یعنی شما هم از این کانالها نگاه میکنید که در آن برنامه "استیک" پخش میشود؟ برای عزیزانی که مانند من از این کانالها ندارند باید بگویم که برنامه "استیک" یک برنامهای است که از روی برنامه "روز کوک" کاپی (کپی، رونوشت) شده است و اصلا و ابدا برنامه "روز کوک" هیچ ربطی به آن برنامه ندارد. تو بگو یه قرون اگر شباهت داشته باشد. ندارد دیگر.
برای ان که ابعاد ماجرا را بیشتر روشن کنیم باید پروژکتور روشن کنیم؟ مگر ورزشگاه آزادی است؟ ورزشگاه آزادی که هنوز قسمت بالاییاش صندلی ندارد یا این که دارد؟ پروژکتور را در حال حاضر بگذارید کنار. بگذریم. داشتم با این ذهن درگیرم فکر میکردم اگر شرکت کنندههای این برنامه "استیک" در "روز کوک" شرکت میکردند چه برنامهای تولید میشد:
ابتدا مجری برنامه جناب "بارخوب" در حالی که کف میزند وارد صحنه میشود. وقتی کف میزند بیننده فکر میکند که یک پلیکان دارد برای بلند شدن از زمین بال میزند، من نمیدانم به هر حال قصد ایشان بال زدن است یا تشویق، اما هر چه هست تا آخر برنامه همین طوری پیش برود از زمین بلند میشود و میتواند به عنوان نخستین انسان پرنده که با کف زدن پرواز کرد، نامش را در کتاب "گینس" ثبت کند.
"بارخوب": شرکت کننده نفر اول، این شما و این هم رضا.
ناگهان یک نیسان مو وارد صحنه میشود. وسط مسطهای آهنگ یک چند دفعه دماغش از مو بیرون میآید و دوباره به زیر مو میرود. تمام خاک صحنه را با خودش جارو میکند و مدام مثل "رضا یزدانی" داد و فریاد میکند، تو گویی یکی با دسته بیل دارد انگشت کوچک پای راستش را له میکند.
پس از اتمام آهنگ، مجری برنامه دوباره بالزنان وارد صحنه میشود.
داور شماره یک، "فرهاد بگندمان": در حالی که دارد با دندانهایش یک هویج میجود میگوید: شما هشتم کوچک را خوردی، قورت دادی و یک هشت بزرگ به جایش بالا آوردی. آخر آدم "آفتامات" موتور گازی را میبندد روی نیسان آبی؟ "آفتامات" نمیدانید چیست؟ "آفتامات" یک چیزی است مثل "سگ دست" پیکان پنجاه و هفت. رو به "مهدی غمناکی" میکند و یک گاز هویج هم به "مهدی غمناکی" میدهد.
داور شماره دو، "پوریا صفدری": ببین رضا جان، شما اجرای صحنهایت یک مقوا بیشتر نبود. حیف مقوا، اجرای صحنهی شما یک مشما بیشتر نبود، نه مشما هم زیاده، از این کیسه فریزرها بود. تازه سوراخ هم بود. دماغتم چند بار از موهات زد بیرون، تازه اون هم پر از مو بود، در کل من اجرای شما رو دوست نداشتم و در همین حالت رو به "مهدی غمناکی" میکند و میگوید رضا جان تو خیلی پیشرفت کنی تازه میشوی مثل این گندهبک و بعد با دست طوری اشاره میکند که دارد داور کناری خودش "فریدون سرپایی" را کور میکند. بعدش "پوریا صفدری" و "مهدی غمناکی" هی به سر و صورت یکدیگر و "فریدون سرپایی" میکوبند.
مجری برنامه دو سه تا بال میزند و میگوید نظر داور سوم، آقای "فریدون سرپایی" چیست؟
داور شماره سه، "فریدون سرپایی": من هیچ احساسی در اجرای شما ندیدم رضا جان، شما به دنیا هم که اومدی بیاحساس بودی، من اون روز تو بیمارستان بودم، تو اول یک کپه مو بودی بعد یه دماغی هم بهت آویزون شده بود. همین، بچه باید یه کم احساس داشته باشه، بعد از اون هم باید بگم اصلا چه کسی گفته که ما باید داور باشیم؟ چرا شما نباید داور باشی؟ چرا "بارخوب" جان نباید پرنده باشه؟ بعد در حالی که بغض کرده میگوید: یه کم احساس داشته باش، ظالم، بیاحساس، سنگدل، برو سلمونی بگو صفر بتراشه موهاتو. چهارشنبه سوری هم نزدیکه، ترقه مرقه میگیره به کله و موهات، یه هو خاکستر میشیها، از من گفتن بود. بعد یک دستمال میگیرد جلوی صورتش و یک دل سیر گریه میکند.
داور شماره چهار، "مهدی غمناکی": دوستان الان مدل ابروهای من مدل "نا امیدی" هست؟ "پوریا صفدری": نه، یه کم بیشتر، باز هم یه کم بیشتر، آها، حالا خوب شد. در حالی که ابروهای "مهدی غمناکی" از حالت افقی به حالت عمودی درآمده میگوید: من زنگ صدای شما رو دوست داشتم. شبیه زنگ خونه پدربزرگم اینا تو "دارآباد" بود. وقتی زنگ میزدیم، یه بلبل میاومد بیرون، یه سره بندری میزد. اصلا هم به حرفهای بقیه گوش نکن، من خودم انقدر پشت صحنه گریه زاری میکنم تا شما بیایی بالا.
بعد مجری برنامه در حالی که نیم متری از سطح صحنه فاصله گرفته و به صورت پرواز در آمده است میگوید برویم و برگردیم، شرکت کننده بعدی!....
البته برای کسانی که نمیدونند رضا چه شکلی هستش، یک تصویر اینجا هست از این که سایرین رضا را چگونه میبینند، از نظر بقیه ایشان جناب رضا هستند:
البته چیزی که من از ایشون می بینم کمی با دید سایرین متفاوته:
پینوشت:
0- از همه پوزش میطلبم، اینجا فقط قصد شوخی است.
