کاش میشد ما ایرانیها در انتخابات ریاست جمهوری، آمریکا، روسیه و چین هم شرکت کنیم. به نظر این بندهی کلنگ، تاثیری که آنها روی اقتصاد مملکت ما دارند، از تاثیر ریاست جمهوری خودمان هم بیشتر است.
---
پینوشت:
0- پیرو پیشنهاد بالا، پیشنهاد میشود، انتخابات ریاست جمهوری ایران را بروند در سوریه و لبنان و یمن و عراق برگزار نمایند.
1- آوردهاند که قیمت گوشت گوسفندی در بازار رکورد زد. در همین باب قیمت گوشت سایر جانداران به جز آدمیزاد نیز کشید بالا.
2- شما را آشنا مینمایم با "پرزیدنت"، بچهها پرزیدنت، پرزیدنت، بچهها
3- هر جور حساب میکنم، انگاری روی بند، رخت پهن کرده باشند. من دیگه رد دادم.
4- خب، از مصیبتش گفتیم، حالا نوبت امیدش است. بچهها به چشم خواهری نگاه کنید، نبینم کسی سود استفاده را ببرد (خودم میدانم سود نیست، وبلاگ خودم هست، دلم میخواهد وسطش لواشک پهن کنم)
خب آدم ایشان را میبیند، روحش تازه میشود. چشم حسود کور، پسر بردار آن اسپند و اسپند دانه را بیاور. این شما و این هم امید پایانی متن:
5- یک جمله خواندم در وبلاگ همراز، "انگار پاییز، بهار آدمهاست"، بزن دست قشنگ رو.
6- البته کور سوی امید داخلی هم داریم، مانند "پژمان جمشیدی"، آنقدری که این بشر در فیلمها نقش خود واقعی "پزمان جمشیدی" را بازی کرد، در زندگی واقعیاش "پژمان جمشیدی" نبود. دیگر دارد PP اش را در میآورد. میترسم یک فیلم درباره نوح پیامبر بسازند، ایشان در آن فیلم هم نقش "پژمان جمشیدی" را بازی کند.
اما امید کارش با پژمان جان تمام نمیشود، ته مانده امید هم داریم، "علی انصاریان"، آن وقتی که مجری برنامه ورزشی بود و از عمو حسن میخواند.
7- و در آخر برای شادی روحیه، این شما و این هم عشق من، جناب دیوی:
به قول دیوی جان برای همهی شما یه کم پول آرزو میکنم.
با درود خدمت همین انگشت شمار خوانندگانی که هنوز گاهی از سر مرحمت به این بندهی بینوای کوچک و کلنگ سری میزنند. دیشب که دراز به دراز یه وری لم داده بودم روی تخت و لا لوی خبرها میچرخیدم، ب کمپلکس و ب دوازده بدنم دوباره بالا زد. (این که یعنی چی، خودم هم نمیدانم، یک چرت و پرتهای هست که از سرانگشتان مبارکم همینطوری وول میخورد روی صفحه کلید)
1- نوشته بود جناب "روحانی"، ریاست جمهور کنونی فرمودهاند: ما دو تا دست بیشتر نداریم، یکی برای مبارزه با تحریم، یکی برای مبارزه با کرونا. خب پس، مبرهن است که ایشان مملکت را با عضوی دیگر از بدنشان مدیریت مینمایند. حالا من نمینویسم کدام عضو، ولی شما از وضعیت جاری امور ملت، میتوانید هر عضوی را که دوست دارید، تجسم بفرمایید. (اگر دست مبارک بر صفحه کلید افتاد و زحمتی نبود، کامنت بفرمایید که کجایش را تجسم فرمودهاید.)
2- نوشته بود از امروز قیمت شویندهها بالا میرود. خوب زحمت میکشند، خبر مینویسند، دیگر چرا بدیهیجات را به آدم میگویند، این بالا رفتن قیمت بیصاحاب را که همه میدانند، همه! یک چیزی بنویسند که جدید باشد.
3- یک جایی نوشته بود، پول قرارداد ویلموتس از جیب همه ایران میرود، از این دست معجزهها زیاد است. جیب ما ملت برای خودمان خالیست، اما عجب که از توی همین خالی دیگران پول برمیدارند. عجب.
4- نوشته بود برخی کارمندان بانک، به ازای هر تن آدمیزاد، (نه آن تن که هزار کیلو است، آن تن که واحد شمارش آدم است)، مبلغ دو میلیون و پانصد هزار تومان میگیرد، وام ازدواج بیست و پنج میلیونی شما را ردیف میکند. باز هم دمش گرم، برای بیست و پنج میلیون، فقط دو و نیم میگیرد. سالها پیش دوستم ازدواج کرد، چند سال بعد طلاق گرفت، هنوز در نوبت وام ازدواجش هست. البته، او دیگر سراغی از بانک نگرفت، آنها هم لطف کردند در این چند سال سراغی از ایشان نگرفتند.
5- نوشته بود چرا باید چرم به صورت خام به ایتالیا صادر شود تا هر روز تعداد کارگر بیشتری، از کار بیکار شود، یادم افتاد اولین باری که کف کفشم باز شده بود. چسب زدم. دوباره باز شد، بردم دوختم، دوبار دیروز باز شد، میخواهم ببرم بدهم کف آن را ایزوگام کنند. به نظر شما پارهترین قسمت این دنیا کجاست؟ البته با اختلاف فراوان ما ایرانیها از این منظر از مابقی دنیا به طرز وحشتناکی جلوتریم.
