انگار همین دیروز بود که صبح زود و وسط سرمای سخت زمستان که بارانی هم بود به دبستان می رفتم. آن قدیم ندیم ها مثل حالا نبود که طرح جداسازی دختر و پسر از دبستان به دانشگاه برسد. نه تنها دختر و پسر به یک مدرسه می رفتیم بلکه کلاس ها هم قاطی بود. آن وقت ها همه چیز قاطی بود به جز صف نانوایی که الان برعکس شده است! معلم ها هم کلی قاطی بودند برای خودشان. ناظم که دیگر جای خود را داشت!

آن وقت ها من فقط در حد زنگ ورزش از فوتبال سر در می آوردم اما همیشه می ترسیدم که معلم کلاس سوم یک روزی من را هم مثل پنالتی بکارد و بعد شوت کند به سمت در کلاس. یعنی اگر، همکلاسی هایم کمی سبک تر بودند، یک زیر طاقی تر و تمیز در حد "کاکرو یوگا" با آن ها می زد.

من نه تنها جزو بچه های بلند قد کلاس، بلکه تپل و مپل هم بودم. از بد روزگار هم انگاری ته کلاس حلوا خیرات می کردند. روزی نبود که چهار نفر از سر و کولمان بالا نروند. سر نشستن در ته کلاس همیشه دعوا بود. بارها خواسته بودم به ردیف اول بروم اما از شماتت معلم که مردی سبیلو و گردن کلفت و درشت هیکلی بود می ترسیدم. دست بر قضا تنها کسی که به اصرار ایشان حتما باید ته کلاس می نشست من فلک زده بودم. خلاصه مثل خیارشور وسط ساندویچ افتاده بودم بین دو نفر که از خودم هم تپل تر و درشت تر بودند. اصلا همان فشارها بود که تا مدت ها باعث شد بنده فقط به صورت عمودی رشد کنم.

میز و نیمکت هایمان هم از این مدل های تمام چوبی و جدا بود که سه قسمت مجزا در میزش تعبیه کرده بودند برای کیف و کتاب. بغل دستی هایم که اصلا کیف نداشتند، چهار تا کتاب را با دو تا دفتر و یک مداد را با کش می بستند و می آمدند مدرسه. بیشترین نمره یشان هم یازده و هفتاد و پنج صدم بود.

آن روز چنان باران می بارید که می توانستی طناب باران را بگیری و بروی به آسمان. خیلی هوا سرد بود و کلاس ما هم بخاری نداشت. فقط دفتر مدیر یک بخاری داشت. خلاصه همه زنگ تفریح هم می نشستیم سر کلاس. معلم هم که طبق معمول اعصاب نداشت.

زنگ تفریح اول بود. کسی جیک نمی زد. ناگهان رگ امتحانش گل کرد و گفت بنشینید تا بروم برگه های امتحان را بیاورم. هنوز از در کلاس بیرون نرفته بود که همه لات ها پریدند سر و کولمان. ناگهان آقا معلم برگشت و دو ردیف آخر را که طبق قاعده باید شش نفر در آن باشند را احضار کرد پای تخته. بعد ما را شمرد. ده نفر بودیم. اولی آمد حرف بزند چنان خواباند توی گوشش که به جایش نفر آخری همان جا می خواست گورش را بکند. یک لقد (لگد) هم گذاشت پشتش، بنده خدا تا دیوار آن طرف راهرو را دنده دو رفت.

دومی تا گفت آقا اجازه، معلم از دو تا گوشش بلندش کرد. فکر می کردم الان است که جفت گوش هایش از ته کنده شوند. لامذهب فکر کرده بود لیفتراک است. همین طور پسرک دیلاق را بالا می برد. خودش فقط آخ آخ می کرد اما شش نفر از ما به جایش گریه می کردیم. همین طوری که روی دو تا گوشش بلند شده بود، ناگهان پرتش کرد توی راهرو. یک خط کش چوبی پهن داشت، نزدیک به یک متر بود. با خط کش گذاشت زیر دست سومی و دستش را بالا آورد. بعد یک تابی به خط کش داد و کوبیدش کف دست سومی. هر دست را پنج تا می زد، یکی راست و یکی چپ! خلاصه عین تراکتور که زمین را شخم می زند و پیش می رود، این آقا معلم هم یک به یک بچه ها را شخم زد تا رسید به من.