1- خلاصه امروز صبح بعد از کلی نذر و نیاز و شرکت در ختم انعام مادر حشمت خانم اینا و چپاندن دو تا صد تومنی پاره پوره که به عنوان مابقی پولم از یک نانوا دریافت کرده بودم در صنندوق صدقاتی که درش از قبل باز بود و به شدت مشکوک میزد، بعد از ساعت ده صبح مه تمام شد و آفتاب خودش را نشان داد. به قول این اجنبی جماعت خواستیم برای ادامه خانه تکانی بگوییم "here we go" که دیدیم وقتی تا ظهر باقی نمانده. این شد که گفتیم اول نهار بخوریم. بعدش دیگر حساب ما با کرام الکاتبین است.
2- سر صبحی خواب بودم، صدای زنگ تلفن داشت تختم را از پنجره اتاق میانداخت بیرون. با چشمانی ترک خورده و تصادفی از خواب پریدم. تا بیدار شدم صدای تلفن قطع شد. هیچ میدانستید من بچه که بودم قرار بود اسمم را بگذارند شانسقلی.
3- حالا نزدیکهای ظهر است، باز هم طبق معمول غذا آن قدر کف کرد که از قابلمه زد بیرون، بیخودی دنبال مقصر نگردید، قرار است که من و پدرم طی یک مراسم باشکوه به دار آویخته شویم. چرا؟ آخر مادرم هر سال دم عیدی زنگ میزند یک کامیون دنده عقب میآید توی حیاط خانه، ده یازده تن تقصیر خالی میکند توی باغچه که هشت و نیم تنش به نام من میباشد و باید تا آخر سال بعد یک به یک آنها را گردن بگیرم!
...بعدتر اضافه شد:
4- وسط همان "هیر وی گو" هستیم. تازه فهمیدم که امروز روز بانوان است. بانوان و نسوان و لیدیز محترم، روزتان مبارک. روزگار به کام باشد و تندرست باشید.
5- میخواهم دم عیدی یک بازی وبلاگی راه بیاندازیم. موافقید؟
دیروز صبح هوا مه آلود بود. پا رو که از در بیرون میگذاشتی فکر میکردی داری توی ابرها وول میخوری. هر چه که از صبح گذشت از شدت مه کاسته میشد. الان دو سه روز است که فرش را انداختهایم توی حیاط تا خشک شود. آفتاب را گویی شده ستاره سهیل. عدل روزگار از وقتی ما این فرش بیصاحبشده را شستهایم، از ترس بوی نا و رطوبت فرش دو سه روزی است که سر و کلهاش این ورها پیدا نشده. بوی گربه مرده همه منطقه را برداشته است. حوالی ساعت ده صبح دیروز بود، رفتم توی ایوان، دیدم آفتاب از پشت ابرها کمکم دارد دست میکشد روی باغچه. از توی حیاط بلند گفتم: مامان، آفتاب دارد درمیآید. از توی خانه مادرم با یک صدای خیلی جدی و محکم گفت: کاریش نداشته باش. بزار بیاد بیرون! یعنی خدا شاهد است این یکی را من اگر هم بخواهم نمیتوانم گردن بگیرم. بابا داعش از آن سوی مرزها به حرف آمد. قوانین بنیادی فیزیک به فنا رفت. اگر همین فرمان جلو برویم، همین فردا پسفردا است که وقتی ناسا اعلام کند فلان سیاهچاله بهمان ستاره را بلعید مادرم یک جوری به من نگاه کند که یعنی، آره، باز هم گند زدی به کاینات خدا. سرتان را درد نیاورم، ده دقیقه نشد، آفتاب دوباره پیچاند و تا غروب دیروز هم دیگر رنگ و رویش را ندیدیم. تا شب مادرم میگفت: چند بار بهت گفتم کاری با آفتاب نداشته باش!
الان بعد از دو سه روز آفتاب گردن کشیده روی این یک وجب جایی که ما اسمش را گذاشتهایم خانه. از اتاق "میم" شروع کردهایم به درآوردن خنزر پنزرها و من هم افتادهام به جان شیشههای اتاق. حالا وسط هیر و ویر آمدم دارم وسط اتاق خودم این لاطایلات را مینگارم. ای قوم به حج رفته کجایید؟ کجایید؟ خانهتکانی همینجاست، بیایید، بیایید. نمیدانم چرا هر وقت من داخل اتاق پا مینهم، با اردنگی و فحش و ناسزا روبرو میشوم. تا آفتاب نرفته بروم بشور و بساب. قربان دستتان، اگر جا دارد یک امروزی یک مقداری به ما آفتاب قرض دهید. فردا که رفتیم برای خودمان یک مقداری از بازار آفتاب خریدیم، مال شما را پس میدهیم. ای آفتاب، یک امروزی میخواستیمت، میخواستیمت، میخواستیمت، ولی تو نموندی، ولی نموندی!
پینوشت:
1- صدای جاروبرقی مرا میخواند!
2- درختهای آلوچه همه شکوفه دادهاند. حیاط کمکم دارد سبزتر میشود.
3- به درخواست کارگروه محتوای نامربوط فامیل حذف شد !!!!
... بعدتر اضافه شد
4- الان داشتیم فرش اتاق "میم" را برمیگرداندیم داخل اتاق، دو ساعت طول کشید که اجلاس سران بفهمند که فرش را کدام طرفی باید برگردانیم توی اتاق. حالا تا اینجایش هیچ مشکلی نبود، وقتی میخواستم فرش را داخل اتاق پهن کنم مادرم گفت: این طوری نه! از وسط لبه بزرگتر فرش یک طوری فرش را بلند کن که همه سه مترش با هم در دستانت باشد! یک نگاهی از روی تعجب به میم انداختم، همزمان او هم یک نگاه به من انداخت. آخر مگر من بابادست درازم؟! مگر میشود؟! روی فرش پا نگذار، پا نگذار، پرواز کن برو بیرون، تو اصلا عرضه نداری، گم بشو برو بیرون خودم درستش میکنم! کسی دوربین ندارد من زل بزنم تویش!؟
... خیلی بعدتر اضافه شد:
5- نوبت به اتاق خودم رسیده است یعنی میخواهیم اتاقم را بترکانم ببخشید، بتکانم، ارتباط فرط.
... خیلی خیلی بعدتر بدون هیچ رمقی اضافه شد:
6- یعنی آن قدری اتفاق افتاد که دیگه هیچ نایی برای نوشتن ندارم!