6- نوشته بود آمار تکان دهنده از وضعیت کرونا در ایران، تعداد جانباختگان اصلی حدود چهار برابر تعداد اعلامی است. خب چرا همان تعداد اصلی را اعلام نمیکنند و برای نمونه هر روز میگویند سیصد تن، بعد زیرش مینویسند ضرب در چهار؟ مگر دور موتور ماشین است که کنارش نوشته ضرب در هزار؟ درک نمیکنم. این را هیچ کسی نمیتواند درک کند، جز خود عضو شورای عالی نظام پزشکی.
7- نوشته انسولین سخت پیدا میشود، بنابراین مراجعان جدید به بیمارستان بیشتر از پیش شده و سرایت کرونا نیز بیشتر از بیشتر میشود. در نتیجه تعداد فوتیها هم بیشتر میشوند. نتیجه میگیریم که نه میخواهند صلح کنند و مذاکره، نه میخواهند جنگ کنند و مبارزه. فقط نشستهاند که فلسفه درست کنند و مغالطه!
8- نوشته بود هتک حرمت رییس جمهور غلط بود، اما ننوشته بود کدام حرمتش، هتک شد که دست کم دوباره تکرار نشود.
9- نوشته بود مجلس هیچ اطلاعی از تقسیمات دریای خزر و قرارداد با چین ندارد، خب مگر نماینده هم باید از این چیزها خبر داشته باشد؟ چه توقعات بیجایی مد شده این دوره زمونه. والا
10- نوشته بود جناب "روحانی" فرموده بودند که ملت ایران باید آزاد باشد که اسلحه بخرد و یا بفروشد. ملت؟ ملت ایران؟ اجازه خرید و فروش اسلحه؟ اگر منظورشان دولت است که هیچ، اما برای خرید اسلحه، شما در هر شهری از ایران هستید، یک بازاری زیرزمینی همیشه هست که تویش هر اسلحهای که بخواهید پیدا میشود. ملت ایران در این زمینه و در زمینه پرتاب آشغال از داخل خودرو به کف خیابان، همیشهی تاریخ از هفت دولت آزاد بوده است.
11- نوشته بود یک دختر بیحجاب سوار دوچرخه شد. بعد از آن هم یک طوری شد که نباید میشد. این شد که اصلا از اولش هم نباید یک طوری میشد که حالا این طور شد. خدایش رحمت کند.
12-
لنگه راست کفش نازم
مثل یک قاطر تشنه وسط تابستان
دهنش باز شده،
آخر جیب کت و شلوارم
چه هماهنگ و قشنگ
باز سوراخ شده،
سر زانوی دو جفت شلوارم
از وسط باز شده
چند وقتیست همه میگویند
آن به درک،
خشتکت را دریاب
که به سان ازون لایه شده دور زمین
گرد سوراخ شده
به یمن عبور تعداد بازدیدکنندههای کلنگستان از مرز عدد صد هزار، تصمیم گرفتم تا در چالش "ده پرسش وبلاگی" شرکت کنم و از آنجا که کسی برای من کلنگ بادمجان هم حلقه نمیکند که بخواهد مرا دعوت کند، خودم، خودم را دعوت مینمایم. باشد که رستگار شوید.
۱- چی شد که به دنیای وبلاگها اومدی؟
در سال نخست دانشگاه، پس از نوشتن نخستین گزارش کار آزمایشگاه فیزیک به این نتیجه رسیدم که نوشتههام میتونه بقیه رو بخندونه، البته تاریخ نشون داده که اشتباه فکر میکردم و بیشتر نوشتههایم مانند ذکر مصیبت خواندن برخی مداحان وطنی میشه. اونجاست که به احتمال زیاد آقای "بوترابی" مدیر سالهای پیش در "پرشینبلاگ" باید جوابگوی بقیه خلق خدا باشه که چرا ملت دچار "کلنگی" مانند من باید میشدند.
۲- هدفت از نوشتن وبلاگ چه بود و چه هست؟
خب، خیلی پیشآمدها از همون سرآغازشون توی ذهن من مانند یک داستان فکاهی مرور میشن، طوری که گاهی با صدای بلند به فکرهای توی سرم میخندم و این باعث شده که با خودم فکر کنم شاید اگه اونها رو بنویسم، بقیه هم شاد شوند. اما به دلیل مسایل بیناموسی و مثبت هجده نمیتونم همهی تصوراتم یا خاطراتم رو بنویسم، این میشه که بیشتر وبلاگم شده محل تولید "آب غوره"، پس نتیجه میگیرم که هدفم از نوشتن وبلاگ، طرح ناموسوارانهای از روزمرگیهایم هست اما خودم هم که میدونم، شما هم که غریبه نیستید، از وقتی "احمدینژاد" رفت، برکت هم از وبلاگ نویسی من رفت!
۳- به نظرت چرا باید وبلاگ نوشت؟
راه رفتنی رو باید رفت. در بستنی رو هم باید لیسید، به ویژه تو مملکتی که هر روز قیمت بستنی توش گرونتر میشه! ببخشید اشتباه شد، منظورم این بود که راه رفتنی رو باید رفت به ویژه توی مملکتی که بزرگانی مثل، فردوسی، سعدی، حافظ، مولانا و ... توی تاریخش، به زبان شیرین پارسی نوشتهاند. آدم دلش میخواد وقتی مرد، بره پیش سعدی و بهش بگه، داداش، هر چقدر شما استادانه غزل عاشقانه گفتی، همون قدر هم من جفنگ غیر شاعرانه گفتم، اونم یه بشکن بزنه و یک نر غولی ظاهر بشه و بیفته دنبالت. این خودش کلی افتخار هست برای یک در پیت نویس. یعنی تن هر چه نویسنده پارسی زبان بود توی گور لرزید وقتی من اولین نوشتهام را ول دادم وسط فضای مجازی. به نظر من، خوب نوشتن، مثل خود عاشق شدن هست (سخن کلنگیان).