صورتی کج و چشمانی تا به تا که معلوم نبود می خواهند گریه کنند یا برای مسخره کردن معلم دارند لوچ بازی در می آورند، گردنی کشیده و دماغی بزرگ و قوزدار، که از سرما سرخ بود و سرما خوردگی که باعث شده بود صدایم هم بیشتر تو دماغی بشود و موهایی که پس از برداشتن کلاه از سرم، هر کدام به صورت تصادفی به یک سمتی رفته بودند. لباسی آویزان و گشاد و خیس طوری که اگر کسی در دم مرا می چلاند یک کیلو آب از من و لباس هایم، می چلید. یعنی این قیافه من هر مادرمرده ای را هم به خنده وا می داشت. از طرفی هم نه تاب تیپا داشتم و نه گوش محکم برای به پرواز در آمدن. با آن همه وزن هم اگر کسی مرا با دو گوشم بلند می کرد، شک ندارم که گوشم از جایش کنده می شد. کف دست هایم هم که از سرما، خودش سرخ بود. یخ یخ. جلو تر که آمد، فهمید که کفش هایم را در آورده ام. پرسید چرا کفش هایت را در آورده ای؟

گفتم: آقا اجازه مگر نمی خواهید مرا فلک کنید؟ آمدم جوراب هایم را هم در بیاورم که دیدم صدای خنده چند نفر بلند شد. مدیر و ناظم که صدای به در و دیوار خوردن بچه ها را شنیده بودند، به در کلاس ما آمده بودند. بچه آماده به فلک ندیده بودند، که آن هم دیدند. بعد از خنده مدیر، بی اختیار آقا معلم هم خنده اش گرفت. حالا من و چند نفر باقیمانده داریم همدیگر را هاج و واج نگاه می کنیم. نمی دانستیم ما هم بخندیم یا کماکان به گریه ادامه بدهیم؟ اصلا یک وضع بلاتکلیفی بود که هنوز فکر می کنم منتظر بودند تا بعد از خنده مرا تنبیه کنند. دست آخر ما چند نفر بخشیده شدیم.

پریروزی ها، مدیر دوران دبستانم را پس از سال های فراوان در فصل زمستان، توی خیابان دیدم. دست بر قضا دوباره باران می بارید. قیافه اش خیلی تغییر نکرده بود اما گرد سپیدی بر روی موهایش نشسته بود. پس از یک چاق سلامتی کوتاه، گفت: چقدر تغییر کرده ای؟ گفتم: تقصیر روزگار است دیگر. گفت: چه کار می کنی با روزگار؟ گفتم: هیچ، روزگار یک چوب برداشته و هی می خواهد فلکمان کند اما تا ما کفش هایمان را در می آوریم، انگاری که دل مدیرش به رحم می آید و روزگار را از صرافت فلک کردن، باز می دارد. خندید و این بار، من نیز به همراهش خندیدم.... چند روزی هست که از این ماجرا می گذرد و این جا همچنان هوا بارانی است.

پی نوشت:

1- مدیر روزگار من بی رنگ است اما اگر رنگی داشت، دوست داشتم به رنگ خنده بود.

2- نوشته با عنوان "این جا همچنان هوا بارانی است" در قالب "خدای من چه رنگیست؟" به دعوت از وبلاگ "داستان یک مهندس خوشبخت" و با یادآوری "خانمی" از وبلاگ "همینه که هست..."

3- الان هم هیچی از فوتبال سر در نمی آورم، خیلی سر در بیاورم اندازه یک رییس فدراسیون فوتبال است!

4- بنده به صورت دقیق آخرین نفری بودم که معلم کلاس اجازه داد تا به جای مداد با خودکار مشق بنویسم. دو هفته بعدش پشیمان شد و مرا به حالت با مداد برگرداند!

5- بیشترین درسی که در دوران ابتدایی از آن بدم می آمد انشا بود. خودم هم باورم نمی شود که چرا این همه ازش بدم می آمد.

6- در زنگ ورزش مرا درسته می گذاشتند داخل دروازه "گل کوچیک"، جا نبود هوا رد شود چه رسد به توپ!

7- کمترین نمره تمام دوران تحصیلم، نمره یک بود، که آن را هم در درس شیرین انشا گرفتم.

اولین واکنش دنیا پس از شنیدن خبر آزمایش موفقیت آمیز بمب هیدروژنی توسط کره شمالی. این هم از منبع خبر!

اینجاست که هزینه بیست میلیاردی ساخت سریال "معمای شاه" بیشتره یا هزینه زندگی واقعی شاه در آن زمان؟!! و این که آیا این هزینه نمی تونست بهتر از این صرف هنر و فرهنگ ایران بشه یا نه؟

سفارت سوخته خریداریم، نــــمـکـیـه، نمکی

بدو، بدو تمام شد، چند عدد سفارت خانه مانده که هنوز روی دیوارشان نرفته اند. بدو بدو حراجش کردم، سفارت خانه در حد نو، بدون خط و خش و جای سوختگی، ماله چند تا دیپلمات بوده، صبح به صبح چهار تا خمیازه تویش می کشیدند، شب هم از ترس آتش سوزی توی لباس ضد آتش می خوابیدند. (می گویند، داخل یک سفارت خانه مانند خاک آن کشور محسوب می شود.)