این چه وضعیتی میباشد؟ همیشه که نباید من برایتان شش و هشت و بندری بزنم. بعدش هم خودم با یک لنگ بیایم وسط و مجلس را بگیرم دستم و هی قر و کرشمه و از این حرکات خارج از عفت عمومی بیایم که چه؟ بابا چرا نمیفهمیدید، از کمر افتادم، لامذهبها، این کمر است، مثل مال شما نیست که فنر باشد. یک بار هم که شده شما بیایید وسط، از کت و کول افتادیم، از آن طرف هم هی بشور و هی بساب راه انداختهاند در خانه!
یعنی فرش اتاق من یک تهدید جهانی علیه بشریت است. باور نمیکنید؟ همین دیروزیها "میم" داشت یک ساعت به حجم خاکی که از فرش اتاق من تکاندیم میخندید. لامصب هر چی خاک در هوای اهواز بود، بعد از عبور از احما (اعما) و اغشای ملت شریف خوزستان، میآمد خیلی با نظم و ترتیب مینشست لا به لای گرههای فرش اتاق من که مثل موهای محمدصالح اعلا هر گرهای به یک سمتی رفته است.
همیشه که قرار نیست محمدصالح اعلا موهایش را شانه بزند، یک بار هم که شده دلش میخواهد ژولیده بیاید شبکه چهار. بعدش هم چه کسی گفته که برنامههای شبکه چهار فقط برای قشر فرهیختگان است؟ گسیختگان، گریختگان و خلاصه شلختگان عزیز هم میتوانند پا به پای سایر اقشار جامعه از این شبکه فرهیخته لذت ببرند. خب محمدصالح اعلا هم دلش میخواهد یک بار با قالب آلبرت اینشتین بیاید و یک بار هم با قالب لیدی گاگا، به کسی هم ربطی ندارد.
من خودم به شخصه هر وقت این عکس از ایشان را میبینم به یاد خستگی بعد از خانه تکانی میافتم. انگار که بعد از صد سال تنهایی که خوابم نمیگرفته، حالا به اندازه صد سال خواب دارم.
دیروز مادرم داشت کابینتهای آشپزخانه را با عملیات تکانی برای سال بعد آماده میکرد. هی گردن میکشید لا و لو این کابینتها، نمیدانم آن همه پارچه و روزنامه و مشما را از کجای قفسهها کشیده بود بیرون. خلاصه هر چه جک و جهاز از قدیمهایش داشت یک دل سیر ریخت بیرون و برق سه فاز الهی بود که من یا پدرم را میگرفت اگر به سمتش میرفتیم.
دست نزن، به اون دست نزن، به این دست نزن، گم بشو از آشپزخانه من برو بیرون، من کمک شما را نمیخواهم. (سه ثانیه بعد) مادر قربونت بره، بیا اینو از این بالا بردار. برداشتی؟ دستت درد نکنه. (خب حالا چی کار کنم؟) باز هم که اومدی تو آشپزخونه؟ مگه نگفتم گم بشوی بروی بیرون!!
سرتان را درد نیاورم، یک جوری بوی عید و عیدی را از همین حالا کرده توی چشم و چال خانواده که بیا و ببین. تازه شانس آوردیم دیروز و پریروز هوا بارانی بود، باز نمیدانم چی شد از یک چیز دیگر پریدم آمدم در مورد یک چیز دیگر نوشتن! باور کنید من سالم هستم، مادرم مرا کودک که بودم برده بود برای آزمایش.
یک عدد با چوب گذاشتم پشت فرش اتاقم، دو تا پس گردنی و سه تا کشیده بهم پس داد! بیشرف را میشد با خاکش، هفت هشت ده تا کوزه گلی درست کرد. در حال حاضر هیات دولت خانه ما به این نکته پی برده که با این طرحهای چرتکی چوب تکانی و قیرپاشی دشتهای عراق، این گرد و خاک را نمیتوان مهار کرد. قرار شد فرش را بیاندازیم به آب، آن هم که صبح به صبح ناشتا آدم این دکتر پرویز کردوانی را میبیند هی در مورد خشکیدن هشت هزارمتری عمق تهران و کرمان و مازندران صحبت میکند، دل غشه میگیرد. به هر ترتیب گفتیم تا تشکیل کامل مجلس جدید دست نگه داریم.
رفتیم در فاز عید و خانهتکانی و فرش و دکتر، گفتیم بد نیست یادی هم بکنیم از دکتر خودمان، پزشک خانواده را میگویم؟ نه بابا، نه از آن دکترها که هر چه قرص و دوا و ادویه هندی است میبندند به ناف آدمیزاد، از آن دکتر دکترها، از آن دکتر عینکیهای دکتر. در ادامه شما را به خواندن سخنان گهربار دکتر که در طول سالیان متمادی از ایشان گردآوری شده است، دعوت مینمایم.
از پیشبینیهای مهم دکتر: بهای کنونی نفت (150دلار در سال86) بسیار پایین است و من پیش بینی می کنم که نفت به 200 دلار هم برسد.
از پیشبینیهای مهم دیگر دکتر: درست است که بهای نفت دارد کاهش پیدا می کند (130دلار اوایل در سال87)، ولی بطور قاطع می گویم زیر 100 دلار نخواهد رسید.
از پیشبینیهای مهم سیاسی دکتر: هرگز نمی گذارند که اوباما رئیس جمهور آمریکا شود.
از پیشبینیهای مهم فلسفی دکتر: روشنفکران، به اندازه ی بزغاله هم نمی فهمند.
از راههای دور زدن برجام در روزهای سخت مانند حالا که اجازه غنیسازی را مانند گذشته نداریم: یک دختر 15 ساله توانسته است در زیرزمین خانه شان، اورانیوم را غنی کند.
بچهها این هم خود دکتر، دکتـــــــــــــــــر، بچهها، بچهها، دکتــــــــــــر.