۴- به نظرت یه وبلاگ ایده آل چه مشخصاتی باید داشته باشه؟ اصلا مشخصاتی باید داشته باشه؟
یه وبلاگ ایدهآل، یه وبلاگنویس میخواد که: روان بنویسه (که من نمیتونم)، کوتاه بنویسه (که صد البته من نمیتونم)، فقط بنویسه (شکل و عکس و فیلم و تبلیغات و اینها رو تا جایی که میتونه نتپونه وسط نوشته، که من ابدا نمیتونم)، با نوشتنش یه چیزی به این دنیا اضافه کنه، مثل یه حس کوتاه خوب، یا یک اندیشه نیکو (تنها چیزی که من اضافه میکنم، یه سری صفر و یک اضافه هست که میره داخل پایگاه داده سرورهای بیان)، بخوام خلاصه بگم، به نظرم یکی مثل استاد "رایفیپور" یا دکتر "احمدینژاد" یا بانو "چرخنده" و مانند آنها، معیار یک وبلاگنویس ایدهآل میتونن باشند.
۵- بیشتر کدوم موضوع رو در وبلاگ ها دوست داری؟ یعنی بیشتر چه وبلاگ هایی رو دنبال میکنی؟
طنز، خنده، خاطرات از کودکی تا حالا به اضافهی مروری بر رهنمودهای استاد، دکتر و بانو.
۶- نظرت راجع به سرویس های وبلاگدهی چیه؟ و برای بهتر شدنشون چه پیشنهادهایی داری؟
نخستین بار من در "پرشین بلاگ" مینوشتم، بعد "بلاگفا" بعد "بلاگ اسکای" بعد "میهن بلاگ" بعد "بلاگر یا بلاگ اسپات" بعد دوباره "پرشین بلاگ" و بعد "بیان" بعد "ورد پرس" و بعد دوباره "بیان". در کل میتونم بگم، به جز "بلاگر"، "ورد پرس" و "بیان" بقیه زیاد چنگی به دل نمیزدند، فقط مشت و لقد به پک و پهلو میزدند. "بیان" بد نیست اما اگر کل تارنماهایش "واکنشگرا" بود، بهتر میشد. سرویس وبلاگدهی باید باشد. برای زنده نگاه داشتن یک زبان در دنیای مجازی بسیار لازم است. برای تبادل فکر، آموزش و رهنمود. حالا میخواهد رهنمودهای بانو "سوسانو" باشد یا بانو "سویا" و یا حتی بانو "گوشت چرخکرده" یا "مدوری زاده". برای بهتر شدنش هم پیشنهاد میکنیم نوشتن را راحتتر کنند، مثل "اپلیکیشن"های معروف آن ور آبی.
۷- نظرت راجع به محیط وبلاگ نویسی (افراد) چیه؟ و برای بهتر شدنشون چه پیشنهادهایی داری؟
خب به شدت بستگی داره که این افراد چه کسانی هستند. شما وبلاگدهی بزن، بده دست داعش، خب منفجر میکنه، در کل اون فکر میکنه وسط نون ساندویچ هم باید بمب بزاره جای خیارشور. برای بهتر شدن سایر افراد هم پیشنهاد دارم بیشتر مطالعه کنند. به ویژه متنهای ادبی خودشون رو در هر ملیت و زبانی که هستند بخوانند و مانند من نباشند که با چهار کلاس "اکابر" بخواهند بنویسند.
۸- ویژگیای از بلاگری دیگه که دوست داشتین اون ویژگی رو داشت باشین.
بنده به ویژه خدمت آقایان و بانوانی که دل خلق را شاد مینمایند ارادتمندم. حالا تصویری، کلامی یا نوشتنی. دوست دارم یک روزی یک تن از انسانهای روی کرهی خاکی را برای یک ثانیه هم که شده، کمی دلشاد نمایم. سالهای گذشته خیلی از دوستان وبلاگ نویسم یا رفتند کنج هلفدونی، یا مجبور شدند به دلیل نرفتن به کنج هلفدونی وبلاگشان را از بیخ و بن ببندند. این شد که من ماندهام تنهای تنها، من ماندهام تنها و ...
۹- چندتا از لبخند هایی که در بلاگ بیان (و سرویس های دیگه) داشتید رو با ما در میان بذارید.
خب، یک جا نوشتهی خودم را داشتم مینوشتم، بس که مثبت هجده بود و خندهدار، هیچ وقت رویم نشد منتشرش کنم و همین چند هفته پیش حذفش کردم. وبلاگهایی که دیگر نیستند اما با خواندنشان لبخند به لب داشتم مانند: "ابر آبی"، "یادداشتهای یک دختر ترشیده"، "اسپایدر مرد" و .... یادشان گرامی و روحشان شاد باد !!!
۱۰- بدون تعارف ترین حرفتون با وبلاگنویس ها چیه؟ چیزی هست که بخواید بگید و ما بهش اشاره نکرده باشیم؟
آخه قربون اون دست خطت بشم، فدات بشه دایی جان ناپلیون، فرهنگ و ادبیات پارسی پر هست از نویسندهها، فیلسوفها و شاعرهایی که در کرهی خاکی کمنظیر هستند. یک پرسش هم میپرسیدی، تا نام چند تن از بزرگان ادبیات پارسی رو مینگاشتیم. از قدیم تا جدید. دیگر این که فوتبال که فقط "کریستیانو رونالدو" نمیخواد، "بهزاد غلامپور" و "استاد اسدی" هم میخواد. گاهی حتی "مسعود شصتچی" هم برای نوشتن لازم هستش. یا حتی "کلنگ". پس همین الان از هر جای دنیا به احترام همهی نویسندههای دنیا، هر چه که هست، میایستیم و آرزو میکنیم که دنیا جای بهتری باشد برای همه.