عزیزان مینی بوس دم در حاضر است، وسایل متفرقه و محترقه را به اندازه کافی برداشته ایم، باز میل خودتان است، اگر کوکتلی، همبرگری، چیزی خانگی هم دارید، بیاورید. خلاصه سفارت خانه زیاد است، از طرفی، زمستونه خدا، هوا چه سرده، خب باید یک چیزی را آتش زد تا گرم شویم یا نه؟ به قول شاعر که فرموده: زمستونه خدا سرده دمش گرم!

لطفا کسانی که در کنکور قبول شده اند، رای بدهند

ای انار انار، انتخابات دون دونــــــــــــــــه، از فردای خود کسی چه می دونه؟ یک وقت دیدی تا چند وقت دیگر وظیفه برگزاری انتخابات هم می افتد گردن سازمان سنجش. حالا ببین کی گفتم. از شما که پنهان نیست، نه این که ناجا اعلام کرده: "مردم را که نمی شود به همین راحتی از آتش زدن سفارت خانه منع کرد"، آدم هوس می کند سیاسی هم بنویسد.

این طور که بویش می آید (این بوی بد را نمی گویم، کی ناهار لوبیا خورده؟ خودش اعتراف کنه!) از آنجایی که گفته شده نتیجه آزمون تایید صلاحیت محرمانه است، نتیجه انتخابات هم تا چندی دیگر محرمانه می شود. والا به کسی چه، که چه کسی رای آورده. حتی خود شخص نامزد!

پی نوشت:

1- به درخواست گروه فشار غیر فامیل حذف شد!

2- بعد از تحریم عربستان و چند تا کشور دیگر، فهمیدم که یک کشوری هم هست به نام جیبوتی؟ درست می گویم؟

3- این طور که در خبرها نقل است در آینده تنها عزیزانی که دست کم یک عکس بالای دیوار سفارت در پرونده داشته باشند، آن هایی هستند که از دیوار سفارت بالا رفته اند! (البته آن گونه که از سر و کله این جمله بر می آید، گوینده آن باید یک ربطی به یکی از گزارشگران فوتبالی عزیز دلمان داشته باشد که از بطن خیابان خاکی ها گزارشش را شروع کرده :) )

4- به درخواست گروه فشار فامیل حذف شد!

5- اگر در روند آتش زدن سفارت ها همین طوری پیش برویم، عربستان را که در مقدماتی زدیم، در یک هشتم هم امارات را می زنیم، یک چهارم هم سفارت انگلیس را که تازه باز شده و پای فینال هم به کوری چشم آمریکا، یکی برایش می سازیم و بعد همان را می ترکانیم و توی فینال هم وزارت امور خارجه خودمان را می فرستیم هوا تا حساب کار دست بعضی ها بیاید. (آخیـــــــــــــش، خلاصه قهرمان یک جایی شدیم)

6- پیش بینی می شود تا چندی دیگر واژه مجعول و ناشناس "پنج به علاوه یک" جای خود را به واژه ملموس و شیرین "دویست منهای یک" بدهد. (دویست تا کشورهای دیگر دنیا منهای ایران!)

7- حکم عکس با شلوارک بر روی دیوار سفارت خانه برای یک کارهایی مانند حکم عکس با شورت ورزشی برای بعضی فدراسیون های ورزشی می باشد.

8- برخی از ملت چنان بعد از آتش زدن سفارت خانه از خودشان خوشحالی در می کردند که آدم فکر می کرد دارند آهنگ "ای دل تو خریداری نداری، افسون شدی و یاری نداری" پخش می کنند. اخوی کمی خودت را نگه دار، خوبیت ندارد! لامصب شما برای اعتراض رفته بودید، مگر نه؟

چندی پیش ریخته بودیم خانه ی یکی از فامیل ها برای مراسم شیرینی خوران. آن طوری که از اسم این مراسم بر می آید بر حسب قاعده باید یک یا چند عدد شیرینی به شما بخورانند و ما از وقتی رفتیم تا وقتی که برگشتیم بیشتر در تکاپوی این بودیم که کمتر به ما شیرینی بخورانند! توی تمام این سال ها این اولین مراسم یکی از پسرهای هم سن و سالم توی فامیل است و جالبش اینجاست یک شب قبلش هم رفته بودند خواستگاری و صبحش هم رفته بودند آزمایش و بعدش هم نشسته اند سر سفره عقد. به همین راحتی. باور بفرمایید من و خانواده ام هم، همین هایی را که نوشتم را یک ساعت پیش تر از همان "چندی پیش" فهمیدیم و وقتی رسیدیم آن جا دیدیم صدای دلنگ و دولونگ خانه یشان تا سر کوچه هم می رسد!

