کرام الکاتبین! کرام الکاتبین مشغول کتابت برای مابقی بنده هایش بود، یعنی آن وقت ها از چوب سرباز می تراشیدند، آدمیزاد که جای خودش را دارد.
سه ساعت روی دو پا به حالت پا مرغی آن هم بعد از دوازده ساعت مسافرت با یک اتوبوس بنز قراضه که هر آن امکان داشت، کفش به سقفش پنالتی بزند، آن هم سه نصفه شب که سگ را با چوب بزنی از لانه اش بیرون نمی رود زیر برف و بوران بایستی تا نفر مسوول پذیرش برسد به دژبانی.
یعنی تا آن وقت هیچ وقت احساس نکرده بودم که می شود از این هم بدتر شود. از سه تا چهار صبح پیاده برویم تا برسیم به قسمت اصلی پادگان. بس که باد شدید بود، صورت همه قرمز شده بود و به سختی رو به جلو حرکت می کردیم. وقتی رسیدیم تا از محوطه اصلی وارد آسایشگاه شویم یک ساعت برایمان در بوران سخنرانی کردند. بعد نزدیک ساعت پنج بود خوابیدیم. ساعت شش بیدارمان کردند و ....
خلاصه که بخواهم بگویم، نود کیلو گوشت و پوست و مو رفتم، چهل کیلو پاره استخوان به جای بنده برگشت. ریش هایم هم شده بود قد سردسته ی طالبان.
چنان که نقل بود، یک بار مست و ملنگ غرق تب بودم که یک بابایی آمد داد کشید که این وقت روز چه وقت خوابیدن است؟ از قرار چند تا چارواداری هم بار من کرده بود. بعد دو سه تا محکم زده بود توی کمرم. تنها چیزی که از ان صحنه در خاطرم هست یک آقایی را دیدم که خیلی تار بود، اصلا صورتش کیفیت نداشت! انگار مادرش بنده خدا را به جای فول اچ دی، در دو کیلو بایت پیکسل به دنیا آورده بود. البته بعدها فهمیدم که مشکل از گیرنده ام بوده و فرستنده مقصر نبوده، بر عکس صدا و سیما که همیشه ی خدا خودش مقصر بوده که ملت یک چیز دیگر را نگاه می کنند.
هفته آخر هم که ما را برده بودند اردو! چه اردویی، زیر برف و کولاک روی زمین خالی می خوابیدیم با یک پتوی یک لای زوار در رفته، چادر بوی تند گازوییل می داد و ده پونزده جایش سوراخ بود. زیر گوشمان شب ها بلا استثنا توپ 106 در می کردند، طوری که فکر می کردی یک سره تا سال 1900 شمسی هم همه با هم تحویل شده است.بعد با ماسک در دل سیاه شب باید می زدی بیرون و به دشمن فرضی تیر و ترقه در می کردیم. بعد از پشت سرمان آر پی جی می کوبیدند توی کوه روبرویی که دشمن ما بود، از آن بالا به جای کفتر خرده سنگ می آمد! دختر پیشکش!
وسط همان هیر و ویر بود که یکی از بچه ها فهمید موقعی که از چادر بیرون زده اسلحه اش را جا گذاشته و مثل چی التماس می کرد که هر کی برداشته یا دیده به او بگوید، جالب اینجاست که اسلحه را انداخته بود روی دوشش و با این که می دوید خودش نمی فهمید! یکی دیگر بد دویده بود پایش گیر کرده بود و افتاده بود و دستش شکسته بود، هی داد می زد امدادگر، فکر می کردی کنار دست شهید افتاده روی خاک منتظر است آمبولاس بیاید سینه کش کوه. کوه که نبود مادر فلان شده یک خط بود با زاویه ی شصت درجه. وضعمان خیلی خوب بود، برف که می بارید هیچی، ماسک هم عرق می کرد، کم کور بودیم، هوا هم سیاه سیاه بود، یعنی اگر جنگ واقعی بود از قبل از خفگی بر اثر شیمیایی یا خوردن گلوله، به علت پرت شدن از کوه به علت نابینایی موقت و گیجی ناشی از سرما خوردگی، دار فانی را وداع می گفتم. همه ی گلوله ها را داشتم روی دشمن فرضی خالی می کردم که دیدم یک آفتابه پشت سنگی پنهان شده است، انگار یکی آن را جاسازی کرده بود. آخر ما توی آن یک هفته آخر باید دست شویی صحرایی می رفتیم و به هر گروهان چهار تا آفتابه رسیده بود. لامذهب انگار که در دل سیاهی شب یک گنج پیدا کرده باشیم. آخر در هر روز به زور یک بار به ما آفتابه می رسید و کلا چه باورتان بشود یا نه نگه داشتن یک آفتابه در هر چادری از نان شب هم برایمان واجب تر بود. دویدم سمت آفتابه، شیب تند بود، حسین لاغرتر بود، گفتم حسین آفتابه اما بعدش یادم افتاد حسین که در چادر ما نیست! داد زدم نـــــــــــــــــه، اونو خودم پیداش کردم، احسان که جلوتر از من بود گفت چیه؟ گفتم آفتابه. نشان دادم آن آفتابه حیاتی را. احسان دوید طوری که با حسین با هم به آفتابه رسیدند. آفتابه را که به زور از دست حسین گرفت گفت بگیر، انداخت سمت من، منم بردم پایین انداختم برای علی. خلاصه دست به دست کردیم و رساندیم پای چادر. بعد از عملیات فرضی (یک اسم دیگری داشت، کسی اگر می داند بگوید، یک چیز تو مایه های رزمایش، یک همچین اسمی گذاشته بودند برایش) مثل لشگر شکست خورده برگشتیم اما خوشحال از این که قرار است یک دل سیر از آفتابه در بیاوریم اما چه فایده که آفتابه را دزدیده بودند. اگر فکر می کنید که آفتابه دزد یک دزد کوچک است باید به عرض برسانم که از قضا یکی از بزرگترین جنایت کاران تاریخ، همین آفتابه دزد است. یک نوع حس بی وجدانی و بی ناموسی خاصی در دزدیدن آفتابه وجود دارد. دوازده تا چشم خسته بودیم زل زده بودیم گوشه ی سوراخ چادر، بعد از آن همه تقلا یکی دیگر باید حالش را می برد! "هیچی ندارهای آفتابه دار"، احسان رفته بود بیرون و داد زده بود! و ما کلی خندیدیم تا آن جا که آفتابه واجب شدیم!
پی نوشت:
1- اصولا جای آفتابه در دستشویی است اما چادر ما را که ندیده بودید اگر می دیدید می فهمیدید که برای نگه داری یک فروند آفتابه کاملا اوکازیون بوده است.
2- ما دوازده نفر آدم هر کدام دارای حول و حوش دو متر قد بودیم که به جای این که در کنار هم بخوابیم، تقریبا روی هم دیگر می خوابیدیم و با این حال که جا هم نبود خودمان بخوابیم، خیلی دلمان می خواست یک وسیله گرمایشی هم داشته باشیم.
3- به جان طغرل تا دو سال گلو درد داشتم، یعنی تا آخر سربازی می رفتم مطب، کلکسیونر قرص و دوا شده بودم.
4- یک بار یکی از بچه ها زده بود به سمت پادگان و یک آب میوه یک لیتری خریده بود، چون احتمال می داد که بگیرندش، نصف آب میوه یک لیتری را خورده بود و مابقی اش را توسط خودش پر کرده بود! (یک راه که بیشتر ندارد، دارد؟) بعد همان طور تابلو اورده بود توی اردوگاه تا بگیرندش، اول آب میوه اش را گرفتند بعد خودش را،! تا اخر دوره هم هر شب پست نگهبانی داشت یکسره، ولی شنیده بودیم ان آب میوه را همان شب خورده بودند. نوش جانشان. یعنی با آشغالی که ما می خوردیم فرقی هم داشت؟
5- بعد تر اضافه شد: "امیدتان به خدا باشد، آفتابه را بردند به درک، بطری آب چادر که هست. همینی که روزی یک بار می بریم پرش می کنیم برای شام و نهار. از قمقمه ی پر کمرمان که راه دست بیشتری دارد..." بخشی از سخنان گهـــــر بار جناب مستدام، هم چادری گرام، موسیو پرهام
آدمیزاد هر چه قدر هم که تلاش کند، باز هم این مسایل بی ناموسی را نمی تواند به سرعت سایر مسایل پاک کند، قضایای بی ناموسی یک جورهایی مانند جدول ضرب است. می رود بیخ و بن ریشه مغز، دیگر در هم نمی آید. تازه اگر دوره مد نظر از دوران دانشجویی باشد. طبق تحقیقات دیرینه شناسان این دوران یک دورانی از زندگی هست که تازه آدمیزاد می خواهد ناموس خودش را بنیان گذاری نماید!
دانشکده های ما تشکیل شده بود از دو عدد ساختمان به نام های ساختمان شماره شش و شماره هفت. لامصب این ساختمان شماره هفت پر بود از حاشیه. ما که تازه هم رفته بودیم هیچی از هیچی هم سر در نمی آوردیم. این ساختمان شماره هفت با همه ی کنده کاری ها و خرابی هایش یک حسن خوب داشت. دستشویی داشت به چه بزرگی. درهای ورودی دستشویی آقایان و بانوان هم بسیار به هم نزدیک بودند. جالب اینجا بود که آن زمان فقط روی دستشویی بانوان تابلو زده بودن برای بانوان. برای آقایان انگاری مشاع بود! یک وقت هایی فکر می کردی هر دو تایش شده برای بانوان!
