درود فراوان بر هر چه که در گیتی در خال تاب خوردن است و همین طور آویزان دارد در فضای بینهایت برای خودش ول میچرخد. راستش با این همه مشکلاتی که در چند هفته قبلی داشتم هیچ حوصله و دل و دماغ نوشتن نداشتم. حالا هم ندارم اما هر طوری بود خودم را زدم به خریت تا چند خطی بنویسم، بلکه حالم بهتر شود. حالا مگر وقتهای دیگر که بهتر بودم انگار چه چرت و پرتهایی مینوشتم. بگذریم. شماره بندی میکنم تا اگر حوصلهام یا حوصلهیتان سر رفت همان وسطش ول کنید به امان خدا و تا ول کن وجودتان به کلنگستان اتصالی نکرده بروید دست خدا.
1- یک فوق دکتری چند وقت پیش گفت ملت ایران باید خدا را شکر کنند که در منزلشان "دابلیو سی" دارند. والا مردم خیلی هم شکر میکنند، به بعضیها باید این جمله را گفت که کل مملکت را "دابلیو سی" در نظر گرفتهاند.
2- گفتند هر کس واکسن کرونای داخلی را بزند و بمیرد دیه هم میگیرد. در صورت بروز چنین پیشامدی، پیشنهاد میکنم نام واکسنش را بگذارید "پراید" تزریقی.
3- یک آقایی در کلیپی میرقصیدند، خبر آمد که بازداشتشان کردند. میم.خ و ب.ز و الف.ط و ... نصف خزانه را خالی کردند و بردند و خوردند و نشسمنگاهشان را گرفتند جلوی صورت خیلیها، مملکت توی خطر نیفتاد، اما یک قر کمر افکار عمومی را جریحه ار کرد. خدشه کرد توی یک جای اسلام و مسلمین!
4- گفتند که کارخانه خودروساز ساز داخلی اگر خودروی لوکس تولید کرد، دیگر حق دارد خودش برایش قیمت بگذارد و سقفی در کار نخواهد بود. تا اینجایش با وازلین و چرب کنندههای دم دستی قابل هضم است. اما آنجایی که اعلام فرمودند که لوکس یعنی این که میزان تولید آن خودرو در سال جاری بیش از پنجاه درصد رشد داشته باشد، آدم را تا فیها خالدون زخم میکند. مرزهای کلمهسازی جابجا میشود با این تعریف از کلمه "لوکس". یعنی اگر خودرویی مثل "تیبا" در سال 1400 نسبت به 1399 به میزان یک و نیم برابر بیشتر تولید شود، آن خودرو (یعنی عالیجناب تیبا) لوکس محسوب میشود. من در حیرت هستم چرا بنز و تویوتا دارند وقتشان را هدر میدهند و "مایباخ بهمان" و "لکسوس فلان" تولید میکنند وقتی میتوانند با ساخت کلمه، خودروی لوکس بسازند. دیوانه هستند آقا، دیوانه.
5- کرونا در انگلیس جهش میکند، در آفریقای جنوبی جهش میکند، لابد پس فردا در گینهی بیصاحب هم میخواهد جهش کند. یکی نیست این ویروس چموش را از لنگ بگیرد و مهار کند؟
6- مشاور وزیر بهداشت گفته که انتقاد از ازدواج کودکان مزخرف است و دختر از ۹ سالگی آماده فرزندآوری است و هیچ پارازیتی هم سرطانزا نیست. فکر کن، اگر به جای "بابا برقی" روزی صد بار در تلویزیون و رادیو میگفتند که از موتوری جنس نگیرید شاید الان ما وضعیت بهتری داشتیم.
7- رییس بانک مرکزی فرمودهاند که هفت میلیارد دلار پول در کره جنوبی داریم که هزینه نگهداری هم میگیرند. میترسم دست آخر بگویند پول در موسسهی مالی و اعتباری "جومونگیه" بوده که الان ورشکست شده و بابت نگهداری پولیمان یک چیزی هم بدهکار شدیم.
8- فرماندار یک شهری گفته که نصب تابلوی خیابان شجریان غیرقانونی است. بعد هم گفته اگر تابلویی نصب شده باشد و کسی آن را تغییر دهد، باز هم اقدامی خلاف قانون انجام شده است. یکی بیاید جناب فرماندار را از برق بکشد بیرون تا همهی مملکت را غیر قانونی اعلام نکرد.
9- یک آقایی گفته مگر پولشویی یا از تروریسم حمایت میکنید که از FATF میترسید؟ خسته نباشی دلاور، خدا قوت پهلوان. پس از آمپول ب کمپلکس میترسند.
10- پسران دکتر که خود دکتر و دکتر هستند در جمع "گرگهای وال استریت" به عنوان برجسازهای موفق مورد تشویق قرار گرفتهاند. حالا یک آقایی ناراحت شده که چرا خود دکتر اصلی چند وقت پیش گفت که "مردم ایران مقاومت را از یمنیها یاد بگیرند، به جای لباس لنگ بپوشند و نان خشک بخورند". خب برادر من ایشان که نگفتند برج نسازند و پولدار نشوند. گفتند لنگ بپوشند و نان خشک بخورند. یعنی در حالی که لنگ به تن دارند و در حال گاز زدن به نان خشکشان هستند، به کار برجسازی ادامه دهند. همین!
11-
12- من تو شماره 11 ول کردم شما دوست داشتی رو 12 ول کن! ول کن دیگه، میگم ول کن! ای بابا، حالا اگه ول کرد!
...
پرسیدم: "با این که میگویند در نفس آدمی، شری هست که حتی، در درندگان هم نیست، چگونه باز هم انسان، اشرف مخلوقات است؟"
----
فرمود،
این که میگویند:
در نفس آدمی، شری هست که در حیوانات و سباع نیست،
نه از آن روست که آدمی ازیشان بدترست،
از آن روست که آن خوی بد و شر نفس و شومیهایی که در آدم است، برحسب گوهر خفیست که دروست، که این اخلاق و شومیها و شر، حجاب آن گوهر شده است،
چندان که گوهر نفیستر و عظیمتر و شریفتر، حجاب او بیشتر.
پس شومی و شر و اخلاق بد، سبب حجاب آن گوهر بوده است، و رفع این حجب ممکن نشود، الاّ به مجاهدات بسیار،
و مجاهدهها به انواع است،
اعظم مجاهدات آمیخته است با یارانی که روی به حقّ آوردهاند و ازین عالم اعراض کردهاند، هیچ مجاهدهی سختتر از این نیست که با یاران صالح نشیند، که دیدن ایشان گدازش و افنای آن نفس است
و ازین است که میگویند، چون مار چهل سال آدمی نبیند، اژدها شود.
یعنی که کسی را نمیبیند که سبب گدازش شر و شومی او شود،
هر جا که قفل بزرگ نهند، دال بر آن است که آنجا چیزی نفیس و ثمین هست و اینک، هر جا حجاب بزرگ، گوهر بهتر، چنان که مار بر سر گنج است.