----
پینوشت:
1- ذکر مصیبتی بود جهت تغییر نشانی به منزل قبلی که از حالا شده منزل فعلی!
2- هر کسی این متن را خواند دعوت است به همین چالش، این شما و این چالـــــــــــــــــش.
3- در هوس خیال او همچو خیال گشتهام، وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم،
3- کجا رفتی که دیگر در دنیای مجازی هم نمیتوانم پیدایت کنم؟ گویا به مریخ عزیمت کردهای؟ (شماره 3 که مربوط میشود به شماره 3)!
4- با تشکر ویژه از "محمد صالحعلاء" که به من آموخت حتی "هوینجوری" هم میشود کتاب نوشت، مانند کتاب عجیب «تمامی آنچه که مردان در باب زنان میدانند».
درود و دوصد بدرود. من برگشتم به خانهی قبلی. راستش هر چه خواستم اسم دیگری پیدا کنم، پیدا نشد که نشد. از وقتی فهمیدم "گفت و چای" نام وبلاگ دیگری بوده، هی میخواستم اسمم را تغییر دهم، اما به مغز یک آدم کلنگی مانند من چیز جدید و باحالی نمیرسد جز همان "کلنگ". این شد که بعد از چهل روز نماز مسلمبنعقیل خواندن و سالها غسل جمعه، همان منزل کهن قدیمی برایمان مهیا شد. راستی، شما هم اگر خانه و کاشانه ندارید، خوب این بند را مطالعه نمایید.
چندی پیش، کارشناسی در صدا و سیمای میلی پیشنهاد داد، برای خانه دار شدن به مدت ۴۰ روز، دو رکعت نماز به نیت مسلم بن عقیل خوانده و ۱۱۰ صلوات نثار روح ایشان کنید. پس از چهل روز صد و پنجاه و هشت درصد خانه دار خواهید شد، اگر هم نمیتوانید، به مدت یک سال، غسل جمعه را امتحان کنید. این یکی صد و پنجاه و نه درصد شما را خانهدار خواهد کرد.
پینوشت:
1- آخـــــــیش، هیچ جا خونهی آدم نمیشه.
2- پیشنهاد من این است که نام وزارت مسکن را به وزارت "غسل جمعه" و نام بانک مسکن را هم به بانک "مسلم" تغییر دهند.
3- این کارشناس زبده نفرموند در هنگام غسل اگر چشم غسل شونده به صابون گلنار بیفتد آیا آن غسل را باید تکرار کرد یا خیر.
4- در مورد PH آب غسل هم توضیح ندادند.
5- اگر شخصی مجرد بود و نیاز به غسل جمعه نداشت، میتواند به جایش صبح جمعه، دستشویی نرود تا صبح شنبه؟
6- "مسلم" این همه نماز را میخواهد چه کند؟
7- آیا برای فرشتگان سمت راست و چپ مسلم در هنگام افزودن نمازهای جدید، اضافه کاری رد میگردد یا خیر؟
8- میگویند بعد از کشف فرمول جدید خانهدار شدن، بسیاری پی به این سخن بزرگان بردند که میگفت: "هرگز از موتوری جنس نگیرید، حتی شما دوست عزیز"
از قرار معلوم، راه حل دولت برای ریشهکن کردن فقر این هست که همهی فقرا رو ریشهکن کنه، که به امید پروردگار کمکم و با این گرونی خورد و خوراک، داره به هدف نهاییش نزدیک میشه، علی برکت ال...
---
پینوشت:
1- فرمودهاند که اگر فرزند آوری نفرمایید، مجبور میشویم برویم از هند و پاکستان و افغانستان فرزند بیاوریم. خب بفرمایید بیاورید، پیرزن رو از خونه خالی میترسونی؟
2- در دوره خدمت سربازی، یک روحانی آمده بود تا به ما بقبولاند که چرا باید زودتر ازدواج کنیم. بعد یک سری مجرد مانند من را چپانده بودند توی کلاس. همان اول کلاس روی تخته نوشت، بلوغ عقلی، اجتماعی، بلوغ سیاسی، ...، تا بلوغ اقتصادی که آخرین کلمهاش بود. بعد خط کشید دور همه به جز آخری و گفت، خب شما همهی این گزینهها را دارید به جز آخری، بعد من خیلی خسته از ته کلاس گفتم، این چطور بلوغ عقلی است که نمیتواند اقتصاد خودش را درست کند؟ یه چند لحظه مرا نگاه کرد و گفت شما لطفا بفرما بیرون.
3- راست میگفت آن آقایی که ژن خوب داشت، ژن ما فقیر بیچارهها اگر خوب بود، از راه تقسیم میتوز هم که شده بود، تا حالا دو تا میشد. ژنی که قرار است فرزندش وبال گردن خودش، خانوادهاش و مملکتش شود و دست آخر هم بزند از مملکت خودش بیرون تا در غربت زندگی کند، همان بهتر که دو تا نشود. (البته که این نظر شخصی من بوده و قرار نیست که در عالم واقع هم درست باشد)
4- وبلاگ خودم هست، دوست دارم کف وبلاگ خودم را سوراخ کنم. شما میترسی، برو تو یه وبلاگ دیگه بشین!
5-
6-
7- پنجمی را به احترام همه کسانی که مانند من، دربدر عالم و آدم شدهاند، خالی گذاشتم.