اگر فکر می کنید این قسمت بد ماجرا بوده است باید بگویم که هنوز قسمت جالبش مانده. هر سرویس بهداشتی شامل چند باب توالت بود که هر کدام بسیار جادار و دراز بودند. دراز یعنی این که وقتی می رفتی توی هر کدام تا به قسمت اصلی ماجرا (کاسه ی توالت) برسی باید چند قدم بر می داشتی. اصلا با خودت فکر می کردی چه خوب که این همه دلباز است. اما باورتان بشود یا نه، درهایش قفلی یا دستگیره ای، چیزی نداشت که بتوان با آن ها در را بست. اگر فکر می کنید مشکل اینجا بود باید بگویم که تا اینجای کار هم می شد با یک فداکاری و دراز کردن دست و پا یک طوری در را که داشت باز می شد، بست اما مشکل اینجا بود که درها رو به بیرون باز می شدند. یعنی مانده بودم کدام مغز متفکری سرویس های بهداشتی دانشکده را این طوری ساخته بود.
پدرجان، به خدا نیم متر هم جا می گذاشتید کافی بود، اصلا سه متر جا نمی خواهد که. کلهم اجمعین یک کاسه ی نیم در نیم است دیگر، این همه عرض و طول نمی خواهد. بابا دست کم یه سطل آشغالی، یک وسیله ی نظافتی ای، یک کاسه گل می گذاشتید که بریزیم توی سرمان. مگر می شود دست شویی بی قفل، در هم رو به بیرون، بدون تابلو. آخر توی ترینیداد و توباگو هم این ها را دارند. این داد و فریاد ها هیچ وقت به هیچ جایی نمی رسید.
تنها راه کاری که ما در آن دوران با هم فکری جمعی از دوستان خردورزمان به آن رسیدیم این بود که هر کس در را باز کرد، خیلی آرام و بی سر و صدا تعارف کنیم تا بنده ی خدا بیاید داخل، خب اگر جیغ می کشید با فریاد می رفت بیرون که ناموس آدم بین یک دانشکده می رود روی هوا. سال آخر که بودیم، ریاست محترم دانشکده دادند تا قفل زدند به درهای توالت ها. خدا می داند در آن چند سال و سال های قبل از آن چه ناموس هایی که بر باد رفته بودند. خدا همه ی بر باد دادگانش را با قفل دیجیتال محشور سازد.
گوشه ای از خاطرات بچه های کلاس ما:
----------
باقر: صبح پیش الیاس دو تا چایی و بعد کلاسم یک دلستر زده بودم. رفتم تو توالت، اصلا حواسم نبود، دیدم رضا و فرید با هم اومدن تو دارن می خندن!
----------
پویا: قمر رو امروز دیدم.
من: قمر؟ کدوم قمر؟
فرزین: فلانی رو میگه، از وقتی صبح اومده تو دستشویی دیدتش اسمش شده قمر!
من: حالا چرا قمر؟
فرزین: مگه نشنیدی؟ من غلام قمرم ....
----------
بعضی هایشان هم با سر و صدا همراه بود:
علیرضا: فرید در رو ببند.
فرید: نه، شایان داره فیلم میگیره.
فرید: بوق، بــــــــــــــــــــوق، بوق شده ی بوق بوق پدر بوق!
شایان: انقدر تکون نخور علیرضا، این دوربینه وی جی ای هستش. بد می افتی ها.
----------
مانی چرا این قدر هنگی؟
ساسان: رفته دستشویی، حدس بزن کیو دیده؟
من: کیو؟
ساسان: دکتر .....، مدیر گروه .....
صدای انفجار بچه ها از خنده، حتی خانم ها، حتی الیاس، یادش به خیر. الیاس
پی نوشت:
1- خب، در که رو به بیرون باز می شد، مگر چند متر هستم من، خب از دست می رفت دیگر!
2- بله، عقل خودمان هم می رسید برویم ساختمان شماره ده و هشت. خب کار است دیگر، یهو می بینی وقت تنگ است.
3- هشدار: اسم ها غیرواقعیست، اتفاقات اما واقعی است.
خدا را سر شاهد می گیرم که من حاصل یک ازدواج فامیلی نبوده ام. سر مبارک را هم تا به حال فقط یک بار به طاق در کوبیده ام، آن هم درست شب قبل از کنکور. از تولد تا الان هم نه قرص خاصی خورده ام نه دوایی، نه حبه ی انگوری، نه چیزک شنگولی!.