در انتها تشکر میکنم از خانوادههای خانه تکان و سخت کوش این مرز و بوم، نمی دانم والا این پست اصلا قرار بود درباره چه باشد؟ اگر شما سر درآوردید به من هم بگویید که دست کم خودم هم بفهمم که فازم چه بوده است؟ تک فاز بوده؟ سه فاز بوده؟ از پشت کنتور بوده؟ در پایان هم شما را دعوت مینمایم به این چند بیت بسیار زیبا. لطفا در حالی که زیر دوش حمام قرار دارید اینها را در دستگاه شور، چهچه بزنید. مواظب باشید که آن قدر شور نشود که فشار خون سایر اعضا خانواده بالا برود. باقی، بقاییتان. (buss)
باغبان مژده ی گل میشنوم از چمنت
قاصدک کو که سلامی برساند ز منت؟
وقت آن است که با نغمهی مرغان سحر
پر و بالی بگشایی به هوای وطنت
خون دل خوردن و دلتنگ نشستن تا چند؟
دگر ای غنچه برون آر سر از پیرهنت
پینوشت:
1- مادرم بسیار دوستداشتنی و عزیز است. خودم دربست نوکرش هستم. بنا بر آن چه که من شنیدهام همه مادرها واقعا دوستداشتنی هستند. سر سلامتی همه پدر و مادرها از جمله پدر و مادر خودتان، برای همه پدر و مادرها یک دعای خیر بنمایید.
2- همان طور که در متن متوجه شدید در تقسیمبندی جدید کشوری خانهی ما، آشپزخانه از آن مادرم است. باقی نقاط خانه هم، هر کجایش در مالکیت قطعی یکی از اعضای خانه است. به من از کل دارایی خانه یک فروند آفتابه رسیده و نیم کیلو عدس که دست بر قضا امروز صبح نیم کیلو عدسه گم شده بود! تا کنون که در حضور شما مینویسم، بنده مسوولیت خرابی شیرهای حمام، قفل درب دابلیو سی و ریخته شدن مقداری خرده نان در اطراف یخچال را بر عهده گرفتهام. آخر بنده در خانه به صورتی نسبی نقش داعش را بر عهده دارم. هر کجای خانه بترکد، مادرم با یک صدایی به حالت انفجاری به دنبال مدیر مسوول آن حادثه میگردد. از آن جایی که بنده عضو جوان و یوقوری محسوب میشوم و نفهمی جزو شرح وظایف روزانهام میباشد، چه بخواهم، چه نخواهم مسوول آن خودم خواهم بود. پس چه بهتر که همیشه داوطلب باشم. این اواخر دیگر اهمیت نمیدهم داستان سر چیست، تا کسی با صدای بلند چیزی میپرسد میگویم، من بودم!
3- آقای اعلا برایم من یک شخصیت بسیار جالبی دارد. نظر ایشان به نظر بنده در زمینه ژولیدگی بسیار نزدیک است.
4- به جان عزیزان باراک اوباما خودم هم ربط کل متن به یکدیگر و و عنوان متن را به ماتحت متن نمیدانم. من بروم بچه را از روی گاز بردارم. الان بچه کف میکند. میخواهیم فرش بشوییم! تا بعد.
..... بعدتر اضافه شد:
5- همین الان سر پارو هنگام شستن فرش شکست. مادرم فریادی زد که من الان این بالا کنار کلاغها دارم پر میزنم. من چهار متری با پدرم فاصله داشتم اما نمیدانم به جرم کدامین پاروی نشکسته، کماکان مقصر من هستم. "میم" هم الان داره میاد کمک! خدا آخر و عاقبت مرا امسال به خیر بگذراند!
... آخرین به روز رسانی:
6- افتادم از کت و کول. الان یک حبه قند انداختم بالا، دوازده متر فرش کافر را بعد از دو ساعت شستن، لوله کرده، انداخته جلوی پای من و پدرم میگوید لنگش کن! د لامذهب، این الان هزار لیتر آب به خوردش رفته، میگویم بگذار بعد از لول کردن رویش چند دوری فشار وارد کنیم آبش بچلد، میدانید مادرم به من چه گفت؟ هیچی نگفت با تیربرق افتاده دنبالم! برگشتیم فرش را با هزار متر مکعب آب بلند کنیم، خب مگر من یک نفری بیل مکانیکی هستم. میگویم با شماره سه، یک، دو، سه، به زور چهل سانتیمتر یک طرف فرش را آویزان آویزان آوردهام بالا، پدرم که در کل نیم سانتیمتر فرش را در جهت افقی تکان داد. حالا فرض کنید من در ارتفاع چهل سانتیمتری یک دقیقه به حالت شهادت یا مفقودالاثر شدن قرار گرفتهام، میگوید خب درسته بلندش کن بردار ببر آن بالا !! میدانید چه شد؟ فرش خودش به حرف آمد، گفت حاج خانم این طفلک زورش نمیرسد، اجازه بدهید من خودم بروم هر بالایی که شما امر میفرمایید. بعد خیلی شیک و مجلسی رفت آن بالا. آره ارواح عمه آن فرش! دیسک هفتم کمرم از جا در آمد تا فرش را انداختیم بالای ایوان. من بروم حمام، سر تا پایم بوی فرش میدهد. شاید هم سر تا پای فرش بوی من را بدهد!
ما: آقای رجبی قرار است اینجا آقای جوان را نشان دهیم،
ایشان: خب همین طور که در این عکس مشاهده مینمایید من هم جوان هستم دیگر، این عکس را نبین من الان کلی فرق کردهام. یه عکس از الانهایم بزارم؟
ما: نه آقا، همین یکی هم که زورتپانی چپاندی وسط آقای جوان، ببخشید وسط عکسهای آقای جوان، برای هفت پشتمان کافیست.
ایشان: خیلی خب، به هر حال تعارف نکنیدا، من همین گوشه کنارا ایستادم.
ما: بله، خبر از کار و بار شما داریم، آقا، برویم عکس بعدی، دست بجنبانید، یک وقت دیدید، پورمخبری، شریفی نیایی، کسی آمد.
پینوشت:
1- رامبد جوات !!
من کاری به نظریه مهبانگ (Big Bang) یا آخرین یافتههای پژوهشکده بنیادی سرن (CERN) درباره چگونگی پیدایش این جهان ندارم، در عوض بیشتر به صورت خیلی بیناموسیای یکی از طرفداران داستان آدم و حوا میباشم.
با این توفیر که همیشه فکر میکنم علاوه بر "هابیل" و "قابیل" یک شخصیت دیگر هم در این داستان وجود داشته که هر وقت به این خانواده سر میزده همه چیز را یکجا از بین میبرده است، از اعصاب گرفته تا راحتی و آسایش و خوراکی و هر چی که فکرش را بکنی، و آن هم چیزی نبوده به جز "فامیل".