تو زشتی ما را مبین، نفایس گنج را ببین.
----
کتاب را میبندم، به یاد میسپارم فردا که دوباره آفتاب برآمد و به میان مردم رفتم، سعی کنم حتی اگر شده، فقط یک آدم را از وجود گوهر درونش آگاه سازم.
--------
پینوشت:
0- جلالالدین محمد بلخی معروف به مولانا، فیه ما فیه، فصل شصت و نهم
1- با محبت دوست وبلاگی "حورا" جان، یا همان نویسندهی وبلاگ "در انتظار اتفاقات خوب"، به چالش "کتابچین" دعوت شدم. از همین بند نخست پینوشت، درود میفرستم به ایشان. درود بر شما.
2- راستش کتاب که تا دلتان بخواهد هست، اما من از کتابی نوشتم که بیشتر از همهی دیگر کتابهایم تا به حال آن را خواندم. به ویژه وقتی سرباز بودم و بعدازظهرها توی برهوت خدا ول میگشتم.
3- حال میماند رسم شیرین چه کسی را دعوت کنم که هم خدا را خوش بیاید و هم خلقش را، راستش این بخش سختترین بخش یک چالش است. من نمیدانم کسی را که بر حسب تصادف دعوت میکنم، دوست دارد که دعوت بشود یا این که تا اسمش را میبیند، چند تا چارواداری آبدار به سمت من کلنگ پرتاب مینماید. از طرفی شاید هم نام کسی که دوست دارد دعوت بشود در قرعه بیرون نیاید. این است که یک فکر بکری کردم و پینوشت چهارم را نوشتم!
4- این که زحمت کشیدهاید و تا اینجای کار را مطالعه فرمودید، خودش یعنی این که شما دعوت هستید به این چالش. اگر دوست داشتید، پس نام خود را در بخش دیدگاه بنویسید که بنده در پینوشت پنجم نام شما را بنگارم. اگر هم دوست نداشتید من بیتقصیرم. کسی دیگر مسبب این چالش است، بروید سرمنشا و یقه ایشان را بچسبید :))
5- دعوت میکنم از: .....
6- یک صدای کلفتی توی مخم میگوید به احتمال زیاد این بند پنجم همینطوری با نقطهچین باقی میماند!
7- فدای محبت تک تک شما (در حالی که روی سن ایستادهام و ضمن پرتاب کردن بوسه برای هوادارانم، دارم جلویشان عرض ادب مینمایم) یعنی من انتهای توهم هستم در این کرهی خاکی !!!
درود بر هر آن چه که در گیتی برای خودش ول و سرگردان است و دارد توی فضا برای خودش میچرخد. بعضی چیزها به نظرم عجیب است. یکی همین که دنیا ته ندارد. بچه که بودم و میخواستم به ته دنیا فکر کنم مخم سوت میکشید اما حالا با فشارهای اقتصادی که دولت روز به روز بیشترش کرده آنقدر حفره و سوراخ در بدنم ایجاد شده که اگر به انتهای هزار تا دنیای موازی هم به صورت همزمان فکر کنم مانند صدای فس و فسی که باد هنگام خروج از بادکنک ایجاد میکند، از تمام نقاط بدنم صدا خارج می شود و دیگر به گوش هایم هیچ فشاری وارد نمیشود. بگذریم، یه کم برایتان نک و ناله کردم که بگویم امروز هم گذشت و ما هنوز زنده ایم. چند ساعت پیش که اتفاقی توی اینترنت دیدم رییس جدید مجلس دارد از روی کاغذ به زور و زحمت روخوانی میکند تا بگوید که بایدن با اوباما برای ما فرقی ندارد، به این نکته پی بردم که مدیران ما چقدر باهوش و کاردان هستند. این چه معنی میدهد که یک ملتی با سایر ملتها ارتباط داشته باشد، به ویژه اگر کشورش استکباری باشد و دهانش هم بوی "بنزین خواری" بدهد.
به این صورت ما در تمام چیزهای عالم واقع خودکفا هستیم. اگر آنها ایالت "کارولینای شمالی" دارند، ما هم استان "خراسان شمالی" داریم، اگر آنها واکسن "کوید 19 از شرکت فایرز" را دارند، ما هم واکسن "آنفولانزای فصلی" سهمیهای داریم که آن هم وارداتی است و پشت شیشه هر داروخانهای که بروی از پیش نوشته شده "نداریم، سوال نفرمایید".
در کل "پرسیدن سوال" خودش یک کار استکباری است. شما تاریخ را بخوان، اگر مرحوم "اسحاق نیوتن" از خودش "سوال" نمیپرسید که چرا سیب افتاد، الان دانشجویان و دانش آموزان ما، این همه با کتاب بیهودهای مانند فیزیک سر و کله نمیزدند و وقت و سرمایه مملکت را برای دانستن چرایی افتادن یک سیب بیقابلیت، هدر نمیدادند. از همین زاویهی دید است که "جو" بیاید یا آن یکی برادر دراز و کودن "دالتونها"، چه فرقی میکند برای ما. ما خودمان تا دلت بخواهد برادر دراز و چیز داخلی داریم که حتی میتوانیم آنها را صادر بنماییم.
بله، صادرات آدم هم ارز آوری دارد، مانند مدیران دلسوز که در اخبار آمده در حدود پنجاه هزار تن از فرزندانشان را به کشورهای استکباری صادر فرمودهاند تا باری اضافه بر دوش کفار وارد آورده و آب و نان آن مملکت را حیف و میل نموده تا به این صورت مشتی محکم به دهان و کمر و آن جای اسمش را نبر استکبار وارد نمایند. بعضیها میگویند خب، صادرات میکنند، به جهنم، پس ارز آوریاش چه میشود؟ باید بگویم که ارز هم کاغذ بوگندوی همان استکبار زپرتی است. ما نه تنها به محصولات کفار نیاز نداریم، بلکه ارز را هم میدهیم همان جوانان رشید و داوطلب بردارند ببرند توی همان استکبار، خرج کنند تا دشمن بفمهد ما با کسی شوخی نداریم.
ای بابا، کلنگ دیوانه، امروز چقدر دری وری تاب میدهی، این لاطایلات چیست که به هم میبافی، دلت خوش است، تو خودت از سر صبحی متهم هستی که نصفه شب وقتی همه خواب بودند رفتهای سر وقت یخچال و ضمن بلعیدن باقیمانده "الویه" و چند قاچ از "پیتزای قارچ و گوشت" ضرر سنگینی را بر اقتصاد خانواده تحمیل نمودهای و از بابت همین شکم بیش از اندازه باد کردهات، سر صبحی داری دری وری مینویسی.
حالا هر چه هم من قسم و آیه بخوانم که بابا من دیشب تا صبح توی اتاقم بودم، فایده ندارد که ندارد. با این که رد خردههای "پیتزا" به اتاق "میم" میرسد اما مدیر ارشد خانهی ما برایش فرقی ندارد، و درست مانند ریاست محترم مجلس، مقصر همهی کمبودها و تک خوریها را از چشم من کلنگ میبیند.