لابد می گویید چه دخلی دارد به شما؟ دخلش این است که بگویم خدمت متعالی انور شما سروران گرامی، یک عادتی به من ماسیده که انگار حالا حالاها هم ول کن ماجرا نیست، لابد می گویید چه عادتیست که کفری ام کرده؟ عادت زمزمه کردن یک آهنگ یا شعر یا سرود در سرم یا زیر لبم، آن هم به تعدادی که اگر برای بز هم بخوانمش، مثل بلبل فارسی حرف می زند. (مگر بلبل فارسی حرف می زند؟)
بعضی از این ترانه ها یا شعرها از دوران کودکی در سرم مانده. بینی و بین الله خودت فکر کن سر جلسه کنکور باشی و از ب بسم الله تا سوال دویستم آخرش فقط این توی کله ات باشد، چه جوری می خواهی سوال ها را حل کنی؟
"امشب شب سه شنبست، فردا شبم سه شنبست، این سه سه شب و اون سه سه شب، هر سه سه شب، سه شنبست!" و تکرار!
آخر، پدر من، مادر من، عزیز من، بامرام، دکتر، مهندس، ای ترانه سرا، ای متخصص فن بیان، ای توی آن روحت، توی حلقت با این شعر ساختنت، یعنی آدمیزاد باید چقدر بیکار باشد که بنشیند همچنین شعر جفنگی بسراید که یکی از خودش ابله تر (دور از جان شما، خود کلنگ را می گویم) مدام آن را زمزمه کند. مثل همین حالا که دارم این ها را می نویسم.
سراینده این شعر هر که بوده مجنون بوده، شب ها می رفته دارالمجانین با سر می کوبیده توی کاسه توالت. این همه سین و شین ارزانی خودت، آخر دیوانه، زنجیری، چه جوری امشب و فرداشب هر دو سه شنبه هستند، کجای عالم ریاضیات این سه سه شب با اون سه سه شب می شود در مجموع سه سه شب؟ ای ....خواب دارم ...تازه از ......
تا همین جا زورم رسید، چشمانم دارد می ترکد برای خواب! شب به خیر.
پی نوشت:
1- مابقی پست را خودتان بنویسید! من بروم سه سه شب گویان بخوا
با توجه به درز یک عدد عکس از یک جایی و این که انتخابات نزدیک است (چه کار دارید کدام انتخابات نزدیک است، توی این مملکت تا دلت بخواهد انتخابات هست) و برخی از دوستان ممکن است که علی حده بر کارهای روزایشان بخواهند یک نام نویسی ای هم بکنند، با خودم گفتم که چه کاریست! در حال حاضر با هم یک عکس ببینیم.
از قدیم و ندیم گفته اند: رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون. چه بگویم؟ به کجا بکوبم؟ آخه به کدامین گناه؟ حکایت عمر و زندگی ما مثل آن یخ فروشیست که از او پرسیدند: فروختی؟ گفت: نه خودش تمام شد!
پی نوشت:
1- دیر آمدید. نصف بیشتر مطالب پست شده حذف شد. به دلیل جلوگیری از ایجاد اغتشاشنده.
2- اگر این عکس فتوجاپ است بفرمایید تا ما هم بفرماییم به دیگران.
3- دسته جمعی بسی ما را حال شگرف رفت از دیدن این عکس و کلی به آن افتخاریدیم. از شما هم تقاضا داریم دسته جمعی به آن بیافتخارید.
ای آقا، با این گرانی کم کم باید تیر تخته هایم را جمع کنم و وبلاگ را بدهم برای اجاره که یک نفر بیاید رب گوجه انبار کند با کنسرو ماهی. الان نون توی این جور چیزاست، کی می آید وبلاگ راه بیاندازد تازه نصف خنزر پنزرهایش هم پولی باشد، یک کد آمارگیر چسکی هم نتوان انداخت رویش! تازه خیلی عزت کشیده اند به خشتکمان که تبلیغات جومونگ پخش نکرده اند آن گوشه، (کدام گوشه را نگاه می کنی، آن جا که خارج از محدوده ی مانیتور است عزیز دلم!) از دوستان اگر کسی یک جایی سراغ دارد که خدماتش خوب است و پول هم نمی خواهد معرفی بنماید (جون داداش، تو بگو دو زار، یه قرون هم ندارم خرج وبلاگ کنم). نپرسید این همه وقت کجا بودید، خوبم، خدا را شکر، زندگی ما هم یک جوری می چرخد دیگر، منتها نمی دانم چرا از وقتی یارانه ها را آزاد کردند بی ناموس دارد برعکس جهت چرخش زندگی دیگران می چرخد، این جور که این من می بینم تا چند وقت دیگر نچرخد سنگین تر است، حالا وسط این همه گرانی و کوفت و زهرمار که دلار و طلا ال شد و جیم بل شد و ریال این طور شد و آن طور شد، بزند یک وسیله برقی هم بسوزد. به ویژه که کامپیوترت هم باشد، یعنی تا دیدم این طور شده آستین هایم را خودم بالا زدم (یک لحظه فکر کن کس دیگه ای هم هست مگه که آستین بالا بزند برای آدم) و با تمام توانم افتادم به جانش، این شد که الان نصمه نیمه در خدمتتان هستم. این دست به آچار بودن من هم یک سابقه طلایی دارد که اگر خلاصه برایتان بگویم این طوری می شود:
