از همان قبل از تولد هم که در صف به دنیا آمدن بودم، خیلی زور زدم که به عنوان یک بچه ی چشم آبی و بور و سفید مفید و تپلی، در یک خانواده ی پول دار و قدرتمند یک کشور جهان اول و پیشرفته به دنیا بیایم. البته همان موقع هم این عرب ها این قدر هل می دادند و خودشان را به ما می مالیدند که نزدیک بود پیش از تولدمان خفه شویم ولی خوب چون آن دنیا مردن معنی نداشت ما تا برسیم این دنیا زنده ماندیم. هل دادن ها تاثیر خودش را گذاشت و من در ایران به دنیا آمدم!
تازه این ها بعد از تولد هم که توی بیمارستان بودم به وسیله ی فرشته ها برایم پیغام پسغام می فرستادند، دو قورت و نیمشان هم باقی بود که شما ایرانی ها باعث شدید ما عرب سودان و عربستان و یمن و سوریه و قطر و.... شویم! ما می خواستیم اروپایی شویم و از این جور دری وری ها، ما هم که این قدر طفل بودیم بلد نبودیم چیزی بگوییم و می زدیم زیر گریه، مادرمان هم که حوصله جوجه اردک زشت را نداشت یک شیشه شیر خشک می چپاند توی حلقمان. از همان موقع شصت من خبردار شده بود که این عرب ها موجوداتی "به هل دادن اهمیت دهنده" می باشند. یعنی می خواهند شام و نهار هم که میل بفرمایند قاشق را هل می دهند توی حلقشان یا وقتی می خواهند فکر کنند مغزشان را هل می دهند به سمت شورتشان، یک وقت هایی هم می شود که می بینی مغزشان را توی تنبانشان ر*ده اند! این همه صغری کبری کردم که بگویم هر ملتی به یک چیزی بیشتر از چیز های دیگر اهمیت می دهد.
این هایی را که نگارنده می نگارد "ماحصل" اخبار کانال های یک و دو و چهار و شبکه خبر می باشد (نگارنده هم یعنی من دیگه، انتظار داشتین کس دیگه ای هم باشه؟ بسم الله الرحمن الرحیم، مادربزرگم همیشه این طوری تعجب می کند، یعنی یک جوری بسم الله می گوید که انگار علی دایی را برده باشند برنامه نود تا بیانیه صادر کند) به هر ترتیب اینجوری به نظر می رسه:
زاپن: بسیار اهمیت دهنده به احترام گذاردن تا کمر، کشف فناوری های بسیار پیشرفته و پرثمر، ایستادن در صف های طولانی پس از سونامی و سیل و هرگونه خطر. (آقا جان چرا ما را اینجای متن آوردید، نظم ما به هم ریخت، ما باید برویم ته صف، کاکرو جان بیا برویم ته صف، مگر نمی بینی ثوباثا اینا رفتن آخر، تو از اون ایشی زاکی احمق و موریزاکی سوراخ کمتری مگه؟ )
چین: بسیار اهمیت دهنده در امر خطیر زاد و ولد، تولید هر چی که بشه به زور تودهنی و مشت و لقد، هفته ای یک دلار حقوق با جای خوابی به اندازه ی یک سبد، نوش جان کننده ی هر گونه جانور با اشتهایی بیش از حد. ( پدر عروس:خب پسرم شما چقدر حقوق میگیرید؟ داماد: هفته ای دو دلار و پنجاه سنت. پدر عروس می گوید: والا از سر ما هم زیاد است. به خیر و سلامتی، خانم جان هشتمی را بیاور، این هم عروس شد به سلامتی، آقاجان زودتر بیا دست زنت رو بگیر و برو، نفر بعد لطفا)
آلمان: بسیار اهمیت دهنده به تفکیک پناهنده های متقاضی، در فناوری های صنعتی بسیار از خود راضی، دارای یک عدد "آنگلا مرکل" کار بلد در فیزیک و ریاضی (آن دو هزارتا پناه جوی ایرانی را بیاورید با این دو تا اشغال گر فلسطین هم خانه کنید، خودشان انصراف می دهند و بر می گردند کشورشان)
آمریکا: بسیار اهمیت دهنده به اعمال زور، مدیر چرخاننده ی همه دنیا از راه دور، دارای بازیگران و استارهای لخت و عور، داف های فراوانی هر ساله می گذارند به منصه ی ظهور، دور و بری ها برایشان همانند چهار تا ستور. ( ما آمریکایی ها یک ملت بدبخت هستیم، ما در چه فکر جفنگی هستیم؟ ایران پر از بسیجی می باشد، ما چه غلطی می کنیم وسط این متن؟ اصلا چه کاری از دست ما آمریکایی ها بر می آید؟)