توی فامیل های این سمتی ما رسم است که همیشه باید یک صدای گوپس گوپسی توی مراسم به پا باشد طوری که گوشت تا فردای مراسم خودش شش و هشت سرخود بشود! این به جز زمان هایی است که صدای موزیک به هر دلیلی قطع شده و اینجاست که حکم شرعی واجب می کند هر کسی که احساس خوش صدایی بهش دست بدهد و بخواهد مجلس را در دست بگیرد. تازه این دو حالت به غیر از یک وقت هایی است که از ابزارآلات نامتعارفی در جهت نواختن موسیقی فولکلور استفاده می گردد. شما از همین دبه های ماست چسکی بگیر تا سینی چای و دبه سیر ترشی و بشکه زیتون کنسروی های بازاری (از این بزرگ ها، آدم یاد بعضی خواننده های آن ور آبی می افتد که کچل هم هستند!) و ... می ترسم همین طور که عزیزان فامیل که با ادوات جدید سعی در پیشرفت و نمو موسیقی ملی دارند، یه وقت گشت بریزد وسط مجلس و همه را با سلاح های سردشان با مینی بوس بردارد ببرد.

بگذریم، خلاصه ما که رسیدیم، صدای موزیک را ضرب در دو نموودند و آن را به توان ده رساندند. یه کم دود و یک سکوی دراز کم بود تا تقریبا ورود خانواده ما که هر کدام پشت سر هم وارد می شدیم شبیه به استیج های "فشن شو" شود!

مراسم دلنگی و دولونگی تا سرو شام ادامه داشت و پس از آن به سرعت همه راهی ماشین ها شدند تا برویم المابقی مراسم را خانه عروس ادامه دهند. من نمی فهمم خب شیرینی را همین جا بخوریم یا خانه عروس، چه فرقی دارد؟ ما هم به دنبال ماشین اول به راه افتادیم.

کمی نگذشته بود که دیدیم نصفه شبی دارم صدو ده تا می روم اما ماشین های فامیل یکی پس از دیگری عرصه ی رانندگی را با "NEED FOR SPEED" اشتباه گرفته اند! خلاصه آخرین ماشین فامیل هم مانند یک خرگوشی که لاکپشت را جا می نهند، با ماشینش، ماشین ما را پشت سر گذاشت. اندکی نگذشته بود که ما تازه فهمیدیم، هی دل غافل، ما که اصلا نشانی عروس خانم اینا را بلد نیستیم!

این طوری شد که یک چند بار دوربرگردان های منطقه را دور زدیم و بررسی کردیم که دور خور آن ها در پاسی از شب مناسب خانواده هست یا نه؟ خلاصه آدم نسبت به هموطنانش احساس مسوولیت می کند. خیالتان راحت. این هفت هشت باری که ما دور زدیم، مشکل خاصی پیدا نکردیم! پس از آن طی مراسمی خصومت آمیز و چند تماس تلفنی مشکوک با شماره های ناشناس نشانی را جویا شدیم و در پاسخ به مهم ترین نشانی ای که تا کنون از کسی گرفته بودیم رسیدیم: "بیا از زیر پل، تا آخر دست راست، بعد دوباره تا آخر دست راست، بعد بیا دم در خانه عروس اینا" عزیزی که شما باشی، ولادمیر پوتین بعد از آدرس دادن دایی جان مستقیم خودش به من زنگ زد و گفت احسنت بر سامانه دایی جان شما که جی پی اس آمریکا را در دو تا جمله به خاک و خون کشید! شیر سامانه جغرافیایی تو را نخورد دایی جان که برای خودت دایی جان جی پی اسی هستی، حیف که روح خودت خبر ندارد که ما چقدر دیشب بهش سلام رساندیم!

هر طور بود با کمک خانواده های محترمی که در پایان برخی از این فیلم ها و سریال های دوزاری صدا و سیما که با بودجه ای در حدود پنجاه هزار تومان تهیه می گردند، شهردار شهر و جمعی از کسبه ی محترم منطقه، ما خانه عروس را یافتیم. اورکا و من با لباس از ماشین زدم بیرون! فکر کردید هر کسی بگوید اورکا باید لخت از حمام بپرد بیرون؟ آخر افکار هم این همه بی ناموسی؟

به خانه که وارد شدیم، پس از یک پذیرایی مختصر داشتیم  خیلی آرام و "ریلکس" یک گوشه ای می نشستیم که داماد آمد و ما را برد وسط مجلس، ما هنوز زمین سفت را زیر باسنمان احساس ننموده بودیم که دیدیم افتاده ایم وسط یک جمعیت شلوغ! چه کار کنم الان من؟ حرکات موزون از خودت نشان بده! بلد نیستم، ایرادی ندارد یک دستی برسان از بالا چهار تا سیب و زردآلو بچین، خودش می شود حرکات، آقایی که شما باشی، خانمی که دسته ای دیگر از شما باشد! ما در فکر این بودیم که کندن کدام میوه بهتر است؟ پرتقال یا گیلاس شاید هم موز هر چیزی به غیر از خرما و نارگیل، آخر آدم بدون شباهت اگر زرافه هم باشد باز هم کندن این دو قلم میوه از دستش بر نمی آید.