میخواهم مسگری شوم و به شهر "شوشتر" درآیم تا آهنگر "بلخی" گنهاش را بکند و حالش را ببرد. بلکه اوضاع زندگی جفتمان درست شود.
با یاد نام پروردگار هستی
----
پایان دورهی آموزشی، نفری هزار و صد تومان گذاشتند کف دست ما و گفتند: "هر کسی سه روز مهلت دارد تا خودش را به یگان خدمتیاش معرفی کند". پنج شش هزار تومان دیگر هم، خودمان گذاشتیم روی آن پول و راهی شدیم. به نظرم پادگان محل خدمت من را ساخته بودند تا جنهای ساکن بیابان را زیر نظر بگیرند. نمیدانم، شاید هم احتمالش میرفت که یک وقتی، اجنهی گرامی، به ما حملهور شوند. به هر حال پادگان ما، وسط برهوتی بی آب و علف بود و فاصلهی نزدیکترین شهر تا آن، سی چهل کیلومتری میشد. بدتر از همه، خوابگاه ما، آخرین ساختهی دست بشر، در آن حوالی بود، زیر تپهای بزرگ و مشرف به کویری بی آب و علف. تا چشم کار میکرد، بیابان بود و دشت خالی. پادگانی که خودش کیلومترها دور از حاشیه شهر باشد، چشمانداز خوابگاهش هم، بهتر از این نمیشود.
در اطراف خوابگاه ما چیزهای ترسناک کم نبود، درست مانند مستند "راز بقا" آن اطراف هم پر از جک و جانور بود. از میان انواع بز کوهی و مار و عقرب و پرندگان وحشی، بیشتر از همه، سگهای ولگرد بودند که ما را آزار میدادند. قدیمیها میگفتند که برجک شماره شش جن دارد و یک دفعه که یک پیرزن میخواسته از برجک بالا برود، سرباز بالای برجک با تیر خودش را خلاص کرده.
بین این همه داستان، حمامی که در پشت خوابگاه قرار داشت، ترسناکترین و مخوفترین قسمت پادگان بود. سقفش خیلی بلند بود. آن بالای سقفش نمیدانم به چه علتی، یک حالت مربعی شکل داشت که دور تا دورش شیشه بود و از پشتبام حمام به همهی اتاقکهای حمام دید داشت. دور تا دور حمام، اتاقک دوش بود و وسط آن یک حوض متوسطی ساخته شده بود که کاشی هم نداشت. حمام به آن بزرگی، در کل، چهار عدد لامپ صد داشت و شبها نیمه تاریک بود.
البته، من هیچ وقت به حمام این همه دقت نمیکردم تا اولین باری که خواستم شب بروم دوش بگیرم و استخوانی سبک کنم. از بخت بد من آن چند روز تعطیل رسمی بود. بعضی وقتها که نزدیک عیدی یا تعطیلاتی بود، خیلی از سربازها مرخصی میگرفتند تا با چسباندن مرخصییشان به تعطیلات پیش رو، روزهای بیشتری را در کنار خانوادهیشان بمانند. یادم نیست به صورت دقیق به کدام مناسبتی بود که سه روز آخر هفته تعطیل بود، به جز من و "فرشاد" همه به مرخصی رفته بودند. من هم از همه جا بیخبر، بعد از این که پس از مدتها به شهر رفته بودم و خورد و خسته به پادگان برگشتم، لباسهای تمیزم را به همراه حولهام برداشتم تا به حمام بروم. از بس پیاده آمده بودم تا به خوابگاه برسم، خیلی خسته شده بودم و هنگام ورود به حمام، هیچ به این مساله که، کسی جز من الان در آن محوطه نیست فکر نکرده بودم.
درست وقتی حواسم جمع شد که زیر دوش آب بودم و ناگهان صدای باز شدن درب حمام را شنیدم. کپ کرده بودم. کارد میزدند، خونم در نمیآمد. مدام به شیشههای بالای سقف نگاه میکردم. خواستم "فرشاد" را صدا بزنم اما میترسیدم. چند دقیقه گذشت اما دیگر صدایی نیامد. خودم را کامل شسته بودم اما میترسیدم شیر آب را ببندم. در حالی که هنوز از دوش، آب میآمد خودم را با حوله خشک کردم، لباسهای تمیزم را پوشیدم. لباسهای شسته شدهام را به همراه لوازم حمام برداشتم. شیر آب را بستم. درب را باز کردم و بی آن که به هیچ کجایی نگاه کنم، به سرعت تمام به طرف درب خروجی دویدم. از درب اول عبور کردم و وارد رختکن شدم. همچنان به سمت خروجی میدویدم. با گوشهی چشمم حس کردم، همزمان سایهای از کنار پنجره رختکن عبور کرد. فقط به سمت درب میدویدم. درب را با شدت تمام باز کردم و مثل دیوانهها به سمت خوابگاه دویدم. حس کردم که یک چیزی درست در پشت سرم دارد میدود. دو تا پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و مانند "یوسین بولت" در دوی صد متر، در دل تاریکی مابین حمام تا خوابگاه، میدویدم. وقتی صدای دویدن پشت سرم تندتر شد، هر چه که در دستانم بود را پرت کردم و دیگر تقریبا داشتم به پرواز در میآمدم. در آن لحظه دلم میخواست که برادران "رایت" از قبر بیرون میآمدند و مرا با آن هواپیمای زپرتی و درب و داغانشان به هوا میبردند. هر چند، من این قدر بد شانس بودم که آن پیرزن بیریخت و بدقواره تا جهنم هم به دنبال من بیاید. چنان تند میدویدم که مفصل پاهایم داشت از جا کنده میشد و نمیتوانستم از پلههای ورودی خوابگاه بالا بروم. یا باید سرعتم را کم میکردم و یا با همان سرعت به سمت دژبانی میدویدم. کسی هم در خوابگاه نمانده بود که دلم به آنجا خوش باشد. نصفه شب بود و هوا هم تاریک. مهتاب هم در آسمان نبود. بعد از حدود پانصدمتر دویدن، به نزدیکهای دژبانی رسیدم. تا حالا این همه از دیدن دژبان، دم درب ورودی خوشحال نشده بودم. دژبانهای بینوا دیدند که یک فرد تپلی، با زیرپیرهن و شلوارک دارد با سرعت به سمتشان میدود. یک چیزی هم پشت سرش در حال دویدن است. از همان دور گفتند: ندو، ندو، توله سگه!
یعنی باور دارم، اگر جلویم را نمیگرفتند، رکورد دوی همهی پادگانها را یکجا میزدم. با شنیدن صدای دژبان، آرام آرام سرعتم را کم کردم و به پشت سرم نگاه کردم. یک توله سگ بود که به نظرم تازه به دنیا آمده بود. وقتی ایستادم، آن مادر مرده هم ایستاد. خیس عرق شده بودم. نه حال داشتم برگردم و نه جانی داشتم که دوباره بروم حمام. خورد و خاک شیر برگشتم خوابگاه.