سوریه: بسیار اهمیت دهنده به حفظ نوعی موجود گردن دراز، به غیر از ایران به هیچ کشوری تا کنون نداشته نیاز، پر از شورشی های هیچی ندار بی شعور و دراز، انقلاب همه جا خوب است جز آن جا که همیشه اخ و پیف است چون بوی پیاز. ( زنگ بزنید ایران بگویید ما همچنان اداره مملکت را در دست داریم نگران نباشند، فقط بسپارید یک استان دیگر هم به فنا رفت، پس پول چرا نرسید؟)
عراق: بسیار اهمیت دهنده به واردات پراید و سمند، به جنگ های داخلی و بگیر و ببند، تولید بیشترین آسیب و گزند ( هم وطنان عراقی عزیز، داعش دیگر جواب نمی دهد، دوستان یک فکری بکنید یک جور دیگری با اعصاب و روان خاورمیانه بازی کنیم)
.... زیادی حال و حوصله ندارم برویم سر اصل مطلب!
ایران: بسیار اهمیت دهنده به اقتصاد مقاومتی، کشف اختلاس های رقابتی، کسب رتبه ی برتر تهیه و تدارک بیانیه های حمایتی، و همچنین بسیار اهمیت دهنده به کمک های مالی به سوریه و لبنان، طرح پزشک خانواده چون کشک بادمجان، کسب رتبه ی یک صادرات پول به افغانستان، دارا بودن بهترین مدیران بلند پایه در جهان. ( حرفی هم مانده که نشنیده باشید مگر؟ توی این پرانتز دنبال چه می گردید؟ در جاده های بی سرانجامی؟ یک عمر گشتم تا که فهمیدم !! ببینید چه کردید؟ پرانتز را هم به موسیقی غنا دار آلوده نموده اید، اصلا همه اش کار این استکبار جهانیست، تکـــــبیر، الله و اکبر، الله و اکبر ..... و خیل خودجوش جمعیت است که دارند تکبیر گویان به یک سمتی می روند )
یعنی اخبار را که هر روز نگاه می کنی همین ها از تویش در می آید، به جان البرادعی، مادرم در کودکی مرا برده پیش روان شناس، تست هم داده ام. سالم هم هستم. باور نمی کنیـــــــــــد؟
پی نوشت:
1- (هشدار: این پی نوشت ها بعد تر اضافه شدند) مانند جومونگ که در آخر هر قسمت، یک سری آینده نمایی هایی را نشان می داد، خدمتان عرض نمایم که ان شالله اگر مسدودمان ننمایند، مهمان ویژه ی ما محصولات آقای ده نمکی و برگزیده ی آثار شهرام شپ پره خواهد بود. خیلی هم به هم می آیند!
2- همین جا از همه خوانندگانی که "سیتیزن" کشورهای یاد شده در متن هستد، پوزش می طلبم، "ساری گایز"
در دهکده ی ما مجری های تلویزیونی حالا دیگر برای خودشان جایی دست و پا کرده اند. هر کدامشان یک سبک و سیاقی دارند برای خودشان، راستش بدم نمی آید که کمی از صابون کلنگی یمان را بمالانیم بر اعضای جانشان تا ببینیم کف می کند یا که قرار است طبق معمول دهن ما کف کند. زیاد سرتان را درد نمی آورم، تنها اولین جمله هایی را که به ذهنم برسد می نویسم. هیچ قصد و غرضی در کار نیست. پیشاپیش از این عزیزان زحمتکش عذرخواهی می نمایم که از دیدگاه من این گونه به نظر می رسند، فهرست زیر به ترتیب الف و ب می باشد!
وبلاگ نویسی یک چیز باحالیست از نظر من، دست کمش باید این طوری باشد، یعنی وقتی من دارم می نویسم می دانم ته تهش یک چیزی از من در می آید، به قول مادربزرگم که همیشه می گوید: "خدا را چه دیدی، شاید یک وقتی گراز تخم گذاشت". یعنی ایشان توانایی های بنده را در همین حد می دانند. شاید از این سبب که سایر اعضای بلند پایه ی خانه ی ما نیز (شامل پدر و مادرم) کمی سوراخ های دماغ بنده را به گراز شبیه می دانند!