هنوز طفلی بیش نبودم که نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای به من گفت که تو یک استعداد شگرفی در تعمیرات لوازم برقی داری، این را از همان دوران چند ماهگی به یاد دارم! بعدها یک سری آدم ها بودند که فکر می کردند کلاس اول ابتدایی را که تمام کردی، استاد دانشگاه شده ای. به ویژه آن هایی فکر می کردند در مدرسه، همه چی، به آدم یاد می دهند. از اختراع هواپیما گرفته تا کشف بمب اتم (مگر همین چند سال پیش نبود که یک بچه ابتدایی به رییس جمهور گفته بود توی زیرزمین خانه یشان انرژی هسته ای را کشف کرده است؟)
دروغ چرا، نمونه ی این همه چیز یاد دادن هم می شود معلم کلاس پنجم ابتدایی ما که به سوال هایی که بچه ها خودشان توی بیست ثانیه حل می کردند، یک روز کامل فکر می کرد و در نهایت فردا توی کلاس از بچه ها جوابش را یاد می گرفت. یک روز که آمده بود توی کلاس گفت بچه ها، چه خوب است که آدم خودش از تعمیرات سر در بیاورد. این جمله ترقه ای را در سرم منفجر کرد که نتیجه اش از دست دادن نصف بیشتر مغزم بود!
من هم که از بچگی عادت داشتم روی پاهای خودم بایستم برای خودم یک سری ابزار تهیه کردم. برای آن که ماجرا را خوب روشن کنم باید بگویم که همه ی کاسه کوزه ی تعمیراتی من یک عدد دو سو بود که آن هم از بس گنده بود نه خودش توی دست من جا می شد نه آن طرفش روی پیچ، به جز این دوسو که گاهی هم به عنوان قلم چکش ازش استفاده می شد، یک چاقوی کوچک میوه خوری هم توی بساطمان پیدا می شد.
خب لاید شنیده اید که باید پله های ترقی را یکی یکی بالا رفت، من هم از یک ماشین حساب کوچک کارم را شروع کردم، منتهای مراتب مشکل اینجا بود که ماشین حساب از اولش مشکلی نداشت و چون خرابی ای نبود که من آن را تعمیر کنم، در نتیجه از آن دوسوی جادویی در ابتدا برای ایجاد مشکل و سپس برای رفع آن استفاده می شد. خدا رفتگان شما را هم رحمت کند، یک ماشین حساب چینی که این همه "حیف شد خرابش کردی" ندارد که. فدای سرم!
کالای بعد (یا بهتر است بگویم نفر بعد، چون من به مانند یک دکتر بودم که به مشکلات بیماران بسیار اهمیتی می دادم) یک رادیو ضبط رومیزی بود که جزو اسباب و اثاثیه ی لوکس خانه به حساب نمی آمد اما تنها وسیله صوتی آن موقع های خانه یمان بود. این یکی مشکل داشت و مشکلش این بود که ضبطش خوب کار نمی کرد، بازش که کردم مشکلی پیدا نکردم، اما هر طور که بود تعمیرش کردم، مشکلی نبود ولی این دفعه واقعا رادیو ضبط را که بستم یک چندتا چیز اضافه آورده بودم. ?Who Cares یا به قول بروبچ کی اهمیت میده، "خودش خراب بود از اول، رادیوشم کار نمیکنه به درک، بندازیم بره." این هایی که نوشتم بخشی از سخنرانی نویدبخش من برای پدر و مادرم بود بعد از تعمیر رادیو ضبط! (می توانید آن ها را با چشمانی قلمبه و پر از خواهش تصور کنید که با چشمانشان می گفتند تو رو ارواح پدربزرگت بی خیال تعمیرات شو)
بعد نوبت تلویزیونمان بود. لامپ تصویرش گاهی کار می کرد گاهی هم کار نمی کرد، طبق معمول مشکل به دستان من و آن دوسوی تاریخی حل شد، تلویزیون دیگر کار نمی کرد و ما یک عدد دیگر جایش خریدیم.