----
0- این هم پاسخ چالش خودم که شده بود یک خاطره از دوران سربازی.
1- به بزرگواری خودتان ببخشید، اگر بد بود.
2- حالا شما شاید زیاد حس نکنید، ولی آن نیمه شب، وسط یک حمام درندشت و نیمه تاریک، در همسایگی یک بیابان، الان هم برگردم آنجا، نمیروم حمام!
3- هیچ وقت نفهمیدم چرا آن سرباز برجک شماره شش به پیرزن پایین پلهها شلیک نکرد.
4- خدا پدر و مادر و خود "هاینریش گوبل" را بیامرزد که لامپ را اختراع کرد.
5- باشد، چرا میزنید، خدا نیکولا تسلا و ادیسون را هم بیامرزد، اصلا همهمان را بیامرزد.
6- چرا پیرزن؟ چرا پیرمرد نه؟
7- تو ایران انتخابات ریاست جمهوری بود، شب درب حوزهها بسته شد، صبح ساعت هفت دکتر "احمدینژاد" داشت به عنوان رییس جمهور با پا میزد تو دهن استکبار جهانی، الان چند هفته از شروع و چند روز از پایان انتخابات ریاست جمهوری آمریکا میگذره اما هنوز دارند آرای ایالت "جرجیا" رو میشمارند. من این قدری که توی گوگل نقشهی ایالت "جرجیا" رو دیدم، نقشه استان "فارس" رو ندیدم.
8- لاب میپرسید پس "فرشاد" چه نقشی توی خاطره داشت. هیچی، "فرشاد" هم عصر همون روز رفته بود مرخصی، چون من رفته بودم شهر خبر نداشتم!
9- البته با اطمینان، با پایان شمارش آرا در آمریکا دکتر "احمدی نژاد" با 400 رای الکترال قطع به یقین اول میشه.
10- در آخر هم بگم که شب حموم نرید، خوب نیست، به ویژه اگر تنها هستید :)
11- زنده یاد "محمد نوری" میخواند: "ما برای آن که ایران؛ خانه ی خوبان شود… رنج دوران بردهایم، رنج دوران بردهایم" !!
چالش از طرف نیــ روانا را قبول کردم.
1- من در قلبم، غمی تلخ دارم.
2- من در روحم، کودکی شیرین دارم.
3- من در جانم، عشقی ژرف دارم.
4- من در باورم، پروردگاری یکتا دارم.
دعوت میکنم از هیچ، خمارمستی، ذهن زیبای من، سریال زندگی من
اطلاعات بیشتر و شرکت در این چالش در این لینک.
در خبرها آمده است که در فضای مجازی، ایرانیها، کارتن یخچال و تلویزیون خارجی خود را بین دویست تا چهارصد هزار تومان میفروشند تا بخشی از هزینه خرید آن را به دست بیاورند. وقتی کشوری تحریم میشود و کالای غیر اصل بخواهد به فروش برسد، این کارتنها ارزش پیدا میکنند. البته که روزهای خوب در راه هستند و یک روزی نسل آینده به امروز ما و کارتن فروشی ما خواهند خندید اما حالا که هنوز فردا نیامده، احتمال دارد با ادامه تحریمها وضعیت از این هم بدتر شود.
1 - با افزایش قیمت کارتن، کارتن خوابی دیگر جزو امکانات لاکچری در پارکها و گوشه کنار خیابانها به حساب میآید و مردم بیخانمان، باید روی زمین لخت بخوابند.
2 - بعد از مدتی یک آدمی پیدا میشود و بیشتر کارتنها را میخرد و احتکار میکند. چند سال طول خواهد کشید تا ایشان را بازداشت نموده و از ایشان یک مستند به نام "سلطان کارتن" بسازند و در صدا و سیمای میلی نشان دهند.
3 - چند وقت بعد صدا و سیما نشان میدهد که در قرچک، یک کارخانه کارتنسازی داخلی برای برندهای تحریمی با کمک بیست تا شرکت دانش بنیان به وجود آمده که پنجاه درصد نیاز کارتنهای بازار را تامین میکند.
4 - چند وقت بعد از آن بعد قبلی هم یک سامانه درست میکنند برای ثبتنام در قرعهکشی کارتن، هر کسی هم که در چهار سال اخیر کارتن خریده باشد، حق شرکت در ان را نخواهد داشت.
5 - چند وقت بعد هم یارانه کارتن به ملت شریف اهدا میشود، ضمن این که قانونی تصویب میشود که کسی حق ندارد در آگهی فروش اینترنتی، قیمت کارتن را نمایش دهد!
6 - چند وقت بعد، آموزشهای تهیه کارتن یخچال و تلویزیون توسط جعبههای تخممرغ در اینستاگرام پخش میشود.
7 - یک سال بعد، دولت یک سامانه متشکل کارتنی درست میکند و همه وارد کنندهها باید بلافاصله بعد از ترخیص کالا از گمرک، کارتن را به دولت پس بدهند!
8 - ...
------
پینوشت:
1- کدام مملکت دنیا این همه سوژه دارد؟
2- زیر بار این فشار اقتصادی وحشتناک، من که یک پسر مجرد هستم دارم بدون ازدواج، میزایم، والا به خدا ماندهام ملت با چهار پنج سر عایله، از کجا میآورند توی تهران درندشت اجاره خانه میدهند و پول مدرسه و دانشگاه و خورد و خوراک را تامین میکنند.
3- کسی پدرزن سراغ ندارد که یک جوان یک لاقبا را به غلامی بپذیرد؟
4- یک چالش برای خودم درست کردم به این ترتیب که اگر تعداد دیدگاههای این پست برسد به ده عدد، یک خاطره خندهدار از سربازیام مینویسم، اگر به بیست برسد ماجرای فوق خندهدار خواستگاری رفتنمان را در دوران دانشجویی خواهم نگاشت، اگر به سی عدد برسد ماجرای مثبت هجده و طنزی فوقالعاده از دوره کاریام در پالایشگاه را خواهم نوشت و اگر برسد به چهل عدد، که ابدا نخواهد رسید، ماجرای طنز به شدت خندهدار کلاس ادبیات دانشگاهم را برای شما بازگو خواهم کرد. در پایان اگر و تنها اگر پنجاه عدد را رد کند، مطلب طنزی از معرفی نامه حقیقی خودم را منتشر خواهم کرد تا پس از سال ها خودم را برای خوانندگانم کشف نمایم.
5- تبصره یک: از یک شخص، بیشتر از یک دیدگاه قبول نمیشود.
6- تبصره دو: مدت انجام این چالش، تا ارسال پست بعدی است. که از یک هفته تا یک ماه میتواند متغیر باشد.