8- ششمی را به احترام کارفرمای جدیدم، که در قطعه زمینی به مساحت دو هزار مترمربع، یک خانه خواسته همکف، که در آن مساحت اتاق "بادی بیلدینگ"، شش برابر آشپزخانه است. همین خانه، اتاق سینمای خانواده دارد، استخر روباز دارد، اما یک سالن مطالعه که من در آن تعبیه کردم را حذف کرده و گفته که به جایش برایش یک "اسموکینگ روم" طراحی کنم با تهویه دوبل!
9-
10- مورد نهم را خالی گذاشتم به احترام مادرم، ماردم خیلی خیلی مهربان است. و خیلی بیشتر از آن هم دوستداشتنی. البته از دیکتاتور دوران هم چیزی کم ندارد، دفعه نخست که درست سر ظهر، خسته از بازار برگشت، گفته بود: "سه تا (واکینگ دد) توی خانهی من مثل زامبی هی این طرف و آن طرف میروید، هیچکدام عرضهی یک ناهار ساده را هم نداشتید،" چند ماه بعد، برای دفعهی دوم که از بازار، سر ظهر برگشت خانه و دید که ما سه نفری خودمان را کشتیم تا یک خورشت قیمه درست کنیم، همین طوری تا غروب زل زده بود توی چشمان ما و بی آن که حتی یک پلک بزند، با عصبانیت ما را مورد مشت و لگد قرار داده بود و هی بلند بلند میگفت کی به شما اجازه داد که وارد آشپزخانه من بشوید. به جان "محمود" دفعه بعدی که رفته بود بازار و سر ظهر که قرار بود برگردد به خانه، سه تایی میخواستیم مانند سه تا دلفین بزنیم به ساحل تا با زندگی خداحافظی کنیم. میگویم شما ساحل آشنا سراغ ندارید؟
11- یک دقیقه آمدم راه حل ریشه کن کردن فقرا را توضیح دهم، کل نوشته شد، پینوشت!
افسانهی محبوب و مردمی و خسرو آواز ایران زمین، محمدرضا شجریان به دنیایی دیگر رفت. پس از درگذشت مادربزرگ، نخستین باری است که هنگام نوشتن یادداشت در وبلاگم، نه تنها لبخندی بر لب ندارم، بلکه چشمانم نیز تر هست. یکی از آرزوهایم که دیدار نزدیک با خسرو آواز ایران بود، ماند برای دنیایی دیگر. از پرورگار یکتا برای ایشان درخواست رحمت الهی را دارم و برای بازماندگانش، سلامتی و تندرستی را خواستارم.
---
1- در حال گوش دادن به آواز "قاصد هان چه خبر آوردی" از خسرو آواز ایران، استاد محمدرضا شجریان این پست را نوشتم.
2- امروز از صبح حال درستی نداشتم. راستش تا صبح نتوانستم خوب بخوابم و در یک حالت خواب و بیداری بودم. عصر را هم که با شنیدن خبر درگذشت ایشان گذراندم.
3- تقدیم به شما:
قاصدک هان چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما
گرد بام و در من
بیثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیادی نه ز دیاری، باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربههای همه تلخ
با دلم میگوید
که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب
قاصدک هان، ولی... آخر... ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جائی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جائی؟
در اجاقی- طمع شعله نمیبندم- خردک شرری هست هنوز
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند.
حکایت کشوری که قیمت تمام شده برای چاپ یک اسکناس از ارزش وجه نوشته شده روی خود آن اسکناس بیشتر است!
تازه وارد دانشگاه شده بودم و مثل ربات میفتم سر کلاسها و برمیگشتم خوابگاه. من همیشه در ته کلاسها بودم و بیشتر اوقات هم یک حالت نیمه خواب طوری ولو میشدم روی نیمکت یا صندلی. در هیچ دورهای هیچ جزوهای ننوشتهام، حتی دریغ از یک یادداشت کوتاه. اصولا خیلی خستهتر از آن بودم که چیزی با خودم ببرم دانشکده.
یادم میآید سر کلاس معادلات یک استادی داشتیم که به زبان آدم فضاییها درس میداد. از همان جلسه اول بنا را گذاشته بود به مسخره کردن آقایان و بانوانی که مهندس بعد از این خواهند شد و دم به دقیقه میگفت: "وای به حال مملکتی که مهندسهایش ما باشیم." خدا پدربیامرز طوری درس میداد که خود "اویلر" و "برنولی" و "لژاندر" و "بسل" هم اگر سر کلاسش مینشستند هیچ چیز بارشان نمیشد.
وسط درس دادنش هم از بچهها سوال میپرسید و هر کسی درست جواب میداد، نیم نمره برای پایان ترمش ذخیره میکرد.
استاد یک "مهندس" میانداخت تک زبانش و یک معادله "n" مجهولی درجه هشتم صد متغیره میگذاشت پای تخته و میگفت: "خب، مهندسهای عزیز، کی میتونه با توجه به درس قبلی اینو حل کنه؟"
اینم بگم در کل، برای من و بقیه کسایی که ردیف آخر همیشه خواب بودیم و حتی حس و حال نوشتن یک جزوه ساده رو نداشتیم، اصلا مهم نبود که الان داره قضیه تعامد رو درس میده یا داره لاپلاس معکوس یک تابع شترگاوپلنگ رو حل میکنه. ما مثل همیشه به زور پلکهامون باز بود. یادم هست آن روز خیلی برف میبارید و هوا بیش از حد معمول سرد بود، زمهریری بود بیرون و حدود دو متری برف نشسته بود. اگر جانوری میافتاد توی برف، لابد مرگش حتمی بود. تا چشم کار میکرد برف بود و برف. از بس سرد بود حتی گربههای بیرون دانشکده هم چسبیده بودند به لبه پنجره کلاس و نای تکون خوردن نداشتند. کلاغ ها هم روی درختهای برفی کز کرده بودند. همه چیز در بیرون پنجرهها بینهایت کسالت بار بود و من هم همین قدر کرخت و کسل بودم. طبق معمول ته کلاس لم داده بودم و بی آن که درس دادن استاد را ببینم فقط گوش میدادم و گربهها و کلاغها را ورنداز میکردم که یهو استاد با صدا بلند گفت "کی میتونه بگه لاپلاس چه تابعی میشه یک؟"
چون جلسههای وسط ترم بود، گفتم منم دستم رو بلند میکنم، کی به کیه. احتمال این که استاد منو انتخاب کنه یک به سی و پنج هستش. تو شیش و بش همین فکرها بودم که همزمان دستم را هم یه وری بلند کردم، طوری که هم ببیند مثلا من بلدم و هم خیلی تو دیدش نباشم که مرا انتخاب کند!!