یعنی به نظر من اگر خدا می خواست طوری گراز را دچار جهش ژنتیکی کند که تخم بگذارد، خیلی راحت تر از این است که شما حرف های کارشناسان شبکه ی خبر را درباره علت حادثه منا بفهمید. بگذریم، باز من آمدم درباره یک چیز دیگری بنویسم، مطالبی که دارند توی کله ام وول می خورند، همین طور می ریزند بیرون.
آنجا بودیم که قرار بود یک چیزی از من در بیاید، اگر نویسنده در نیامد مهم نیست، یک منتقد امور فرهنگی و سیاسی هم در نیامد، باز هم مهم نیست، یک روزمره نویس امور روزمره هم در نیامد، آن هم مهم نیست، یک آدم بسیار بسیار معمولی با یک سری نوشته های بسیار معمولی تر هم نشد، باز هم مهم نیست، ته تهش این است که یک زندانی از تویش در می آید دیگر!
از دیدگاه من کلنگ، وبلاگ نویس های پارسی به دسته های زیر تقسیم می گردند:
1- دسته ی اول کسانی هستند که پس از دکمه ثبت نام و تایید رایانامه (ایمیل) دیگر نوشتن را می گذارند به عهده خود وب سرور! این ها همان هایی هستند که با همان یکی دو پست آزمایشی، خاک وبلاگ نویسی را می بوسند و زمین را در حالی که در دوران اوج هستند، ترک می نمایند. یعنی این دسته اگر از دستشان بر بیاید عملیات ایجاد و فعال سازی را هم می سپارند به یکی از دوستان یا اعضای فامیل! اصلا نمی دانم چه اصراری دارند این بزرگواران؟
2- دسته دوم همان دسته ی اول هستند فقط با این تفاوت که یکی دو پست می گذارند و بعد زمین را ترک می کنند. قبل از ترک زمین هم با چند تا وبلاگ نویس دیگر در کامنت ها دعوایشان می شود و کار به فحش و فحش کاری می رسد. این دسته امروز در این سایت وبلاگ می سازند، فردا در سایت دیگر و طوری که مشخص است این قشر محترم در حال توسعه روز افزون صفحات تکراری و بی محتوا می باشند، یعنی یک طوری که خزنده های گوگل هم با "بسم الله" از اینان یاد می نمایند!
3- دسته سوم، شبیه به دسته دوم هستند، اما به قالب وبلاگشان هم یکی دو تا کد جاوا اضافه می نمایند. این دسته هر دفعه که یک کد آهنگ جدید گیر آوردند می چپانند توی حلقوم وبلاگ بدبخت. یک وقت می روی می بینی محسن یگانه و رضا یزدانی و فریدون و یک چند تا بر و بچ موسیقی های زیر زمینی و زیردریایی هم با هم دارند برایت می خوانند. یعنی اگر بلندگوها هم تنبان داشتند با این حجم انبوه نت موسیقی، می گ*زیدند به تنبانشان. اینان عاشق "زانیار خسروی" و "یاس" و "تاس" و "تتلو" و "حسین بی مخ" و " هیچکس" و "اوری بادی" و ....هر چی که زیر زمین تولید می شود، می باشند.
4- دسته چهارم شبیه دسته هیچی نیستند! چیه عادت کردی همین طوری شبیه به دسته قبلی باشند! نه خیر آقـــــــــــــــــــــا، این چــــــــــه طرز برخورد کردن با یک خانـــــــــــومه محترمه آقــــــــــــــا، دسته چهارم کلی فعال هستند و شش هفت ماه می نویسند و بعدش یک هو طوری از صحنه ی دنیای بلاگی ها محو می شوند که گویی با یک پرواز به کرات دیگر منظومه ی شمسی کوچ نموده اند. این دسته به صورت عام در حال "کپی" و "پیست" کردن مطالب همدیگر هستند. بیشتر یک سری جمله که منتصب به جناب آقای مرحوم دکتر " علی شریعتی" می باشد را نشر و گسترش می دهند!