7- تبصره سه: میدانم، توی دلتان با خودتان میگویید، این کلنگ چقدر خودش را تحویل میگیرد! نه بابا، از این خبرها هم نیست، دوست دارم کمی سر به سر خودم بگذارم :))
در پاسخ به اداعای الیوت آبرامز نماینده ویژه آمریکا در امور ایران که اعلام کرد؛ "آمریکا، میلیونها بشکه بنزین مصادرهشده ایرانی را فروخت" یکی از منابع آگاه بلندپایه که خواست نامش فاش نشود گفت:
"چرا همیشه خبرهای بنزینی را صبح جمعه به ما میدهید؟"
---
پینوشت:
1- یک مقام بلندپایه دیگر فرمودند که، "بابت خودروهای بیکیفیت شرمنده هستیم"، اُغُر به خیر برادر، صبح شما هم به خیر. وقت خواب!
2- یک مقام خیلی پایهدار و پایهبلند دیگر فرمودند که، "تحریم مردم را اذیت کرده اما نتوانسته ما را بشکند"، فکرش را بکن، دیگر جایی برای شکستن باقی نمانده که، همه قبل از شکستن به اندازه کافی، جر پاره شدهاند.
3- یک مقام کمتر بلند پایه نیز فرمودند که، "برای کاهش قیمتها دعا کنید"، یعنی مسوول این همه بیمسوولیت و بیخود نوبر است والا، قرار بود با دعا پایین بیاید، پس دولت میخواستند ملت چه کار؟
4- تا مابقی مقامها در افشانی نفرمودند من بروم کلنگم را بزنم!
آن شیخ چشم قشنگ نظیف، آن سپید موی پاکدامن و عفیف، آن کس که باشد همه را یک تنه حریف، آن که دارد زبان مشترک با ظریف، آن که رحتمی برایش همچنان پیف پیف، سیستم فوتبالی اش جلوی دروازه ی خودی به ردیف، شیخنا، مولانا، جنتلمن، کیروش نحیف، قاتلی بود و کفاشیان جلویش مرد آتلی بود و تیم ملی برایش مانند خری در گلی بود و سیستم یازده صفر صفرش، روی اعصاب هر املی بود و خلاصهی ماجرا برای خودش یک آدم جالبی بود.
در خانهی ما هر کسی از یک ویژگی خاصی برخوردار هست. پدرم ویژگیهای منحصر به فرد زیادی دارد، برای نمونه، هر چه آهنآلات و فلزیجات در پرامون ما باشد، جذب پدرم میشود. یک جور آهنربای درون دارد لامذهب. کافیست یک سری به حیاط پشتی منزل ما بزنید. بازار آهنآلات دست دوم فروشی شهرداری تهران باید بیاید جلوی حیاط پشتی ما لنگ پهن کند. یعنی اگر راه داشت، مثل سایت فردو یا نطنز، پدرم رادیواکتیو هم میچپاند پشت حیاط خانه. خواهرم، بسیار کمحرف و خوش خنده است و اما اصل داستان، یعنی مادرم. مادرم خیلی خیلی وسواس است. یعنی از آن وسواسهای نظافت و تمیزکاری که باید در هر ثانیه، خانهاش، شوهرش و فرزندانش، عین تختهای یک پادگان نظامی آنکادر باشند و از تمیزی برق بزنند. در این حد بگویم که به یاد ندارم، یک بار خواسته باشیم، جایی برویم و مادرم به سر و وضع و لباسمان گیر ندهد، یا "فیالمثل" وقتی به حمام بروم، باید آنقدر سرم را بشورم تا صدای قیز قیز از کف سرم بلند شود. در این حد یعنی.
از ویژگیهای مشهود و بارز بنده هم، توهم زدن است. دیگری، اعتماد به نفس ستودنی بنده در زمینه تعمیرات وسایل خانه است. یعنی از نظر من، چیزی در این دنیا وجود ندارد که من نتوانم تعمیرش کنم. حتی اگر شاتل فضایی هم اشتباهی و به دلیل نقص فنی بیفتد حیاط پشتی خانهی ما، من میتوانم با یک چهارسوی متوسط و یک عدد فازمتر، تعمیرش کنم. به همین سادگی.
سابقه دار هم هستم، برای نمونه، از کودکی دلم میخواست ماشینحساب جیبی پدرم را باز کنم و ببینم توی آن یک کف دست که به ضخمامت ده صفحه از دفتر مشقم هم نبود، چی هست که تا 34 را ضرب در 365 میکنی، مثل بنز جوابش را تقدیمت میکند. خلاصه یک روزی که پدرم نبود، تنها گیرش انداختم و با سنگ کوبیدم روی ملاجش. سالها طول کشید تا فهمیدم، باید ابتدا پیچهایش را باز میکردم و بعد با سنگ میکوبیدم رویش.
سرتان را درد ندهم، این مرض سالهای سال در من میلولید تا چند روز پیش که کولر گازی پنجرهای و قدیمی خانه خراب شد. اگر این گونه کولرها را دیده باشید، باید حدس بزنید که کلی سنگین و بدبار هستند. خلاصه، با یک جمله "پدرجان، اینا توش چیزی نداره که، جز یک کمپرسور و چند تا لوله، الان برات بازش میکنم و ردیفش میکنم برات"، ابتدا فیوزش را قطع کردم، بعد مثل پلنگ پریدم جلویش تا یقهاش را بچسبم و بکشمش بیرون، اما مگر لعنتی را میشد تنهایی تکان داد. بعد از ده دقیقه که از "شصتاد" جهت جغرافیایی مورد عنایت قرارش دادم، خودش زد روی شونهام و گفت داداش، داری اشتباه میزنی، زور الکی نزن، میترسم اگه بیشتر از این زور بزنی، مابقی جونت از ماتحتت بزنه بیرون و بمیری. این شد که دست به دامن پدر شدم. پدر اسطوره دوران کودکی، پدر قهرمان من در تمامی رشتههای المپیک، پدر ... خب، حالا دیگه، هی نمیخواد از پدر بگی، برو سر اصل مطلب.
آها، داشتم مینوشتم، صدا زدم: بابا، بـــــــــابی، بـــــابـــدون، بعد از چند لحظه گفت بله؟ گفتم یه دست برسون اینو با هم، از جاش دربیاریم. او هم مثل داداش کایکو که در کارتن میتیکومون، کوه را با بستن یک دستمال زپرتی، جابجا میکرد، با چند تا پارچهی کهنه تارعنکبوت بسته اومد و گفت: اول ایمنی، بعد کار.
گفتم این پارچهها به نظر زیاد بهداشتی نیستند. پدر گفت: "نترس، اینا رنگشون این شکلی شده، وگرنه از دوره عهد تیرکمون افتاده بودن حیاط پشتی، برای نظافت دوچرخه"، گفتم باشه پس. دستمال را به سان داداش کایکو بستیم دور دستمان و پدرم گفت با شمارش من، یک، دو، سه. و ما با یک فریاد که داشت ک*ن فلک را پاره میکرد، کولر را از قابش کشیدیم بیرون، البته تنها تا لحظهای که کولر به قابش تکیه داشت، وقتی کل کولر آمد توی دستان ما، در کل چند صدم ثانیه هم روی دستان ما نبود و چون داشتیم زیر فشار وزن آن به مقام رفیع شهادت، نایل میآمدیم، زمانی نگذشت که کولر را رها نموده و آن ستاره نوترونی فوق سنگین افتاد روی فرش و غبار بزرگی از لاشهی بیجانش بلند شد. یک گرد و غباری که از ده پونزه سال پیش روی هم جمع شده بود، در صدم ثانیهای زد بیرون و پلاستیکهای قاب جلویش بودند که مانند ترکش پرت میشدند توی در و دیوار.