پینوشت:
1- یکی از دلایلی که "قابیل" به "هابیل" رحم نکرده بوده همین "فامیل" بوده که از قضا با "بیل" هم بوده!
از همان بچگیها انگاری که همیشه یکی داشت به بخت ما لگد میزد یا وسط آن رخت چرکهایش را میشست. چه حکمتی داشت را نمیدانم اما روی پیشانی من نوشته بودند از این بپرس یا از این امتحان بگیر.
کلاس اول دبستان بودم. یک معلم داشتیم که اعصاب درست و درمانی هم نداشت. یک روز برگشت و ناغافل من را در کلاس با دست نشان داد و گفت فلانی تو مسوول برگزاری یک نمایش در مدرسه هستی. لابد چون شاگرد اول بودم اما نمیدانم به کدام دلیل مزخرفی ناگهان گفت نفر بعدی را طبق قرعهکشی معلوم میکنیم. بعد برداشت از توی کیسه اسم تنبلترین دانشآموز کلاس را در آورد و عدل روزگار نقش اصلی را همان جا دو دستی تقدیم ایشان کرد.
درست است که بچه بودم و عقل درست و حسابی نداشتم ولی چه باور بکنید یا نه همانجا فاتحهی آن نمایش را خواندم. خلاصه یک صفحه متن به هر کدام از ما داد و گفت تا هفته دیگر که جشن است وقت دارید تا نمایش را آماده کنید. نه میدانستم نمایش چیست و نه کارگردانی و نه نمایشنامه!
بزرگترین کار فرهنگی من تا آن زمان تماشای برنامه کودک حساب میشد، آن هم در خانه یکی دیگر از هممدرسهایهایم که همسایه روبرویی ما بودند. تازه دیدن تلویزیون در خانه همسایه خودش یک ماجرای مفصلتر دارد که حالا فرصت تعریف آن نیست. بگذریم، یک هفته تمام در همه زنگهای تفریح با این همکلاسیام تمرین کردیم. من علاوه بر خطهای خودم خطهای او را نیز حفظ شده بودم و دریغ از یک خط که او حفظ کرده باشد.
روز موعود فرا رسید، با یک سری خرت و پرت مثل کاغذ و چسب نواری برایمان ریش و سبیل گذاشتند. رفتیم روی صحنه، یعنی من این جور فکر میکردم اما وقتی اولین جملهام را گفتم و برگشتم تا به سبک تمرین جوابم را بگیرم دیدم کسی جز خودم روی صحنه نیست! اصلا از در کناری روی صحنه نیامده بود. بچهها از خنده ولو شده بودند کف نیمکتها. رفتم تا بیاورمش. به زور هل دادن معلم و کشیدن من آمد روی صحنه. شما فرض کنید خود جارختی، تو بگو یخچال یا کمد دیواری، به هیچ وجه تکان نمیخورد. انگاری برق دویست و بیست ولت بهش وصل کرده بودند. بدتر از همه چیز نگاه بلاهتبار و ناامیدش به من بود. دهانش هم نیمه باز بود. موهایش هم هر کدامش به طرفی رفته بود. همین طور هاج و واج من بود!
دوباره خط خودم را گفتم، بلد نبود چه باید بگوید، من هم مجبور شدم خط او را همانجا برایش بگویم، او هم پشت سر من همان را غلط و غلوط تکرار کرد! انگاری داشت ادای من را در میآورد. مثل تراکتوری که توی گل گیر کرده باشد، از خودش صدا در میآورد. مانده بودم توی آن کله لامذهب اصلا هیچی هم وجود دارد؟
خطهای خودم را که میگفتم، سریع خطهای او را نیز میگفتم. مثل یک چوب خشک به طرف من ایستاده بود و همش غلط و غلوط میگفت. بیخیال متن شدم و بهش گفتم چرا این طوری میگی؟ او هم گفت چرا این طوری میخونی؟ گفتم مگه چطوری میخونم؟ گفت مگه چطوری میخونی؟ گفتم چی رو چه چطوری میخونم؟ گفت مگه چی رو میخونم! معلممان از آن پشت داد زد فکر میکنه اینایی که تو میگی خطهای اونه! این دفعه همه معلمها هم با بچهها ترکیدند از خنده.
نه این که من چاق و تپلی هم بودم و آن بنده خدا هم لاغر مردنی بود، شده بودیم خود لرل و هاردی مدرسه. هی کودکی، یادت به خیر، کی گذشت این همه سال؟ یک زمانی هنوز کلاس اول دبستان بودم. با یک عالمه رویای کودکانه و بازیهای شاد تمام نشدنی. خلاصه این که شاعر میفرماید:
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
پینوشت:
1- دیدن برنامه کودک کار به حساب میآید که فرهنگی باشد یا نباشد؟!
2- آقا یا خانم پلیس فتای گرامی، منظور از پیاله در بیت پایانی، پیاله ماست است. برادرها و خواهرهای گرامی فکر بد به ذهنشان راه ندهند.
در زیر بخشی از سخنان دکتر ابراهیم فیاض، استاد مردم شناسی که میهمان برنامه تلویزیونی "هفت" بودهاند را به نقل از این خبرگزاری آوردهام.
"فیاض ادامه داد: لذا سینما در ایران امروز مریض شده است و در اثر این نادیده گرفتن، به سادیسم رسیده است. امروز با رفتن به سینما پورن میبینیم. هرچند سکس به سینمای ما به طور مستقیم نرفت، اما سبکی در سینما به وجود آوردیم که ما را به شدت سکسی میدانند. حرکات بدنی بازیگر، طراحی لباسها و دیالوگها نشانگر سادیسم جنسی ماست و مخاطب با آمدن به سینمای ایران به شدت وحشت زده میشود. این موضوع پیش از انقلاب نیز بود. چون وضعیت ذهنی ما خراب است."