5- دسته پنجم همان عاشق های دنیای وبلاگی هستند، نه معلوم است خودشان از خودشان چه چیزی می خواهند، نه می دانند از جان شما چه می خواهند؟ فقط این را می دانند که یا زن می خواهند یا به دنبال شوهر هستند. یک قالب با کلی شکلک قلب، و "آی لاو یو" و ستاره و بارش شهاب سنگ و عکس کله یوز پلنگ زیمباوه و هف هشت تا از این نقاشی های ژاپنی دختر و پسر ریخته اند توی وبلاگشان، بعد یک مرورگر وقتی می خواهد وبلاگشان را "لود" کند، انگار گلاب به رویتان مرورگر "شکم روش" گرفته است. از داخل "کیس کامپیوتر" هم صداهایی به گوش می رسد که انگار به خودش "ر*ده" است! حالا سر و ته پست ها را که نگاه می کنی یک عکس قلب است که وسطش تیر خورده و یک قطره اشک از آن گوشه ی تصویر دارد می چکد. این دسته نصف بیشترشان عاشق "احسان علیخانی" هستند، مابقی هم عاشق خسته دل به ترتیب آقایان "علی ضیا" و "محمد موسوی" و "سعید معروف" و "شهرام محمودی" و دو سه درصد آخرشان هم به زور دگنک عاشق "کامران نجف زاده" می گردند (خب لابد مجبورند دیگر)!
6- دسته ششم که همه چیزشان سر جای خودش است، قلم خوب، هدف خوب، خوانندگان خوب، قالب خوب، ..... فقط ییهویی در یک حرکت "دیگرجوش" می آیند، خودشان را به همراه وبلاگشان می برند برای مسدود سازی، این دسته یا به حالت اعتصاب غذا از دنیا می روند، یا با یک چیزی که به یک جایشان فرو رفته است! (شایان ذکر است بنا بر اطلاعات رسیده امروزه به جای استفاده از شیوه ی منسوخ "شیشه نوشابه"، از تکنیک جدید "تخم مرغ آپ بز داغ" استفاده می گردد)
7- این دسته چند سال بی حاشیه می نویسند بعد ناگهان در افق محو می شوند، من خیلی حس می کنم باید از این دسته باشم، اما نمی دانم چرا یک سری تمایلات بی ناموس وارانه ای می خواهد مرا بکشاند به دسته ی قبلی!
این ها که نوشتم همه اش شوخی بود، البته مقدار زیادی از این شوخی ها را با چشمان خودم هم دیده ام، جدای از شوخی، بیایید فرهنگ وبلاگ نویسی را درست پیاده کنیم، یعنی اول بنویسیم بعد برویم سراغ جنگولک بازی های آن، یک سری اصلا به دنیا آمده اند برای جنگولک بازی های آن. به عنوان نمونه یک شعر بود در کلاس اول همکلاسی هایم به من یاد دادند و هر وقت دعوا می شد در وصف هم دیگر می خواندند که به این شرح می باشد:
"فلانی" خر است، گاو نر است، سه سال کلاس اول است.
بعد همین ها می خواستند "بابا آب داد" را یاد بگیرند، کوفتشان می گرفت. همین ها هستند که موقع اسم و فامیل در قسمت شغل با حرف "شین" می نویسند "شاه" . خب این عناصر معلوم الحال را باید گرفت و با تکنیک های نوین دوهزار و شانزده ملتفتشان نمود!
پی نوشت:
1- شما هم از این شعرها بلد بودید؟
2- جزو کدام دسته از وبلاگ نویس ها هستید؟
3- (این بند بعدتر اضافه شد) یک سری گفته اند که چرا از آقایان "امیر غفور" و "میلاد عبادی پور" و "علیرضا حقیقی" نام نبرده اید. این ها را که می گویم یک سری افراد عصبانی فامیل ما هستند که هنوز جوهر پست ما خشک نشده می آیند یقه ما را می گیرند. من به آن ها می گویم، "انگری" مجردهای فامیل
فکر کنید رفته اید پای سخنرانی کلنگ همساده (مگر کلنگ همساده چه کم از جعفر و اصغر دارد)، که برایتان در راستای مبارزه با استکبار جهانی یک ایراداتی را بیان دارند. (چقدر خودم را تحویل می گیرم، نه غلام؟) شما را به خواندن گوشه ای از آن ایرادات مهیج دعوت می نمایم:
.....اصولا استکبار بوی گند می دهد. دهنش یک جور بوی بدی می دهد. انگار که هر روز در سه وعده غذایی سیر و پیاز می خورند و خبری هم از مسواک زدن نیست. حالا شما تا جون داری با مشت و لقد بزن توی دهنش. بو که از بین نمی رود آقا جان!