در همین فکرهای مسخره بودم که ناگهان دیدیم که نصف مجلس به یک سمتی رفتند! بله از خنده به سر و مغزشان می کوبیدند، ما یک چرخ زدیم ببینم چه شده؟ خلاصه گفتم آدم خوب است یه کم سنگین باشد، یک تابی خوردیم آن وسط مسط ها و بعد خیلی تیز و بز با دو تا جای خالی عرصه را بدرود گفتم و همچنان در اوج خداحافظی کردم. دردسرتان ندهم، خلاصه آن چنان درخشیدم، که ماه مجلس شدم!!!

پی نوشت:

1- تا همین امروز هم مخ و مخچه ام می گوپسید برای خودش!

2- بعدتر پاک شد!

3- این هم همین طور!!

4- دایی جان جی پی اس یک نوع موجود به نشانی اهمیت دهنده می باشد. فکرش را بکن بعد از نیم ساعت که همه رسیده اند برسی بعد با دست بگذارد پشتت بگوید: حال کردی، چطوری قشنگ رسوندمت اینجا، من کشته مرده این اعتماد به نفس هستم!

5- عزیزان من، توصیه می نمایم شما را به رانندگی مثل لاکپشت، آدم در جاده تاریک و ناشناس چه طوری صد و چهل کیلومتر بر ساعت می تواند براند؟!!

6- یک سری فامیل های آن سمتی هم داریم، کلهم اجمعین وقتی یک جا جمع می شوند، همه همزمان زل می زنند وسط میز، هر نیم ساعت هم یک نفر بلند می گوید: بله، بقیه هم در تایید ایشان می فرمایند بلی. همین!

7- بعدتر اضافه شد، یه کم بعد تر پاک شد!

آورده اند که روزی "عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر بن زیار" به "شرف المعالی انوشیروان بن منوچهر بن قابوس بن وشمگیر بن زیار" رسید، بقیه اش در تاریخ موجود نیست، به احتمال زیاد تاریخ نویس از خستگی بیش از حد در اثر نوشتن پی در پی اسامی این دو عزیز، وفات یافته است!!

در روزگار قدیم مردی خردمند و دانا می زیست. از پی سال ها تجربه و خردمندی مردم شهر او را در بین دعواهای روزمره خود به عنوان قاضی قرار می دادند. روزی از روزها دو زن به همراه کودکی بر وی وارد شدند و هر کدام برای کودک مورد نظر ادعای مادری می نمودند. مرد دانا اندکی تامل و اندیشه نمود.

این داستان در متون تاریخی متفاوت به صورت های بسیار متفاوتی نقل شده است، ادامه داستان که از منابع گوناگون شرح داده شده، بدین صورت می باشد:

منبع ژاپنی: مرد دانا گفت که ما خیلی مخ در مملکت داریم و بسیار کشور پیشرفته ای هستیم. در نتیجه رفتند و از بچه آزمایش تست دی ان ای گرفتند و در حین همین ماجراها بودند که ده بیست تا اختراع جدید هم به دنیای فناوری ارایه نمودند. در ضمن هر روز صبح و ظهر و شب از این برنج گلوله ای ها می خوردند با طرب و ترشی و پای هشت پا!

منبع افغانستانی: مرد دانا در حالی که خود اهل بخیه بود و داشت مواد مخدر مصرف می نمود (خلاصه همه را که قاچاق نمی کنند برای ایران، یک مقدار هم مصرف شخصی دارند)، گفت که هر کسی موفق شود دست کودک را طوری بکشد که دیگری نتواند آن را نگه دارد، او مادر واقعی کودک است. دو مادر هنوز به کشیدن کودک مشغول نشده بودند که طی یک عملیات تروریستی توسط طالبان به شصت قسمت نامساوی تقسیم شدند. یک سند هم روی خانه مرد دانا گذاشتند تا داعش دیگه نتونه مسوولیت این کار رو به عهده بگیره. اینا اعصاب معصاب ندارند، گفته باشم.

منبع چینی: مرد دانا گفت ما از این دعواها توی مملکتمان نداریم. اینجا تنها چیزی که فت و فراوان وجود دارد آدمیزاد است!

منبع عراقی: کار به گفته های مرد دانا نرسید، خدا رفتگان شما را هم بیامرزد.