به قول شاعر که میفرماید: آخه من قربون اون چشات برم، تو چشام زل نزن این جور، جون من. یک جوری زل میزنند توی چشمهای آدم و میگویند در سینما فیلم پورن میبینند، انگاری اینجا ینگه دنیاست. حالا جدا از شعر نمیدانم این حرفها چقدر میتواند درست یا غلط باشند، فقط یک پرسش برایم پیش آمده است که این فیلمهای بیناموسی را در کدام سینماها پخش میکنند؟ نه این که فکر کنید نشانیاش را برای رزو بلیت میخواهم. نه، یک ملت را میشناسم پتانسیل بالا رفتن از بلندترین برجهای این شهر را دارند، دیوار سینما که جلویش مانند پرچین است، برای آنها میخواهم. بابا از این جور حرفها در رسانه ملی میزنید که مردم از دیوار بالا میروند و آتشسوزی به راه میاندازند.
پرسش بعدی من هم این است که الان چه کسی ما را سکسی میداند؟ یعنی برای مثال میشود "جنیفر لارنس" ما را سکسی بداند؟ در مثال که جای بحث و جدل نیست. هست؟ همیشه باید "بنلادن" یا "سردسته شورشیان کوبا" ما را سکسی بداند؟ شانس است داشتیم ما؟ خدا آقای سلحشور را بیامرزد. تا فهمیدم ایشان به رحمت خدا رفتهاند، یاد حرفهای جنجالی ایشان به بخشی از بانوان سینمای ایران افتادم. دروغ چرا، یه کمی هم به یاد یوزارسیف افتادم. خب میشود آدم به یوزارسیف فکر کند و زلیخای خانم نیاید توی مخش؟ شماها هم عجب توقعهایی از یک کلنگ دارید؟
خلاصه این که، دکتر جان ابر موهاتو نیفشون روی ماه صورتت، بیا داخل گفتگوی ویژه خبریای، برنامه نودی، چیزی که همه راحت ببینند، مستقیم این بیناموسیها را که اسم بردی تعریف کن، بقیه دست کم بدانند از دیوار کجا باید بکشند بالا !!
پینوشت:
1- اصلاحطلبان چنان در انتخابات مجلس شورای اسلامی شهر تهران بر اصولگرایان پیشی یافتهاند که آدم به یاد فوتبال ایران و مالدیو میافتد. هر چند کلنگ اصلا اهل سیاست نیست، فقط خوشحالی بیش از حد بعضیها را نمیفهمم. حالا خوب است هر دوتایشان از یک صافی عبور میکنند.
2- حالا ما منتظر میمانیم ببینیم منتخبین این مجلس روزی چند نفر خواب و گوشی به دست در سالن دارد. از قدیم گفتهاند انگری بردها را در آخرین مرحله میشمارند!
3- من این طوری یادم میاد یا توهم زدم؟ سال 1388 هجری خورشیدی ما صبح روز بعد از رایگیری که از خواب بیدار شدیم طوری رایها را شمرده بودند که هشت صبح نتیجه معلوم بود و تا ظهر هم رایها شمرده شده بود. الان یک روز بیشتر از اتمام رایگیری میگذرد هنوز آرای تهران در حال شمارش است! رایشمارها هم رایشمارهای قدیم. این جدیدیها را انگار از چین آوردهاند.
انتخابات در کشورهای دنیا چگونه است؟ اگر یک نامزد انتخاباتی در کشوری توسط رای مردمی انتخاب شود، چگونه به قولهایش عمل مینماید؟ بد نیست یک سری بزنیم به تاریخ این کشورها و ببینیم که ماجرا از چه قرار بوده است:
آمریکا: دو نفر از دوحزب معروف به انتخابات نهایی میرسند. مهم نیست کدام یک پیروز شوند، هر کدام که برنده شد به نصف کشورهای خاورمیانه دستور حمله صادر کرده و بقیه کشورها را نیز درگیر جنگ میکنند. در کل مدت این دورهها هم همیشه مشت محکمی از ملت ایران دریافت مینمایند فقط مشکلش اینجاست که بازتاب این مشتها دک و دهن آمریکا را به هیچ وجه نمیتواند مورد عنایت قرار دهد.
مصر: نامزد مربوطه یا با رای انتخاب میشود یا با تفنگ. یک هفته هم بیشتر فرصت نمیداشت که فعالیت داشته باشد، هفته دوم خودش به دادگاه برده شده و حکم اعدام برایش صادر میگشت. بیشتر کسانی نامزد میشوند که نام خانوادگییشان شاد یا تشکرآمیز باشد مانند: "مبارک"، "مرسی"، "متشکرم"، "ممنون"، "تبریک باشه" و از این دست فامیلیها.
کوبا: این جور قرتی بازیها برای کشورهایی است که در آن انتخابات برگزار میشود!
عراق: نامزد محترم که اول شده توسط داعش منفجر میشود. نفر دوم به آلمان پناهنده شده و نفر سوم هم توسط شورای نگهبان ایران تایید صلاحیت نمیشود! نفر آخر هم اگر خیلی شانس بیاورد و داعش او را نکشد، ر اثر قحطی و پارازیت و تشعشعت اتمی به صورت تدریجی از پای درخواهد آمد. در طول این مدت ایشان به جای عمل به وعده وعیدهایی که دادهاند به فکر دوا درمان خودشان خواهند بود.
افغانستان: با این که در چند استان جنگ سختی در خواهد گرفت و بنلاله که فرزند بنلادن است خودش را مسول همه بمب گذاریها اعلام مینماید، خلاصه یک شخصی به عنوان نامزد انتخاب میشود که برود در انتخابات ثبت نام نماید. اما چه فایده که به وسیله بمبی که القاعده به کمرش بسته است، آن قدری از خدا عمر نمیگیرد که بخواهد قولش را عملی کرده و نامزد شود. در آخر هم سایر کشورها از یک یا چند نماینده افغان حمایت کرده و آن را بر سر کار خواهند آورد!
ژاپن: نامزد مربوطه پس از انتخاب شدن، آن قدر برای تشکر دولا راست میشود که تنها از دولا راست شدن ایشان در هنگام تشکر به اندازه مصرف برق پنج تا از ایالات متحده آمریکا برق تولید میشود. سپس ایشان به تک تک قولهایی که داده و ندادهاند عمل مینماید. یک ثانیه هم پس از اتمام دوره ایشان دار فانی را وداع میگویند. تراکتور هم اگر جای ایشان بود آن وسط دوره موتورش میسوخت. درست است که حالا ایشان فوت کردهاند اما هنوز اثرات ایشان به پایان نرسیده است چون که از مراسم خاک سپاری آن مرحوم نیز الکتریسیته تولید میگردد.