یخچالمان خیلی بدجنس بود اصلا نگذاشت که من بفهمم، موتورش یکهو و در یک لحظه سوخت. این قدر با دوسو زدم به سر و کله اش تا تلافی ام را رویش در بیاورم. موتور عوضی! خب در همین دوران که یکی پس از دیگری این لوازم محترم برقی، از قبیل آب میوه گیری، اتو، هارد لپ تاپ، مانیتور کامپیوتر و ... تنشان به تن دوسوی من میخورد فهمیدم که باید جعبه ابزارم را مجهزتر کنم. به همین دلیل هم، رفتم و یک چهار سو هم خریدم. این سیر تعمیرات همین طور ادامه داشت تا که این اواخر رادیوی پدرم دکمه موجش خوب روی "اف ام" جا نمی رفت. یعنی وقتی فشارش می دادی رادیو خوب پخش می کرد وگرنه قطع و وصل می شد.
آخرش این شد که وقتی رادیو را جلوی چشمان پدرم بستم با صدای خوشحال گفتم: "بفرما، از فابریکشم بهتر شده". روشنش که کردیم اولش رادیو یک حرف بی تربیتی زد، گفت : "حاج آقا دروغ میگه، ...ه خورده، من کلا از کار افتادم"، اصلا واقعا از اولش هم بهتر شده بود، آخه دیگه داشت حرف می زد و یک سره به من فحش و ناسزا می داد اما خودش در یک حرکت خودجوش دیگر هیچی نگفت، هیچی هم پخش نمی کرد. گفتم: "بابا، این دیگه قدیمی شده، خودم یه دیجیتالشو برات می گیرم"
اگر فکر می کنید که من رادیو دیجیتال را گرفته ام باید بگویم که اشتباه می کنید، من یک بادمجان گرفتم. آن هم پای چشم چپم.! این شد که دیگر تصمیم گرفتم فقط لوازم خودم را تعمیر کنم.
پی نوشت:
1- "از فابریکش هم بهتر شده" چیست؟ یک جمله ای است که همیشه من بعد از تعمیرت به کار می برم.
2- "این که دیگه کار نمی کنه" چیست؟ یک جمله ای است که همیشه من بعد از تعمیرات آن را می شنوم.
3- "از اولش خراب بود" چیست؟ (یعنی واقعا معلوم نیست؟)
4- "تو بیجا کردی وقتی بلد نبودی گفتی بلدم" چیست؟ ...! چی بگم، کیه که قدر بدونه، والا
شما را خبر ندارم ولی من که پف آلود از خواب بیدار می شوم همه اش منتظرم که یک وقت خبر اقتصادی اختلاسی ای، ترکیدن هواپیمایی، به فنا رفتن بشکه های نفتی، چیزی از اخبار پخش نشود اما چه فایده که خیلی عزت هم که روی سرمان بگذارند روزی یکی پخش می شود. تازه لابه ای آن، آنقدر از مردم فلسطین و مصر و سوریه و گینه بیسایو و ترینیداد و توباگو و غرق شده های رود یانگ تسه می گویند که صبحانه ات را بدهی ببرند همان کشورها، بیشتر احساس خوشحالی می کنی تا این که آن را میل بفرمایید.
تازه این وسط مسط های کشتار مردمان بیگناه خارجی، هی برخی خبرهای خارج از عفت می آید که فلان کشور، فلان انگشتش را برای آن یکی کشور از جیبش بیرون آورد. حالا چه شده که این همه امروز با توپ پر آمده ام؟
من و مقامات بلند پایه خانه یمان که هیچ وقت از این آت و آشغال های فست فودی نمی خوریم. پس از بلوای آب معدنی ها و آب لیموها و شربت های انواع میوه ها دوباره آسیاب نوبت چرخیده و قرعه به نام چیزی عجیب به نام "همبرگر" رسیده است. گویا چهارده تن شنگدان فاسد پیدا کرده اند که چقدرش تا حالا ریخته شده بوده توی بازار، حسابش با کرام الکاتبین است. اصل خبر را هم در اینجا بخوانید.