در غرب تست بازیگری می گیرند برای بازی در فیلم گرگ و میش به جای جنیفر لارنس می روند کریستن استوارت را انتخاب می کنند! خب دیوانه اند دیگر. خداییش این بازیگران درجه هشتم و نهم ما از استوارت که بیشتر قیافه دارند. همین مهران رجبی خودمان. طرف سراغ داریم بلندپایه در مجلس سنا رفته داده دکترش دماغش را مثل مهران رجبی کند. یا مثلا استیو جابز مرده است، می آیند برایش کلی مراسم سوگواری میگیرند و نصف ملت هم آیفون دستشان است و در حال اشک ریختن هستند، آخر یکی نیست بگوید برادر من، خواهر من، این که مرده است برو بچسب به همین سیاوش قمیشی خودمان. لااقل زنده که هست. خب این ها جز دیوانگی و جنون نشانه چه چیز می تواند باشد؟
طرف بچه است و پشت لبش هنوز به دماغش وصل است رفته با دوست دخترش صاحب فرزند شده باز می آیند آمار دروغ و دبنگ می دهند که فلان کشورک رشد جمعیتش منفیست. خب اگر این ها بوی گند نیست، پس چیست؟ حتماً طرف باید نخود و لوبیا خورده باشد تا با فلان کار بی شرمانه اش بوی گند متصاعد کند؟
خب عزیزان من دقت کنید به این چیزها، گول تبلیغات دشمن را نخورید. خصوصا اگر گفتند جنیفر لارنس به درد نمی خورد.
البته ما منکر این نیستیم که ما هم کمی مشکل داریم. مثلا خانمی در سریالی دنبال تخم شترمرغ است. خب این ها نشانه زیاده خواهیست. خانم ها باید به کم قانع شوند. مثلا تخم کفتر. خانمی که در سریال تخم شتر مرغ میخواهد لابد فردا شوهرش کلی پول هم برای اختلاس می خواهد. پس فردایش هم می رود کانادا. قدیم ها می رفتند سوییس اما الان ها مثل این که کانادا بهتر است. یا رشد نرخ بیکاری زیاد است یا مثلا تورم هر سال بالاست یا آمار مرگ و میر زیاد شده. نگران نباشید ما گفته ایم پیگیری کنند.
این مشکلات هم در مقابل بوی گند استکبار که چیزی نیست. خودش رفع می شود. این بوی گند است که با مشت و لقد و چارواداری درست نمی شود. ......
پی نوشت:
1- خانم لارنس را باید می آوردند سریال ستایش را بازی می کرد، آن وقت فروش فصل صدم آن هم قطعی می شد، آن هم سه بعدی.
ما یک دورانی از زندگانی عجیبمان را در یک جایی گذراندیم که پایینش یک آشپزخانه داشت. در آن سال ها من و دوستانم شب ها تا دیر وقت درس می خواندیم و همیشه ی خدا گرسنه بودیم. یک اره برقی در دل و روده یمان کار گذاشته بودند. یعنی امکان نداشت شب ها ما گشنه نباشیم.
خلاصه اش این بود که یک شب مانند هر شب، چشم باز کردیم دیدیم پای دیگ بزرگ خوراک لوبیا ایستاده ایم. هر کدام کمی در ظرف کشیدیم و خوردیم. همه با اذعان به این مطلب که فقط کمی نمکش کم است به آن شکم صاحب مرده کاردی زدیم و ظرف هایمان را شستیم. یک دوستی داشتیم اسمش "روح" داشت اولش! خدا حفظش کند هر جا که هست. پسر با معرفت، خوب، ملنگ و دست و پا چلفتی ای بود. یک بسته از آن بسته های دراز نمک کیلویی را آورد پای دیگ، به بهانه کم نمک بودن آن.
حدود یک و نیم متری نمک دستش بود. یک بسته پلاستیکی نمک که به مرور زمان در اثر رطوبت همه نمک هایش به هم چسبیده بودند و مانند کلوخ سنگی شده بودند.