جمهوری آذربایجان: تنها نامزدهایی که آخر اسم فامیلیشان "اف" دارد به قولهایشان عمل میکنند مانند: "علی اف"، "محمد اف"، "قلی اف" و ... تنها کسانی که نام خانوادگییشان به "پیف" ختم میشود حق شرکت در انتخابات را ندارند. اصولا در جمهوری آذربایجان خیلی به "اف" و "اوف" و "پیف" و "پف" و "پاف" و " توف" و این جور چیزها بسیار اهمیت میدهند. یک بار یکی رفته بود ثبت احوال برای پسرش سجل (شناسنامه) بگیرد، آخر فامیلیاش "ف" نداشت، مامور ثبت احوال در اثر سکته جان به جان آفرین تسلیم کرد.
کره شمالی: انتخابات بسیار گستردهای صورت میگیرد، همه مردم در خطوط طولانی برای رای دادن ایستادهاند. تنها مشکلش اینجاست که یک نفر نامزد شده است و آن هم رهبر کنونی آنها میباشد. هر کسی هم که بخواهد رای ندهد یا رای باطله داخل صندوق بیاندازد به ضرب گلوله تانک درجا کشته خواهد شد!
ایتالیا: یکی از خاندان کورلیونه سیسیلیانو که در سیسیل زندگی میکرده و همیشه یک گل سرخ روی جیب بالایی کتش وجود داشته نتیجه انتخابات را تعیین میکند. بقیه همه راضی هستند به جز یک نفر از خانواده دن چیچو که آن هم زیاد مهم نیست چون توسط کورلیونهها همیشه یک جوری ساکت خواهند شد.
ایران: از بیان بسیاری مسایل که ربطی هم به ما ندارد معذوریم، بیان مسایلی که به شما نیز مربوط نیست را میخواهید چه کار؟؟ فقط در انتها دیده شده برخی از نامزدهای مربوطه، قولهایشان را زیر پا میگذارند تا بلکه بتوانند یک روزی، روی قولهایش بایستند!
پینوشت:
1- میخواستم متنی انتخاباتی برای فلسطین بنویسم، این قدر سوژه داشت که دیدم خودش یک پست است، بهتر دیدم کنارش بگذارم!
شاید شما هم در اخبار یا شبکههای اجتماعی، پیش از این سلسله مراتب ارازل و اوباش دنیای مجازی را دیده باشید. آدم میماند این آدمهای ارازل نادان چه جور پروفسوری هستند؟ این که ارازل بودند را پلیس تشخیص داده بود اما نادان بودنشان را خودم فهمیدم. آخر آدم اسم و نشانیاش را وسط شبکههایی که در ایران دسترسی به آنها هم قدغن میباشد، با صدای بلند با زبان خودش بیان میدارد. قشنگ معلوم است اینها از آن دست بچههایی بودند که وقتی در کودکی به تنهایی بیرون میرفتند، نه تنها سوار ماشین مردم میشدند بلکه از آنها غذا و خوراکی هم دریافت مینمودند و چون به خلوت میرفتند آن کار دیگر میکردند!
بسه دیگه، همش افتادهاید به دنبال مسایل ناموسی ملت. کجا بودیم؟ اینجا بودیم که حالا اینها خودشان قبل از اجرای حرکات آکروباتیک و جراندن خشتک و دراندن جامه از سر و وضعشان معلوم بود خود درگیری مزمن دارند. مسالهای که این وسط اهمیت بیشتری مییافت، خبری بود که در همین دوران از حمله شبانه ماموران شهرداری به کارگران یک کارواش در خبرگزاریها پخش شد. از این خبر هنوز مدتی نگذشته است که خبر درگیری شدید ماموران شهرداری با دستفروشان به میان آمده است. قربان شکلت بشود آن ادوات سنگین شهرداری، بله، گفتهاند به شما عوامل سد معبر را جمع و جور کنی، نگفتهاند که آنها را بفرستی روی تخت بیمارستان.
همین شیوه جلو بروید، فردا پسفردا به جای عوامل شهرداری به شما هم باید بگوییم ارازل شهرداری. به قول آهنگ پایانی یک سریال طنز شبکه نسیم که طرف از اول آهنگ تا آخرش، پشت سر هم میگوید: به کسی بر نخوره، به کسی بر نخوره.
بقال، چقال، نقال و خلاصه یک عالمه شغل مثل دکتر و مهندس و خلبان و ملوان و خانهدار و ... را اسم میبرد ولی من هر چقدر دقت کردم اسمی از عوامل محترم شهرداری به میان نمیآورد. بنده به جای عوامل شهرداری بودم، همین فردا صبح اول وقت با بلدوزر شهرداری از روی دوربین و کل پشتصحنه فیلم و کلهم اجمعین شبکه نسیم یک چند دوری رد میشدم تا از این به بعد هر کی زد کانال نسیم، پخش زنده آسفالت تماشا کند!
پینوشت:
1- من حتی اسم آن سریال را هم نمیدانم، چون تلویزیون تماشا نمیکنم. همین طوری اتفاقی داشتم از این سوی خانه به آن سوی خانه میرفتم که آهنگ آن به گوشم رسید.
پیشتر گفته بودم که یک دوران عجیبی از زندگیام را در جایی بودم که پایینش یک آشپزخانه داشت. برای این که ابعاد قضیه بیشتر روشن شود باید بگویم در یک جایی شبیه به یک زندان با قوانین سفت و سخت میزیستیم. وقتی میگویم سفت و سخت، میتوانید یک پادگان نظامی با مقررات بسیار سخت را تصور کنید. نه مرخصیای، نه تفریحی، نه کوفتی، نه هیچی. با شش تا از همکلاسیهایم در یک اتاق دراز و تنگ زندگی میکردم. چشمتان روز بد نبیند، این جماعت شش نفره با من بخت برگشته در یک اتاق میخوابیدند. سر چه بود نمیدانم اما روز نبود که یک بامبولی در نیاورند.
زمستان بود. یک شب که هوا بسیار طوفانی بود و به طرز وحشتناکی باران میبارید، با کسی که در تخت بالایی تخت من میخوابید، رفته بودیم سرویس بهداشتی که در محوطه قرار داشت. از سالن خارج شدیم و به محوطه رسیدیم. داشتیم مثل بید به خودمان میلرزیدیم. بس که باد به شدت میوزید، نزدیک بود چند باری از زمین کنده شده و مانند بادبادک به پرواز درآییم. پدیده ال نینو بود یا طوفان کاترینا؟ نمیدانم، همین قدر در یادم هست که به شدت سردمان بود و دوست داشتیم هر چه سریعتر به اتاق برگردیم.