خوشبختانه مثل همیشه داشت به ردیف جلو اشاره میکرد و من هم، همزمان داشتم دستم را آرام آرام پایین میآوردم که به ردیف جلو گفت: "کسی باورش نمیشه، مهندس از ته کلاس دستش رو برده بالا، بزار این دفعه مهندس جواب بده"
من گیج و مبهوت سریع دستم را پایین کشیدم و استاد مرا صدا زد و گفت: "مهندس جان، سرافرازمان کردید، خب بفرمایید لاپلاس چه چیزی میشود یک؟"
همانطوری منگ و نیمه خواب، هول شدم و فکر کردم الان بگم نمیدانم، لابد یک سخن درشتی بار من میکند، پس بهتر است یک چیزی بگویم حتی به غلط. گلویم را صاف کردم و خیلی مظطرب و با یک قیافه دو به شک، به حالت پرسشی گفتم: "ال ان یک" مانند این " Ln (1) "
استاد لحظهای درنگ کرد. باریدن برف متوقف شد. گربهها و کلاغها را دیدم که شیرجه زدند وسط برف تا خودشان را زنده زنده دفن کنند. سکوت سنگینی کلاس را فرا گرفته بود. صدای ضربان قلبم را هم میشنیدم. استاد زل زد تو چشمای من، کارد میزدی خونش در نمیآمد. فهمیدم که یک جای میلنگد. با خودم گفتم مگر من چه گفتم؟ "ال ان یک. خب e به توان ال ان یک می شود یک". باز هم نفهمیدم چه گندی زدم. تلاش استاد برای زمان دادن به من، جهت فهم سخنان گهربارم، هیچ فایدهای نداشت. ایشان که خود ملتفت این قضیه شدند، فرمودند: "مهندس جان، فدای آن قد و بالایت بشوم، ال ان یک میشود صفر". ناگهان انگاری که آب یخ را ریخته باشند روی من، بعد رو به کلاس گفت: "از این به بعد فقط مهندس، مهندس هستند" و کل کلاس روی هوا. هنوز هم نمیدانم اما یک جورهایی هر وقت تابع دلتای دیراک را در یک جایی توی کتابها میبینم، چهار تا فحش آبدار به در و دیوار میدهم. گاهی وقتها به کاشی سرویسهای بهداشتی با صدای بلند طوری که از بیرون سرویس همه میشنوند، میگویم، ال ان یک میشود صفر مهندس!
---
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد
مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد
ندارد با تو بازاری مگر شوریده اسراری
که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد
پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم
پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد
نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت
که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد
گر از رای تو برگردم بخیل و ناجوانمردم
روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد
به دریای غمت غرقم گریزان از همه خلقم
گریزد دشمن از دشمن که تیرش در کمان باشد
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد
میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی
میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد
به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم
و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد
چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی میرود سعدی
ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد
---
پینوشت:
1- سر امتحان میان ترم معادلات که پنج نمره پایان ترم بود، چنان کتابهای معادلات را شخم زدم که تنها کسی بودم که توانستم همه سوالها را جز سوال آخر، در کمتر از پانزده دقیقه حل کنم. جناب استاد به پاس این جهش شگرف "مهندس"، از من خواستند که پای برگهی امتحانیام را به یادگار امضا بکنم.
2- آن سالها همیشه سعی در حل مسایل حل نشده داشتم و یکی از آنها حل انتگرال محیط بیضی بود. یادم هست یکی از همان دفعاتی که استاد یک معادله نوشته بود روی تخته و مرا به زور برده بود پای تخته برای حل، پس از حل، جواب را خانواده بیضیها به دست آوردم که اشتباه بود و جواب خانوادهی دایرهها میشد. استاد گفت: "مثل این که مهندس خیلی به بیضی علاقه دارد" و بچههای کلاس که قضیه من و محیط بیضی را میدانستند، زیرسیبیلی میخندیدند.
من که از همان کودکی از پدر و مادرم بسیار حساب میبردم و حتی بدون اجازه آنها آب هم نمیخوردم، پیدا بود که بیش از حد پاستوریزه پا به جامعه خواهیم گذاشت. روزهای عمر من میگذشتند و من هر روز اتوکشیدهتر و خجالتیتر از گذشته میشدم. همین هم باعث شده بود، تا تقی به توقی بخورد، لپهای صورت من مثل لبو سرخ شوند. طوری که فکر میکردم الان است که از گرما و سرخی، صورتم بترکد. سالها گذشتند و من پا به دوره دانشگاه گذاشتم. چه دانشگاهی، ترم نخست تحصیلی من بود و کل واحدهای تحصیلی آن ترم را به طور خودکار، خودشان برای ما ثبت کرده بودند. یک واحدی داشتیم به نام آزمایشگاه فیزیک، یا چیزی شبیه به آن، نامش خوب در یادم نیست.