حالا کولر خانه ما کجا نصب شده بود؟ توی اتاق پذیرایی، توی اتاق پذیرایی چه خبر بود؟ هر چیز شیک و تر و تمیزی که مادرجان اجازه میداد تا از صافی سلیقه ایشان رد شود، در اتاق پذیرایی قرار میگرفت. بهترین فرشها، بهترین مبلها، بهترین پردهها، بهترین دکوراسیون خانه، در پذیرایی بودند. همین اندازه بگویم اهمیت پذیرایی در خانه ما اینچنین است که برای مثل، اگر ما مهمان نداشتیم، کسی حق نداشت حتی از کنار پذیرایی خانه رد شود، چه برسد به این که وارد آن بشود. روزی یک بار فقط خودش میرفت برای گردگیری و تمیزکاری. خیلی هم سفارش میکرد که وقتی خودش رفته خرید یا خانهی اقوام، ما دست به سیاه و سفید خانه نزنیم و همیشه نظرش این بود که ما (یعنی من و پدرم)، مانند پت و مت، در حال ولو کردن و پخش و پلا کردن و خرابکاری هستیم. البته حالا که فکر میکنم، همچین هم، پر بیراه نمیگفت.
حالا شانس ما، خود مادرجان کجا بود؟ رفته بود پیش خالهام که از قدیم همسایه ما بود تا سری به خواهرش بزند. کاری ندارم که من چند ثانیه بیشتر از پدرم، کولر را در هوا نگه داشتم و تمام تلاشم را کردم که خودم زیر بار وزن زیاد آن، هر طور هم که شده تاب بیاورم، حتی به قیمت پاره شدن چند قسمت انتهایی بدنم، کاری هم به این ندارم که دود و غبار کل پذیرایی را برداشته بود و چشم، چشم را نمیدید. کاری هم ندارم به این که باید میجنبیدیم تا مادر برنگشته بود، باید پذیرایی را مثل روز اولش تمیز میکردیم، مصیبت اصلی این بود که آن ستاره نوترونی چندصدهزار میلیارد تنی را چطور باید دوباره بلندش میکردیم؟ آن هم دست تنها و اندک زمانی که من و پدرم در اختیار داشتیم تا مادر دوباره برگردد خانه. خدایا خودت به دادمان برس. خدایا خودت به اسرافیل بگو توی شیپورش بدمد. اگر این آخرالزمان نیست، پس دیگر چه زمانی برای آن مناسب خواهد بود؟
----
خلاصه به هر زحمتی که بود کولر را کشان کشان روی فرش سر دادیم و به یک مصیبتی بلندش کردیم و انداختیمش روی فرقون. بعدش هم مثل تیری که از چله در رفته باشد، از این سوی پذیرایی، میرفتیم آن سوی پذیرایی و همهی گرد و خاکها را پاک مینمودیم. فکر کنم، "تام کروز" در "میشن ایمپاسیبل" این همه استرس نداشت که ما آن روز داشتیم. این وسط، انگشتان من هم ماندند زیر سنگینی کولر و تازه نوک چندتایشان از بیحسی دارد در میآید. تا من و پدرم، کولر را برسانیم پای صندوق عقب ماشین، کولر از صد و پنجاه نقطهی دیگر نیز آسیب دید. آخرهای کار تقریبا دیگر چیزی از خود کولر سالم باقی نمانده بود و کمکم داشتیم از رساندنش به تعمیرکار منصرف میشدیم.
----
پینوشت:
0- مادرم خیلی مهربان است اما خب، روی پذیرایی خیلی خیلی حساس است به اضافه بقیه خانه!
1- خدا را شکر مادرم اینجا را نمیخواند. (خدا همه پدر و مادرها را سلامت نگه دارد)
2- خدا به ما رحم کرد. روزی که این لکنته را از تعمیرگاه برگرداندیم، تا دوباره آن کافر را از پلهها ببریم بالا و هلش بدهیم توی قابش، یک المشنگهای به پا شد که نگو. تمام بدنم بوی کولر گرفته بود. یعنی وسطهای کار، حاضر بودم بروم داخل قاب کولر دراز بکشم و دهانم را باز کنم و به جای کولر، باد سرد از دهن من بیاید بیرون. آخر سر هم کولر خودش به حرف آمد، گفت ولم کنید، خودم میروم میتمرگم سر جایم. آره ارواح روح نداشتهاش. مهرههای ستون فقراتمان چند میلیمتر به هم فشردهتر شدند تا آن تن لش را برگردانیم سرجایش.
3- هود آشپزخانهیمان هم موتورهایش افتادهاند به سر و صدا. روشنش که میکنی، آنقدر ناله میزند که مغزت میخواهد بترکد. انگاری تند و تند دارد میگوید، "نمیکشم، نمیکشم، نمیکشم، ..."، قصد دارم چند روز آینده، وقتی مادر رفت بیرون، یک دستی به سر و رویش بکشم. امیدوارم تا آن موقع انگشتانم به حالت طبیعی برگردند!
4-
آن سرو که گویند به بالای تو ماند
هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند
دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
با غمزه بگو تا دل مردم نستاند
زنهار که چون میگذری بر سر مجروح
وز وی خبرت نیست که چون میگذراند
بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز
همخانه من باشی و همسایه نداند
هر کاو سر پیوند تو دارد به حقیقت
دست از همه چیز و همه کس درگسلاند
امروز چه دانی تو که در آتش و آبم
چون خاک شوم باد به گوشت برساند
آنان که ندانند پریشانی مشتاق
گویند که نالیدن بلبل به چه ماند
گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند
بلبل نتوانست که فریاد نخواند
هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای
برخیزد و خلقی متحیر بنشاند
در حسرت آنم که سر و مال به یک بار
در دامنش افشانم و دامن نفشاند
سعدی تو در این بند بمیری و نداند
فریاد بکن یا بکشد یا برهاند
5- داریوش رفیعی » گلنار ۲ » آن سرو که گویند (دشتی)، پیشنهاد من برای گوش جان سپردن
شاد و خندان باشید، آبان ماه 1399 آفتابی
* (هشدار: با این که هنوز خاطره را ننوشتهام باید بگویم شاید این پست کمی بیش از حد عادی طولانی شده یا این که برخی سطرهایش نوشتهی به علاوه هجده داشته باشد)
----
* وقتی داشتم این پست را مینوشتم آهنگ "غوطهور" از آلبوم "مونولوگ" روی دور تکرار بینهایت در حال پخش شدن بود. برای هنگام خواندن هم پیشنهاد میگردد.