در ادامه خبر به یک سری بیماری های مشترک دامی و انسانی نیز اشاره شده ولی از نام آن ها یادی نشده است. شاید منظورش یک چیزهایی تو مایه های جنون گاوی یا آنفلانزای مرغی باشد. دلمان خوش است که وزارت بهداشت داریم، استاندارد می آید می گوید آب معدنی بوق مشکل ندارد بعد وزارت بهداشت می گوید دارد بعد این یکی انگشتش را از جیبش می آورد بالای سرش، آن یکی هم با شصتش کارهای خلاف ادب و تربیت انجام می دهد، ملت هم ایستاده اند این وسط دارند بده بستان آن ها را تماشا می کنند، یک سری عناصر معلوم الحال هم که خودم باشم با خودم فکر می کردم اگر بروبچ کلاه قرمزی می رفتند اداره استاندارد و وزارت بهداشت و ....، الان وضع بهتر از این بود، در این راستا یک آینده نمایی هایی هم به حضور انورتان می رسد:
کلاه قرمزی را می گذاشتم بازرس اداره استاندارد (اِ آی مجری، ببشخیدا، آب معدنی باید مزه شوکولاد بده، یهنی چی که مزه نداره)
آقای مجری را می گذاشتیم بازرس وزارت بهداشت (نه، بچه جان، آب که نباید مزه داشته باشه، فوقش باید یک سری املاح داشته باشه)
پسرعمه زا می گذاشتیم تولید کننده آب معدنی (بیا، خودت گفتی املاح هــــــــــوی، این شوکولات هم املاح است هـــــــــــوی)
آقای مجری (نه، شکلات املاح نیست بچه جان، شکلات شیرینه، املاح که مزه نداره)
فامیل دور را می گذاشتم بازرس سیب سلامت (آی مجری، پس چرا میگن آب شیرین؟ وگرنه می گفتن آب شور دیگه)
ببعی را می گذاشتم مصرف کننده ی خاص (آی اگری، آی اگری، کن آی تل یو سامسینگ؟ بــــــــــــــع، آی ترستی، من تشنمه، هشت تا کلم خوردم، اون آبو بده من، جـــــــــون مادرت، جون مـــــــــــادرت)
آقای مجری (نمیشه بچه جان، آبش برای شما خوب نیست، پر از شکلاته، اصلا شیرکاکایو اینقدر قهوه ای نیست که این آب هست)
گابی را می گذاشتم مصرف کننده عام (آی مرجی، من گِشنمه، بده من بخورم، چه فرقی میکِنه. آی مرجی هم شوکولان داره هم آب داره هم بــــــــــــه به، گِشنمه آی مرجی)
ببعی وقتی میبیند گابی در حال گرفتن بطری آب او می باشد (بـــــــــــــــع،بــــــــــع، اکسکیوزمی، دیس ایز مای واتر، بـــــــع)
فامیل دور (سیر داغ، "همان سیت دان" است منظورش و در حالی که دارد با هیبت خود حال می کند می گوید: تولید کننده ی این آب چطوری تونسته از دست ما در بره و چون میگوید "در" بعدش میخواند: که با این در اگر در بند در مانند درمانند!)
این وسط ها بچه فامیل دور می گوید "چــــــــــی شده؟ پوستون نک، مادر کو؟" و می زند زیر گریه و ببعی می نشیند، از آن طرف هم جیگر وارد می شود.
جیگر را می گذاشتم تولید کننده ی آب آشامیدنی! (آب اونو بهش بده، آب اونــــو بهش بده، آب اونـــــــــــو بهـــــــــــــش بده)
آقای مجری (نمیشه، این آب ضرر داره براش، عجبا، بفهم دیگه)
فامیل دور (خخخ، آی مجری، این بفهمه، این خره خب، کارش اینه که نفهمه)
جیگر در حال حمله ور شدن به بقیه (جیگرم، جیــگرم، جیـــــــگرم)
در همین حین دعوا می شود و آقای مجری و پسرعمه زا و فامیل دور و ببعی دارند وسط بلبشو با کلاه قرمزی یقه همدیگر را می گیرند، که گابی آب را می خورد!
دختر همساده را هم می گذاشتم بیست و سی ( گابی آب را خورد، دست و جیغ و هــــــــــــــــــــورا)
گابی ( آخیش، خیلی تشنم بود، خیلی هم گِشنم بود، یه آبه دیگه، بیا آقای جیگر، این هم پولش، خیلی گِشنمه، دیگه آب نداریم؟)!!!
پی نوشت:
1- بلا نسبت شما و همه ی هموطنان عزیز
2- لطفا هر چه سریع تر از حالت گابی به آقای مجری تغییر وضعیت دهید
3- آشغال برگر هم نخورید، من آن چه شرط بلاغ است با تو می گویم، تو خواه از سخنم پند گیر، خواه ملال، نخواستی هم برو سر کوچه یتان بخر یک دونه بلال!
با سلام و درود به ارواح موجود در کارتن شهر ارواح، و با آرزوی تعدیل در قیمت بنزین و گازوییل و با کسب اجازه از پیشگاه رفیع رستوران گردان برج میلاد باید به اطلاع شما سروران گرامی برسانم که آب کم است، بـــــله، می دانم که این جمله تکراری است اما واقعیست.