لامپهای سالن و اتاقها را از یک ساعت و اندی قبلتر خاموش کرده بودند و تا صبح لامپها روشن نمیشد. خاموشی راس ساعت ده شب یکی از قانونهای آنجا بود و بسیار سفت و سخت نیز اجرا میشد. خلاصه انتظارها به پایان رسید و کار من تمام شد!! به سالن برگشتم. درب اتاق را آرام باز کردم و بی هیچ صدایی رفتم روی تختم خوابیدم. اولین تخت بعد از درب ورودی برای من و همین ماتمزدهای بود که با من آمده بود تا سرویس بهداشتی!
چند دقیقهای که گذشت، گاه و بیگاه صدای خندههای ریز هم اتاقیهایم را میشنیدم. گوش که تیز کردم فهمیدم، قرار بوده مرا در سرویس بهداشتی حبس کنند و کماکان فکر میکنند که موفق هم شدهاند. بو بردم که هماتاقیهای نابغهام، به اشتباه درب دیگری را از پشت قفل کردهاند و الان باید همتختی فلک زدهام آنجا حبس شده باشد.
سرتان را درد نیاورم، دقیقهای نگذشته بود که با صدای بلند گفتم من اینجا روی تختم خوابیدهام. آقا اینها را داری، مثل این که جن زده شده باشند، اول که زبانشان از حیرت بند آمده بود، بعد فهمیدند چه دسته گلی به آب دادهاند، پریدند بیرون تا ببینند کدام بینوایی آنجا حبس شده. وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم که پسرک بدشانس اول سعی کرده بود از قسمت تنگ بالایی درب که جای شیشه بود اما سالها بدون شیشه مانده بود، بیرون بیاید، بعد آنجا گیر افتاده بود. سر و نصف شکمش رد شده بودند و پاها و نصف دیگر بدنش مانده بودند آن طرف.
تصور کنید هوا هم بسیار بسیار سرد، باد و باران و رعد و برق هم از طرف دیگر. تا دوباره به سرویس بهداشتی برسیم عین موش آب کشیده شده بودیم. نابغههای ذکر شده، با یک شلنگ دو قسمت فلزی حلقهای شکل پشت درب را به یکدیگر سفت بسته بودند. هنوز هم نمیفهمم برای چه منظوری پشت درب آن حلقه های فلزی را تعبیه کرده بودند. شاید طراح درب میخواسته یک روزی بشود کسی را درون دستشوییها حبس کرد. اگر این طور بود که باید بگویم خیلی هم حرفهای این کار را انجام داده بود!
خلاصه به یک زحمتی گرههای شلنگ را از هم باز کردیم حالا مگر میتوانستیم آن بینوا را بیرون بیاوریم؟ درب نبود که، نردبام آسمان بود. کم کمش، دو و نیم متر قد داشت. من مانده بودم این با دستان خالی چطور توانسته بود تا آنجا بالا برود؟ اگر من بودم که تا صبح همانجا گیر میافتادم. لابد بلندی بیش از حد درب هم به دلیل حفظ مسایل ناموسی بود. فقط نمیدانم چرا زیر درب ده سانتیمتر خالی داشت!
در نیمه شب، شش نابغه را تصور کنید، هی از جلو و عقب، نابغه هفتم را از بالای درب یکی از سلولهای یک سرویس بهداشتی میکشیدند تا خلاصه از یک طرفی ایشان را بیرون بیاورند. در همین حین بود که پای یکی از هماتاقیهایم سر خورد و رفت توی کاسه. طفل معصوم خواست تعادلش را حفظ کند در حین سر خوردن چرخید، بدتر پایش رفت داخل خود لوله! تا رفتیم ببینیم چی شده، یک رعد و برق خیلی وحشتناک زد و دست بر قضا برق همه شهر هم همان لحظه قطع شد. حالا نمی دانم همه شهر برقش قطع شد یا نه، دست کم برق منطقه ما که قطع شد. یعنی باور نمیکنید تا قبل از آن که به دلیل طوفان صدا به صدا نمیرسید، حالا هم که چشم، چشم را نمیدید. یکی از هماتاقیها خواست برود از اتاق مسوول شب چراغقوه بیاورد، حواسش نبود، هنگام دویدن در وسط راهروی دستشویی لیز خورد و ما فقط صدای برخورد و یک آخ بسیار بلند را شنیدیم. صدای رعد و برق بعدی آمد، باد به طرز وحشتناکی میوزید و هی زوزه میکشید. کورمال کورمال رفتم تا ببینم کسی که لیز خورده، سالم است یا نه، از پشت سر صدای "افتادم، افتادم" کسی که توی درب گیر کرده بود آمد. برگشتم عقب، به هر زوری بود با سر بیرون آوردیمش. اصلا یک وضع بلبشویی شده بود که نگو. تقریبا همه به دلیل نداشتن حالت تعادل و نبود قدرت دید و هماهنگی لازم ولو شدیم کف سرویس بهداشتی. در همین حین هماتاقی پا کثیفمان از وسط ما با آن پایش رد شد. آن مرحوم هم که وسط راهرو لیز خورده بود کتفش در رفته بود. ما هم که ...! سرویس بهداشتی حکم شاوشنگ را داشت و ما به مانند زندانیهای آن، در آن گیر افتاده بودیم. در پایان، همه با هم زیر باران ایستاده بودیم و دوش میگرفتیم. فقط یک آذرخش کم داشتیم تا به سرمان برخورد کند و مانند کارتون موش و گربه که در اثر اصابت آذرخش به خاکستر تبدیل میشوند، به تلی از خاکستر تبدیل شویم. رهایی از سرویس بهداشتی در نیمه شب مانند رستگاری از شاوشنگ بود برای ما.
پینوشت:
1- از آوردن نامها به دلیل حفظ آبروی ملت پرهیز شده است!
2- راستی تا یادم نرفته باید بگویم کتف آن دوستمان در نرفته بود، فقط این طور فکر میکرد که آن هم از اثرات نبوغ زیادش بود.