----
* دوستانی که اینجا را از پیش میخوانند باید با هماتاقی مظلوم قزوینیمان تا حدودی آشنا شده باشند. همان پست معروف "آن شلوار بیناموس" را میگویم. اگر که نه، پیشنهاد میکنم نخست آنجا را بخوانند.
----
* به نام پروردگار خوبیها، اوهوم، صدا میرسه؟ یک، دو، سه ...
----
همانطور که گفته بودم، ترم نخست دوره کارشناسی بودیم. بعد از حدود یک ماه دوندگی برای دریافت سهمیه خوابگاه، بالاخره آن اتاق کوچک و محقر در خوابگاه خارج از شهر، به ما چهار نفر همکلاسی رسیده بود و دو دوست ترم بالاییمان را که از قبل در آن اتاق میزیستند، مثل کپک، پرتاب نمودند بیرون. آن هم وسط برف و بوران، زمهریری بود پاییز آن سال. خوابگاه ما کیلومترها با آبادانی فاصله داشت، تو در توی ما هم فاقد امکانات بهداشتی و جعبهی کمکهای اولیه بود. در آشپزخانه فقط یک سطل آشغال بزرگ ول داده بودند و یک سینک ظرف شویی خیلی قدیمی کج و معوج. توی اتاقمان هم دو تا تخت دو طبقه وا رفته و دو تا کمد بزرگ فلزی درب و داغان بود که حتی درهایش هم به زور بسته میشد. دو تا صندلی فکستنی و یک میز گرد قدیمی و زهوار در رفته هم وسط اتاق بود. چون وسیله پخت و پز هم نداشتیم، چهار نفری، نفری دوزار گذاشتیم وسط و یک هیتر برقی خریده بودیم برای روز مبادا.
ترکیب اتاق ما هم اینطوری بود، یکی از تهران، دیگری از گیلان، دوست خجالتیمان از قزوین به اضافهی شخص شخیص اینجانب در کنار هم، در آن چهاردیواری میلولیدیم، تازه داشتیم با هم بیشتر آشنا میشدیم. تنها چیزی که فهمیده بودیم این بود که این همکلاسی قزوینیمان، کتفش به یک اشاره در میرود و در ضمن جلوی ما هم نمیتواند لباس عوض کند و این که خوراکش کلید کردن و قفل کردن روی کارهای دیگران است. انگار فقط در مساله تعویض لباس خجالتی بود و در سایر همه موارد، همیشه دستی بر آتش داشت. برای مثل من اگر میخواستم روی صندلی فکستنی وسط اتاق بشینم، "اصغر"جان با یک لحنی مثل دکترهای ارتوپدی میگفت، نه فلانی، آن طور لم نده، قوزک پایت میرود توی معدهات، صد و ده درجه بشین، یا به آن یکی گیر میداد که ماشین ریشتراش را عمودی بگیر روی صورتت وگرنه عقیم میشوی و اگر هم نشوی، بچهات لوچ به دنیا میآید و از این دست گیر دادنهای روی اعصاب. هر چه هم جلوتر میرفتیم، بیماری این "اصغر"جان، وخیم و وخیمتر میشد تا آن شب کذایی که رفیق گیلانیمان "محمود" خسته و کوفته و یخ زده، از بیرون برگشت.
آن شب "محمود" خیلی دیروقت برگشته بود به اتاق و غذایی هم نبود که بخورد، با علم به همین موضوع، خودش توی یک مشمای معمولی (از این کیسه فریزرها) دو تا تخم مرغ خریده بود تا پس از جا آمدن حالش یک نیمرویی بزند بر بدن. حالا تا آن وقت شب، خسته و تشنه و گشنه و یخ زده کجا بود و چه میکرد به ما ربطی نداشت. به "ما" که میگویم، یعنی من و آن رفیق تهرانیام "صادق". از قضا به این "اصغر"جان خیلی ربط داشت و هی "محمود" را سین جیم میکرد. "محمود" هم با بیحوصلگی زیادی آرام آرام جوابش را میداد. بیرون خیلی سرد بود و برف همچنان میبارید. چند روزی بود که سگ را با چوب میزدی، بیرون نمیرفت. حدود یک متری برف نشسته بود توی محوطه. قبل از رسیدن "محمود" هم، من کتری آب را گذاشته بودم روی هیتر تا چای درست کنم. تا "محمود" لباسش را عوض کرد و دست و رویش را شست، من هم چای را آماده کردم. "محمود" نشست کنج اتاق و هیتر را به برق زد. کمی روغن ریخت توی ماهیتابه تا داغ شود. من و آن یکی هماتاقیام "صادق" روی تخت ولو بودیم. "صادق" با اشاره به من فهماند که "اصغر" را نگاه کنم. نشسته بود روی صندلی به بهانه پاکنویس جزوه روی میز، داشت "محمود" را ورنداز میکرد. هی سرش را میکرد به "محمود" که پشتش به او بود و میخواست درباره درست کردن نیمرو به "محمود" توضیح بدهد و هی جلوی خودش را میگرفت.به قول این خارجی جماعت "really? are u kidding me? No way" یعنی واقعا نیمرو درست کردن هم توضیح میخواهد؟
"صادق" سقلمهای به من زد و آرام و بدون صدا با حرکت لب و چشم و ابرویش به من گفت: "نمیتونه گیر نده" و لبخندی ریزی زد. من هم با چشمانم تایید کرم که همینطور است. "اصغر" هی سر میچرخاند و دید میزد و هی برمیگشت سر پاکنویس کردنش. خلاصه سی ثانیه نگذشته بود که "اصغر"جان روزهی سکوتش را شکست و افاضات فرمودند که: "محمود، قاشق را چهل و پنج درجه نگه دار وگرنه..."
"محمود" هم ناگهان از کوره در رفت و با عصبانیت گفت: "بیا بابا، خودت درست کن" و با همان قاشق روغنی برگشت که قاشق را با عصبانیت تحویل "اصغر" بدهد، لابد فکر میکنید روغن خیلی داغ بود و ریخت روی صورت "اصغر"، البته روغن به احتمال زیاد داغ بود، اما مساله پاشش روغن نبود. مساله خود قاشق بود. نوک قاشق خورد به لیوانهای چای که روی میز بودند و چند لیوان چای ریخت روی خشتک "اصغر" مادرمرده. آب تازه جوش آمده بود و من همین یک دقیقه قبل چای ریخته بودم توی لیوانها و گذاشتم وسط میز تا کمی خنک شوند.