منبع گروه پنج بعلاوه یک: مرد دانا از دو مادر و کودک خواست که دویست سسیصد صفحه تعهدنامه امضا کنند، سپس رو به دو مادر کرد و گفت فعلا شما بروید، ده سال دیگر برگردید ببینیم تکلیف کودک چه می شود.

منبع ایرانی: مرد دانا گفت که هر کسی موفق شود دست کودک را طوری بکشد که دیگری نتواند آن را نگه دارد، او مادر واقعی کودک است. دو مادر (ضمن گفتن کلمه غودا مانند بوروس لی) آن چنان دست کودک را کشیدند که کودک از وسط به دو قسمت مساوی تقسیم شد. سپس به مرد دانا یک نگاه سفیه اندر سفیه انداختند. مرد دانا گفت: بر حسب قاعده نباید این طوری می شد، اشکالی ندارد، کاری است که پیش آمده، بچه را با چند ساعت تاخیر در حالی که بیمارستان در همسایگیشان بود، به بیمارستان رساندند و پس از بخیه کردن کودک منتظر بهبود حال او شدند. پس از این که هیچ یک از دو مادر حاضر نشدند هزینه های درمانی را پرداخت کنند، دکتر و پرستار مربوطه گفتند بی خیال، این دفعه بگذار، رایگان باشد!

پی نوشت:

1- می گویند "ا ف" استاد پایان باز است، هر فیلمی را هم که ته دارد، تا آخرش نگاه نمی کند. یعنی مدیاپلیر سیستم عامل رایانه اش، خودکار ده دقیقه مانده فیلم تمام شود، فیلم را Shift+Delete می نماید.

2- ناسا طوری برنامه ریزی کرده تا توی مریخ سیب زمینی پرورش دهد، آن وقت ایران ما روی کره زمین مشکل برنامه ریزی در مورد مدیریت کاشت و مصرف سیب زمینی دارد.

3- می گویند کسانی که در چند سال اخیر به ایران سفر نمایند هنگام ورود به ینگه دنیا دچار مشکل می شوند، بعد مدیران داخلی هی حرص و جوشش را می زنند، نه این که تا همین دیروز می رفتند قلب تهران از سفارت خانه ی آن ها روادید می گرفتند! خیلی آسان بود، مسوولین نگران هستند سخت تر هم بشود.

4- خدا نکند بخواهی به یک دهه شصتی دلداری بدهی، تا تو را به چیز خوردن وادار نکند، ول کن ماجرا نخواهد شد، انگاری متولدین مابقی دهه ها با چند کیلو شمش طلا به دنیا می آیند!

5- مهران مدیری دید نمی تواند از پس اقشار دکتر و مهندس برآید، زورش به زندانی جماعت رسیده، خدا آخر و عاقبت "در حاشیه 2" را به خیر بگذراند.

شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که توی تاکسی یک آهنگی را برای اولین بار بشنوید. این از آن شایدهایی است که وقتی با یک راننده سبیل کلفت طرف باشی، مجبوری تا آخر خط هر جور آهنگی را که ایشان در حافظه ی یو اس بی یشان ریخته اند به گوش جان بسپارید. فرق این حافظه ها با سی دی ها در این است که روی آن سی دی ها در نهایت یکی با یک خط خرچنگ قورغابه ای (قورباغه ای) نوشته بود "گلچین شاد".

طرف آمده چند عدد آهنگ از یک عده بانوی غیرمجاز، یک عده هم بانوی مجاز (داریم؟)، جواد یساری، داریوش، EBI، فریدون، احسان خواجه امیری، محسن یگانه، شهرام ناظری، شهرام شب پره، اندی، سندی، مندی (این یکی قبلا توی کارتون عصر یخبندان بازی می کرده)، محمدرضا شجریان، 2afm،  ماهان Z، هیچکس، همه کس، خدابیامرز بسطامی و ناصر عبدالهی و از همه مهم تر ترینشان، مرتضی پاشایی را همه با هم جمع کرده ریخته توی فلش مموری.

شیر فلش مموری که تو باشی که تا حالا ن*وزیدی! حالا من کاری به کار این ندارم که خدابیامرز پاشایی پس از فوتش بیشتر آلبوم داده تا زمانی که در قید حیات بود.