استاد که خود جوانی گشاده رو بود، وارد محیط آزمایشگاه شد و از ما خواست تا در گروههای چهار نفری نامنویسی کنیم و هر هفته یک آزمایش انجام دهیم و هر بار هم یکی از اعضای گروه، شرح آزمایش و نتیجه آن را در چند صفحه نوشته و هفته بعدی با خود به سر کلاس بیاورد.
من و سه تن از هماتاقیهایم که همکلاسی هم بودیم، در یک گروه قرار گرفتیم و بر حسب تصادف آزمایش سنجش میزان شتاب گرانش کرهی زمین، به گروه ما افتاد.
یک دستگاه دراز و طولانی که باید گویهای فلزی را در بالای آن قرار میدادیم و با زدن یک دکمه، زمان سقوط آن گوی رها شده را اندازهگیری مینمودیم. وقتی گوی به کف دستگاه میرسید، ساعت دستگاه به طور خودکار، زمان سقوط را ثبت میکرد و ما با استفاده از روابط سادهی فیزیک، شتاب را به دست میآوردیم. میشد گفت که همه چیز خودکار انجام میشد به جز قسمت قرار دادن گوی در بالای دستگاه و فشردن دکمه. شاید بالای پنجاه دفعه آن کار را تکرار کردیم اما بیفایده بود. چون همیشه یک زمان یکسان را نشان میداد و شتاب گرانش هم خیلی خیلی بیشتر از 9.81 به دست میآمد. با توجه به کد ارتفاعی شهری که ما در آن بودیم که در حدود 1500 متر بالاتر از سطح دریا بود، نتیجهی آزمایش، حتی عجیبتر هم به نظر میآمد.
از آنجایی هم که من در همهی گروههایی که قرار داشتم، مظلومترین و خجالتیترین عضو گروه بودم، نوشتن گزارش آن آزمایش مادرمرده افتاد به من! من هم که هیچ دلیل علمی برای توجیه عددی مانند 12 برای شتاب کرهی زمین نداشتم، از قوهی تخیل و هنر طنز نویسیام بهره جستم و به کل، ماجرا را به شوخی گرفتم که یک جوری 12 متر بر مجذور ثانیه را طبیعی جلوه بدهم. سرتان را درد ندهم، سه صفحه از لرزیدن تن نیوتن و اینشتاین در گور تا افسردگی ابوریحان بیرونی و غیاثالدین جمشید کاشانی در آن دنیا تاب دادم و نوشتم و گزارشم را در یک پوشه نهادم. اما بعدش فکر کردم که اگر روز نخست، استاد یک چنین خزعبلاتی را بخواند، قطع به یقین مرا از کلاس حذف خواهد کرد و بقیه گروه را هم، تنبیه خواهد نمود. به همین سبب، از نو در سه صفحه دیگر، سعی کردم خیلی علمی به خطاهای آزمایش فکر کنم و از نو نوشتم که چه شد و چرا چنین خطایی میتوانسته به وجود آید. جالب این که، بیشتر کوتاهیها را هم انداختم به گردن دستگاه اندازهگیری و نتیجه گرفتم کسی که آن دستگاه را به دانشگاه چپانده، یک نابغهی اقتصادی است که باید از او در صادرات کالاهای بنجل ایرانی به خارج از کشور بهره برد!
هم اتاقیهایم با شام وارد اتاق شدند و من گزارش جدید را در کنار سه صفحه قبلی قرار دادم. بی آن که نوشتههای قبلی را از داخل پوشه بردارم. تا هفته بعد، هنگام برداشتن پوشه گزارش، به کل از یادم رفت که آن سه صفحه طنز نخست را بردارم. هر چند که سه صفحه دوم هم تفاوت چندانی با نسخه اولی نداشت. وقتی جلسه بعد در حال انجام آزمایش دوم بودیم هم یادم نبود که برگهها را بر نداشته بودم. وسط های آزمایش بعدی بودیم و استاد هم مشغول خواندن گزارشهای هفته پیش کل کلاس بود. ناگهان استاد طوری که نتوانسته بود خودش را کنترل کند زد زیر خنده. از کل آزمایشگاه، سرها به سمت استاد برگشت. کسی هم نمیدانست ماجرا از چه قرار است. استاد همانطور که سرش روی برگه آزمایش بود و به خواندن ادامه میداد، قهقههاش، هی بیشتر و بیشتر میشد و دیگر خندههایش غیر قابل کنترل شده بودند. طوری که از یک جا به بعد، چشمانش را بسته بود و از ته دل فقط میخندید. من تازه دوزاریام افتاد که ای داد بیداد، این پوشه زرد رنگ، همان گزارش کذایی من است. بقیه بچههای کلاس هم لبخند به لب و هاج و واج، استاد را نگاه میکردند و با یکدیگر میگفتند آن نوشته چه هست که استاد دارد روی میز میکوبد و میخندد!
هر چه بیشتر استاد میخندید، صورت من، بیشتر و بیشتر سرخ میشد. اما کسی حواسش به من نبود. ناگهان استاد در حالی که نمیتوانست درست نفس بکشد و حرف بزند، با ایما و اشاره از بچههای کلاس پرسید که این فلانی کدامتان است؟ تا اسم مرا گفت، من درجهی سرخی صورتم رفت روی هزار و همهی نگاهها، از استاد به سمت من چرخید، ناگهان، کل کلاس رفت روی هوا. نمیدانم چرا، اما به یک حالت کج و معوجی و پشیمان ایستاده بودم و داشتم با خجالت هر چه تمام استاد را مظلومانه نگاه میکردم و با چشمانم از او درخواست بخشش مینمودم. تا چشمانش به من افتاد، طوری خندهاش شدت گرفت که دیگر حتی نمیتوانست نفس بکشد و در حالی که سعی داشت خفه نشود، با همان دهان بازش نصفه نیمه هوا میبلعید.