در حالت "slow motion" یا همان تصویر آهسته خودمان، چهار جفت چشم رفت سمت خشتک "اصغر" و برگشت به سمت لیوانهای چای، بدون غلو، قشنگ دو تا لیوان چای داغ ریخت روی ناحیهی بحرانی "اصغر" و سومی هم داشت از بالای میز آرام آرام میریخت روی موکت. "اصغر" مانند فشنگی که بعد از شلیک از جا در میرود، از روی صندلی پرید و چون پشتش شوفاژ بود و پنجره، با کمر رفت توی شیشه و وسط شیشه شکست. من و "صادق" پریدیم پایین تخت، "محمود" هی میگفت: "به خدا من چای را اصلا ندیدم"، "صادق" ضمن این که میگفت: "فقط خفه شو" پرید و رفت از توی کمدش یک پماد درآورد داد دست "اصغر"، من هم نمیدانستم، شلوار "اصغر" مادرمرده را پایین بکشم یا نه؟ اگر پایین نمیکشیدم تا فسناق میسوخت. میکشیدم پایین، تا آخر عمرش مرا نمیبخشید که چرا جلوی همه لختش کردهام. تازه داشت ماجرای در رفتن کتفش فراموش میشد که این طوری شد. "صادق" گفت: "اصغر سریع برو دستشویی و اصلا آب سرد هم نزن، فقط از این پماد من قشنگ بزن وسط پاهات طوری که خوب روی پوست باقی بمونه". زیر کتف "اصغر" را هم نمیشد گرفت و کمکش کرد، خلاصه یه وضع گشاد گشاد سریع با پماد رفت توی همان دستشویی کذا که قبل از این کتفش آنجا در رفته بود.
دو دقیقهای میشد که "اصغر" رفته بود تو و هیچ صدایی هم ازش در نمیآمد، "محمود" با بیتابی و یک حالت عذاب وجدان پشت درب دستشویی رژه میرفت و به "صادق میگفت: "حالا پماد سوختگیات به درد میخوره یا من برم دفتر حاجی، خبر بدم؟" بعد "صادق" بهش گفت: "نمیدونم، اینو مادرم گذاشته بود توی کیفم بعدش هم بری حاجی چی رو خبر بدی؟ همین مونده فردا تو روزنامه بزرگ بنویسن ناموس اصغر توسط محمود به باد چخ رفت". من گفتم: :خب پماد چی بود حالا؟: وسط همین هیر و ویر، ناگهان دیدیم "اصغر" با شورت از دسشتویی پرید بیرون و در حالی که جفت پا میپرد بالا، درب تودرتو را باز کرد و در میان یک متر برف، همان طور که مثل کانگرو بالا و پایین میپرید به سمت دفتر حاجی میرفت. در همین حین، "صادق" گفت: "این کجا رفت؟" و "محمود" پماد را که توی دستشویی افتاده بود آورد بیرون و رویش را خواندیم، یه چیزهایی انگلیسی بود که آن موقع ما زیاد اشراف اطلاعاتی نداشتیم، فقط یادم هست، وقتی بویی شبیه به ویکس را احساس کردیم و عکس یک فلفل قرمز کوچک را روی پماد دیدیم، سه تایی دهانمان پر از باد شد و گفتیم "اووووف"، این لابد بد جور داغ میکنه.
"اصغر" دیگر از پنجره هم مشخص نبود، همانطور کانگرو وار خودش را رسانده بود دفتر حاجی. تا ما شلوارش را برداریم ببریم، حاجی که هنوز دفعه قبلی را یادش نرفته بود، "اصغر" را تپانده بود توی پیکان آبی رنگ قراضهاش و زده بود به جاده تا "اصغر" بینوا را برای بار دوم برساند درمانگاه حومه شهر.
در راه برگشت از دفتر حاجی تو محوطه بودیم و برف هم هنوز میبارید که "صادق" گفت: "خب چرا از همون اول، شلوارش را نکشیدی پایین؟"
من هم گفتم: "ببین جرات داری؟ من نشسته بودم زیر پاش، میخواستم بکشم پایین، اما همش فکر میکردم بعدش دوباره میخوره تو پنجره و این دفعه باید زنگ بزنیم آتشنشانی بیاد، داستان میشد، فردا هم لابد تو جراید درشت مینوشتند، حادثه در دانشگاه، ناموس اصغر در آتش فتنهی هماتاقیهایش سوخت"
"صادق" گفت: "چه غلطی کردم پماد رو دادم بهش، یعنی الان اصغر چه حسی داره؟"
گفتم: "چه حسی میخواد داشته باشه، حس این که یه اژدها در حالی که از دهنش داره آتیش بیرون میاد، همزمان جهاز اصغر جان را گاز گرفته"
""محمود" هیچی نمیگفت، فقط پماد فلفل را نگاه میکرد و هنوز داشت میگفت: "اوووووووف" چه گ*هی بود من خوردم. یک فحشهای ناجوری هم حواله زندگانی میکرد.
بعدها خود "اصغر" برایمان تعریف میکرد که بعد از آن همه سال آبروداری و عوض نکردن شلوار در جلوی دیده همگان، رفته بود درمانگاه و جهازش را گذاشته بود روی میز دکتر و بهش گفته بود، دستم به دامنت، این را یک جوری خنک کن، دارم الو میگیرم دکتر.
----
پینوشت:
00- حاجی سرپرست خوابگاه ما بود. یعنی همه او را حاجی صدا میزدند.
0- الو. [ اَ ل َ / لُو ] (اِ) در تداول عامه، بمعنی شعلهی آتش ، و مخفف الاو است.
1- "اصغر" دیگر تا پایان ترم نه کتفش در رفت، نه ناموسش سوخت، اما به طرز شگفت آوری بلاهای دیگری در راه بود.
2- بعد از آن قضیه هیچ وقت نفهمیدم، "اصغر" چرا آن شب، جفت پا میپرید؟ یعنی نمیشد گشاد گشاد راه رفت؟ هیچ وقت هم رویم نشد ازش بپرسم.
3- تمامی نامها شبیه به نام واقعی افراد انتخاب شدهاند ولی نام اصلی آنها نیستند.
4- حاجی با این که سیر تا پیاز قضیه را خوب میدانست اما همیشه میپرسید، راستش را بگو "اصغر"، تو دستشویی با پماد میخواستی چه کار کنی؟
5- برگشتیم اتاق، بوی گند نیمروی سوخته همه اتاق را برداشته بود که با بوی ویکس مخلوط شده بود. بوی ویکس که احساس کنم، بیاختیار یاد آن شب بزرگ و آن "اصغر" بزرگوار میافتم.
6- این هم برگی از خاطرات سیصد صفحهای مثبت هجده من که قولش را داده بودم :)
7- آن وقتها هنوز موبایل تازه آمده بود تهران و هر خط 0911 کلی پولش بود. بعدها تهران شد 0912

+
نمیدانم چرا خیلیها در بخش خصوصی از حال و احوال "اصغر" جان جویا شدهاند. برای این که تک تک به همه توضیح ندهم اینجا اضافه مینمایم: نگران نباشید اصغر جان قصه ما الان فرزند هم دارد و چند باری هم از کشور خارج شده است. یعنی آن قدر سالم است که تا خود خارجه رفته بی آن که جفت پا بپرد.