باز هم از چی به چی رسیدیم، داشتم می گفتم این مسافتی که غروب می خواهی از بالا شهر به پایین شهر با تاکسی طی نمایید کم کم یک ساعتی توی ترافیک گیر می افتید و فرض کنید با همچین آهنگ جنگولکی مواجه شوید، من که دفعه اول اصلا نفهمیدم این بندگان خدا داشتند آهنگ می خواندند یا یک نفر داشت بهشان شیشه نوشابه تعارف می کرد! شما ببینید می فهمید. من که سر در نیاوردم، وسط مسط های آهنگ می گوید:

وای چه بویی ، عجب مدل مویی
چه دختر هولویی ، فقط یکم فولویی
وای چه بویی ، عجب مدل مویی
نگا عجب ویویی ، دختر چقدر هولویی

فولو؟ فولویی! چی هست این فولو؟ آنفلانزاست؟ یعنی چه دختر آنفلانزایی؟ راست می گویند دوره زمانه عوض شده، بگذریم، همین جا از آقا پسرها و دخترخانم هایی که "سرما خوردگی" یا "تب مالت" هستند دعوت به عمل می آید جهت آشنایی بیشتر، دختر خانم هایی که "آب ریزش بینی" یا "جنون گاوی" هستند لطفا اصرار نفرمایند، از پذیرش این گونه جانداران معذوریم، حتی شما، "تب گنگو" ی عزیز.

بقیه آهنگ را انقدر جفنگ است که حتی اگر شما هم بر فرض محال حال خواندنش را داشتید، من دیگر نای نوشتنش را ندارم! چی؟ قر توی کمرتان مانده؟ مگر ما از اول گفتیم که قر گیر کمر داریم اینجا؟ داداش یک نوار "کفتر کاکل به سر، وای، وای" بگذار بچه ها اجالتا قرهایشان را به اتمام برسانند.

بدبختی یکی نیست بگوید آخر مملکت این همه خواننده می خواهد چه کار؟ ترسم از روزیست که تعداد خواننده هایمان از تعداد شنونده هایش بیشتر بشود.

از آن جایی که شما هم فهمیده اید، خوانندگی توی این مملکت دیگر از نان شب هم واجب تر شده. من بروم یک آهنگ بخوانم و برگردم، جایی نروید ها، همین پنج دقیقه ای آماده است! می خواهم یک چیز بخوانم در حد "گوبس گوبس بکوبه این موزیک توسرا" ....!

پی نوشت:

1- کارشناس کچل می آورند تلویزیون ملی، در مورد موی سر دارد نظریه می دهد، داداش از شما که خودت بحران زده ای، تعجبه که چرا بچه های ملت رو به استفاده از دارو ترغیب می کنی؟ یکی باهاس به شما کمک کنه، شما چرا با این حال خرابت؟!

2- حالا خوبه مرحوم مورد نظر فقط خواننده بود، می ترسم بلا به دور، یک بازیگر معروف راهی دیار باقی شود سالی یکی دو تا فیلم سینمایی به روز هم از ایشان بیاید روی پرده های سینما با صدا و تصویر کامل، بابا فکر ملت را هم بکنید، سینما وحشت نیست که؟!

3- برادران و خواهران گرامی، گلچین هایتان را با هدفون یا هدست گوش فرا دهید، مابقی ملت چه گناهی دارند؟ همین می شود که یک سری کارشناس فرهنگی که تم داعش را هم دارند می آیند می گویند وضع موسیقی این مملکت رو به افول است!

4- طرف یک اسم هنری دارد آدم فکر می کند مادرشان ایشان را روی موج اف ام رادیو به دنیا آورده است! اخوی واژه پارسی پیدا نمی شد؟

5- یکی آهنگ خوانده، شاعر فرموده: "دنبالی مرغن، دنبالی مرغن، دنبالی مرغن؟" الان من چه بگویم؟ به قول خودش: "بگو الهی نشکنه دلت خروس جون!!!"

6- یک سری خواننده هم از وقتی به دنیا آمده اند در حال ناله زدن هستند، آخر اخوی، قارداش، هرمانو، شما این همه ناله رو از کجات در می آری؟

7- من اگر خواننده می شدم اسم هنری ام را می گذاشتم: 2Kolang دی جی AM به همراه موج SW زد ایکس دابلیو سی" !!

8- خود تیم فوتبال "آ ث رم" این قدر در "رم" نبوده که معصومی نژاد آن جا بوده!

9- این هم پی نوشت تصویری از کفتر کاکل به سر، وای، وای!!

فرض کنید کمی زمان بگذرد، نزدیک به یک قرن بعد، آخرین جلسه دادرسی "ب ز" بزرگ ترین متهم نفتی ردیف اول ایران!

به حول قوه الهی جلسه شانزده هزار و سیصد و پنجاه و هفتم متهم ردیف اول نفتی آقای "ب ز" صبح امروز در حالی پایان یافت که از بازداشت آن مرحوم در حدود نود و پنج سال می گذرد. با توجه به ابعاد بسیار پیچیده ی این اختلاس نفتی، دکلی، بانکی، بورسی، شرکتی و از دست رفتن سه فروند قاضی، پنج فقره دادستان و فوت شدن سایر متهمان ردیف دوم به بعد، و به علت باقی ماندن تحریم های آمریکا به همراه اتحادیه اروپا، پایان یافتن سلسله جلسات این دادگاه، کسب یک موفقیت بزرگ و حماسی برای کشور عزیزمان می باشد.