باورتان نمیشود، صورتم چنان داغ بود که قشنگ یک تخممرغ میانداختند رویش، نیمرو تحویل میداد.
بعد از چند دقیقه، استاد نفسی گرفت و در حالی که اشکهایش را با دستمال کاغذی پاک مینمود، به بچههای کلاس گفت که برگردند روی آزمایششان، سپس مرا فرا خواند و پرسید فلانی: "اینها را خودت نوشتی؟"
با شرمندگی بسیار گفتم: "ببخشید، اشتباه شده استاد، گزارش، در سه برگهی دوم است. این سه صفحه نخست، به صورت ناخواسته جا مانده داخل پوشه."
گفت: "من هر شش صفحه را خواندم. سالها بود که چنین گزارشی نخوانده بودم." و بعد یک مثبت به اضافه نمره کامل گزارش هفته را به گروه ما داد.
----
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست
سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
----
پینوشت:
1- استاد، هر جا هستید، سلامت باشید.
2- بعد از آن قضیه که اوج لبو شدن صورتم بود، کمکم من هم مانند افراد عادی توانستم، کمتر در چنین وقتهایی قرمز شوم. دروغ چرا، الان سالهاست که کمتر و کمتر قرمز میشوم.
3- تا آخر دوره تحصیلی آن مقطع، هر زمان استادهایمان میخواستند گروه بندی کنند، بر سر من فلک زدهی مظلوم، دعوا بود.
والا دروغ چرا، تا قبر که فاصلهای نیست، آ..آ..آ..آ. یعنی به اندازهی همین چهار تا آ خواندن راه است. دیگر نوشتن به صرفه نیست. میخواهم اینجا یک بقالی بزنم، تخممرغ بفروشم. سود الان توی این کار است.
امروز که مهر هزار و سیصد و نود و نه آفتابی است، اگر یک کارگر که برای یک ماه کار، دو میلیون تومان دریافت کند، دست کم یک میلیونش را باید بدهد برای اجاره خانه، پول آب، برق، گاز، رفت و آمد، تحصیل فرزندانش. یک میلیون دیگر را هم باید بگذارد برای خرید خوراک مانند تربار، گوشت، نان، برنج و همچنین خرید پوشاک، تفریح، مهمانی، آیا برای آینده فرزندان، میتواند پولی پسانداز کند؟ مسخره میکنی؟
تخممرغ دارم، چه تخممرغی، سفید یخچالی، بیرنگ، برای یک دکتر مرغی بوده، روزی فقط یک شکم تخممرغ به دنیا میآورده. فرد اعلا، تو طلایی، با پشتوانه یک هفتهای. همین لا به لا، خیلی کوتاه بنویسم دیروز اینجا، یک سرخطی خواندم که مغز من هم تخممرغ شد. ایشان فرمایش فرمودهاند: "محسن رضایی: فساد کنونی بخاطر دستپخت رضاخان و پسرش است."
من نه رضاخان را میشناسم و نه پسرش را، هوادار هیچ دولتی هم نبودم. از اول تاریخ تا الان را هم که خواندهام، سر از کار سیاست در نیاوردم. اما همین یک ذره را فهمیدم که اگر قرار بود بعد از بیش از چهار دهه، همه تقصیرها بیفتد گردن کسانی که آن موقع بودند، پس ملت چرا اصلا انقلاب کردند؟ اگر قرار بود فقط ظاهر تغییر کند و باطن همان بماند، فایده این کار چه بود؟ شمایی که الان این حرف را میزنید هیچ متوجه هستید که در حقیقت خودتان دارید خودتان را بیش از پیش بدتر جلوه میدهید؟
پینوشت:
1- به نظر کارشناسهای خبره، برادر محسن جان اشتباه فرمودند. این مشکلات دستپخت کوروش و داریوش از سلسله هخامنشیان است.
2- وقتی دولت قیمت تخم مرغ را نمیتواند کنترل کند، انتظار مردم برای کنترل قیمت مسکن و خودرو کمی زیاد نیست؟
3- خط فقر ده میلیون تومان شد، پیشنهاد میشود به دلیل این که خط فقر دیگر شاخص مهمی در تعیین نوع زندگی افراد فقیر در ایران نیست از آن برای سنجش کیفیت زندگی افراد مرفه ایران استفاده شود. همچنین پیشنهاد میشود برای ما مردم خیلی خیلی خیلی خیلی پایینتر از خط فقر، خطهایی مانند خط کور سوی امید، خط درد بیدرمان و خط مرگ استفاده گردد.
4- با حساب من اگر کور سوی امید هفت میلیون تومان، درد بیدرمان، چهار میلیون تومان باشد، خط مرگ برای خانواده چهار نفری، حدود یک میلیون تومان خواهد بود. پایینتر دیگر خطی نیست، فقط خطر است، خطر مرگ!
5-چند سال پیش قراردادم با یک شرکت کرهای را در خلیج فارس که چندهزار دلاری بود، نپذیرفتم، چون در شرکتی ایرانی، دسمتزد ریالی بیشتری میگرفتم. ببینید ارزش ریال در طول این ده سال چقدر افت پیدا کرده که میانگین دستمزد کارگر در این مملکت شده فقط صد دلار.
6- تخممرغ دارم تازه، تخمه، تـــــــــــــــــخم! فرد اعلا. آی خونهدارو بچهدار، زنبیل رو بردار و بیار