و اما این که چرا بنده ویرم گرفته که در مورد آب بنویسم، داستانش از اینجا آغاز می شود. من چند وقت پیش، وسط گرمای بینهایت تابستان رفته بودم که نان بخرم. ناگهان یک چیزی را توی خیابان دیدم که خیلی اذیتم می کرد. یک خانم تقریبا میان سالی را دیدم که با شلنگ آب آمده بود و در حال شستشوی آسفالت جلوی پارکینگ خانه یشان بود، طوری که آب همه ی آسفالت توی خیابان را برداشته بود و همین طوری سعی داشت تک تک آشغال های کف زمین را با آب جابجا کند. اصلا اگر آشغالی بود، شاید داشت برای میکروب ها و باکتری ها دریاچه مصنوعی درست می کرد، من که چیزی نمی دیدم، شاید هم داشت گرد و خاک های آسفالت را می گرفت که به گل تبدیل کند تا ماشین ها آن را دوباره بپاشند به در پارکینگ خودشان! یعنی به این فکر می کردم که چرا نمی فهمد تا کمتر از یک ساعت دیگر همه ی آن آب ها بخار می شوند و تازه ماشین هایی که با سرعت از خیابان رد می شوند دوباره با خود گرد و خاک می آورند یا از طریق هوا تا ساعاتی بعد آن جا به صورت خودکار خاک می گیرد! اصلا چرا باید با فشار آب آن جا را تمیز کند؟ "فهم" به درک اسفل السافلین، هیچی توی آن کله لامصب بود یعنی؟ دماغی، آب کله پاچه ای، بناگوشی، آشغالی، آهنگ های حسین مشما زاده ای، چیزی؟
امروز یک خبر خواندم که یک عضو هیات علمی در اصفهان گفته "دولت، آب تولید کند". این خبر را داشتم با صدای بلند می خواندم، گوجه فرنگی زیر دست مادرم به حرف آمد، از جایش بلند شد و یکی خواباند توی گوش من!
گیرم که فرض محال در حجم انبوه و با قیمتی بسیار پایین و روشی دوستدار محیط زیست، آب تولید کردید، با رویش ناگزیر بی شعورهای آب هدر بده چه می کنید؟ آخر عقل توی کله آدمیزاد را که نمی توانند تولید کنند یا بسط و گسترش دهند. البته خبر را که تا آخر بخوانید ایشان یک جمله کلیدی می گویند که باید داد با خود طلا بنویسند بزنند بر سر در کل این مملکت، ایشان گفته اند: "چگونه میتوان در این جامعه درجه فهم موضوعات را بالا برد؟"
با استعانت از محمدعلی کِ لِـــــــی و مدد از بانو جنیفر لارنس می خواهم شیوه های "بالا بردن فهم موضوعات را" در چند گام اساسی بیان نمایم:
گام نخست:
با توجه به این که قدرت لایزال ریال در برابر دلار همیشه مانند قدرت استاد اسدی در مقابل لیونل مسی در فوتبال بازی کردن می باشد، بیایند و در تلویزیون و رادیو و روزنامه ها، بیان دارند که شهروندان و ساکنین محترم ایران، زین پس هر چقدر که پول آب برایتان آمد باید به جای ریال باید آن را به دلار پرداخت نمایید، پایان خبر هم یکی با صدای امام جمعه یک جایی بگوید، "والسلام علیکم ورحمة الله وبرکآته"
گام دوم:
مردم هم که بی وقفه با گفتن "یا ابلفضل" به سمت خانه هایشان در حال دویدن هستند، بگویند: مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسراییل، مرگ بر انگلیس و ...." و همین طوری که دارند می روند دک و دهان استکبار را گچی نمایند.
تمام شد، دیدید چه خوب حل کردم مشکل را. خب این طوری دست کم آب توی جوق خیابان نمی ریزند یا شاید هم بریزند، چون از اساس در فهمیدن مطالب مشکل وجود دارد ولی پس از اولین موعد پرداخت آب بها، همه چیز را خوب می فهمند.
پی نوشت:
1- فکر کردید حواس خودم نبود، کسی که بی وقفه "یا ابلفضل" می گوید چه طور باید "مرگ بر ..." بگوید!
2- چنانچه دوستان پیشنهادی دارند بفرمایند، می دهیم بیایند بررسی تان بنمایند!
3- خودم می دانم جوق آب غلط است، درستش هم جوخ آب هست، والسلام علیکم ورحمة الله وبرکآته
چنان با هول و ولا برداشته اند نوشته اند که "تصویر دست دادن ظریف با اوباما جعلی است+عکس" که انگاری همه مشکلات مملکت الان "یک دست دادن" است؟
آدم می ماند این همه سرعت را از کجایشان در می آورند، یعنی صداقت در تمامی لحظات زندگیمان موج می زند. از یک طرف هی اصرار داریم بهشان بفهمانیم بیایید توافق کنیم، از آن طرف اگر یکی از ما "یک دست" به یکی از آن ها بدهد، آسمان به زمین می رسد.
پی نوشت:
1- هر چند که "دست دادن" یک امر دو طرفه است و به ترتیب هیچ ربطی ندارد، اما شاید اگر یکی از آن ها "یک دست" به یکی از ما می داد، وضع الان فرق می کرد!
2- این پست این قدر ویرایش شد که پاک بشود بهتر است تا بماند!