فرض کنید کمی دیگر نیز بگذرد، نزدیک به صد و پنجاه سال بعدتر، پایان تحریم ها نزدیک است!

رییس جمهور وقت آمریکا نیز در حالی که از ادامه گفتگوها با ایران سخن می گفت، از اتحادیه اروپا خواست تا پایان هفته جاری نیز برای رفع تحریم های نفتی و پولی ایران صبر نمایند. لازم به ذکر است که آخرین منابع نفتی و گازی ایران در حدود چهل و پنج سال پیش به اتمام رسیده بودند. اما این تحریم ها همچنان به قوت خودشان باقی هستند! رییس جمهور وقت ایران نیز دوباره بر لزوم این که ایران هیچ نیازی به رفع تحریم ندارد، تاکید کرده و از آمریکایی ها خواست تا کمی منطقی تر باشند!

دولت چین هم چنان به روابط غیرنفتی خود به ایران ادامه می دهد که مایه بسی خوشحالی می باشد. در همین راستا چند شهر کوچک و چندین باب روستا نیز از چین وارد شدند تا در مکان مورد نظر در ایران نصب گردند. لازم به ذکر است که این چند شهر و روستا تا ده سال خود دارای آب، برق، گاز بوده و با شش دست سکنه کامل به ایران صادر شده اند!

فرض کنید خیلی خیلی بگذرد، مکان: آن دنیا، جهنم!

اولی: داداش، شما که تا فینالش زنده بودی، قبل از اومدن چی شد؟ تحریم ها لغو شدند؟

دومی: والا ما بیشتر حواسمون به رشته کوه البرز بود که شبیه پنبه ریش ریش شده بود اما تا قبل از اون قرار بود فرداش، تحریم ها رو بردارند!

اولی: پس خدا رو شکر، لغو شدند؟

دومی: آره، بیشترش واسه این طول کشید که آمریکا و اروپا تقریبا دیگه این اواخر خالی از سکنه بودند. کسی نبود بره سازمان ملل، زیر سند لغو رو امضا کنه. خلاصه با هزار بدبختی، یکی از خودمون قرار بود بره اون ور بعد از تغییر تابعیت، زیر سند رو امضا کنه، اما اجل مهلت نداد و دیگه بعد از قیامت همه اومدن فعلا این دنیا. راستی این ور چه خبره؟ این همه دود چیه اینجا؟

اولی: چیزی نیست، اینا مال عذاب جهنمه. من موندم چرا این آمریکایی ها و اروپایی ها هر پنج ثانیه یه بار می‌میرن! هیچ دقت کردی، این دود و دم نصف تهرون خودمونم نیست. اون اواخر با ماسک شیمیایی می اومدیم بیرون. باز هم به این آفریقایی ها، دست کم هر سی ثانیه یک بار می میرند و دوباره زنده می شن. هی روزگار، ایرون خودمون یادش به خیــــــــــــــر !!

پی نوشت:

1- محمد نبودی ببینی، این طوری که سریال "کیمیا" نشان می دهد، خرم شهر را "کیمیا اینا" آزاد کردند به غیر "شوهرش اینا"!

2- بزار منطقی فکر کنم، اگه پی نوشت شماره دو بودم، باید در مورد چی می بودم؟ ....!!

3- این بچه دو ساله هایی که با ماشین حساب اول شماره می گیرند بعد می گذارند دم گوششان تا با آن صحبت نمایند، این ها همان هایی هستند که فردا بزرگ شوند، روی سقف ماشین می نشینند بعد با چوب آن را می زنند می گویند: پیشده، حرکت کن!

4- پنگوین ها زانو ندارند؟ این چه طرز قدم زدن است آخر؟ لات محله ای؟ شاخی؟ چی هستی الان؟ شیر را کتک زده ای یا یوزپلنگ را ترکونده ای؟ بابا لات، بابا بترکون!

بعد از خود سرعت گیر نصب کردند؟ اینا رو باید شکل داخلشون رو پاک کرد به جاش نوشت: " ا وا خاک عالم، یادم رفت بهت بگم، اینجا سرعت گیر داشت! راستی قالپاق فدای سرت، چرخ جلویی ماشینت در رفت، بپا نمیری، دوست گرامی، شما که پراید سواری، بله شما رو می گم! ". زمان و مکان بنده: چند صد متری سطح زمین، در حالی که پس از گذشت ثانیه هایی چند، موفق به دیدن هم زمان قالپاق و چرخ در سمت راست خود، شده ام!