مادر مرده خیلی سعی کرد که از قسمت ابتدایی نمک کمی در دیگ بیاندازد اما آدم ناحسابی پایش سر خورد و همه یک نیم متر از دستش افتاد داخل دیگ داغ لوبیا، انتظار دارید بگویم مثلا یک متر و بیست سانتش را کشیدیم بیرون. دقیق داشتیم همین کار را می کردیم که "روح" جان رفتند و با یک ملاقه بزرگ آشپزی سعی کرد تا با سایر مهارت های همه دوران زندگی اش، بسته نمک را بیرون بیاورد.
نترسید هنوز هم امیدی بود. نیم متر نمک هنوز حل نشده بود. آن هم سر جر و بحث با "روح" جان شامورتی باز به اعماق دیگ پیوست و ما ماندیم و یک و نیم متر پلاستیک خالی. تازه شانس آوردیم که پلاستیک حل نشد یا خودش هم نیافتاده بود آن تو!
سرتان را درد نیاورم من که صبح خوابیده بودم. از خیر خوردن صبحانه گذشته بودم. این رفقای ما هم همینطور، کسی امیدی به صبحانه نداشت. خدا شاهد است با غرولندهای دیگران بیدار شدم، کسانی که روح اجداد آشپز را روی هوا نعل می کردند در حالی که باید "روح" آشنای خودشان را به میخ می کشیدند.
پی نوشت:
1- تاریک بود، ما هم می ترسیدیم سرایدار بیدار شود و گرنه هر شب که این طور نمی شد. یک طورهای دیگری می شد!
2- تنها جمله ای را که یادم می آید یکی داشت توی راهرو می رفت و بلند می گفت : این آب نمک بود یا صبحانه آدمیزاد.!
3- فردایش اول صبح آشپز را توبیخ کردند.
یک همساده داشتیم یک باغ بزرگ داشت. روی دیوارهایش را سه ردیف سیم خاردار کشیده بود. فکرش را بکن چرا سه ردیف زده بود؟ من هم که فسقل بیشتر قد نداشتم و فکر می کردم دیوار دو متری به اضافه نیم متر سیم خاردار اندازه اورست است! داخل باغ پر بود از درخت های خوبی مثل گلابی، سیب، پرتقال، ازگیل ژاپنی، لیمو، نارنگی و .... خب بچه که این همه درخت را یه جا ببیند هنگ می کند. این همساده ی ما یک همساده دیگر داشت که آن ها یک دختر داشتند که از من بزرگتر بود، منتهای مراتب نه این که زرنگتر هم بود همش ما را می انداخت تو هچل، من و خواهر کوچکترم راهی این ماموریت های جیمز باندی می شدیم، این دختر همسادمان هم از آن طرف دیوار طوری که به زور سرش را می توانستی ببینی دستورات و افاضات خود را نطق می کرد.
" اون ازگیل ها نه، اون طرفی هاش رو بکن از رو درخت که رسیده ترن، آره اون طرف. گلابی هاش هنوز سفت هستند، برو سیب بیار، اون روبرو. نزدیک خونه! ....."
می دانید که مشکل من و خواهر بیشتر ورود به باغ نبود، پیاده سازی میوه از روی درخت بود. قد جفتمان با هم اندازه تنه درخت هم نبود، چه برسد به دیوار که آن هم سیم داشت رویش، چشمتان روز بد نبیند، با چوب و چماغ می افتادیم به جان درخت. میوه یا نمی افتاد یا شترق می خورد وسط ملاجمان. از قضا در یکی از این میشن ایمپاسیبل ها ( ماموریت های غیرممکن) همسادمان با آن سبیل های کلفتش می دوید سمت ما!
یادم نمی آید میوه ای در دستانمان باقی هم مانده بود یا نه ولی برای بالا رفتن از دیوار دو و نیم متری زمانی باقی نمانده بود. خواهر هم فرزتر از من بود و هم بسیار لاغرتر، اما من عینهو یک توپ بادی گرد بودم، هنوز هم هستم! همسادمان اول اسمش "هوش" داشت. لامصب بسیار هم با هوش بود، در کل زندگی اش خنگ بود ها فقط در زمینه دستگیری من گرد و قلمبه باهوش می نمود. دیدم خواهر رفت سمت در دوم باغ و سینه خیز از زیر در خودش را کشید بیرون. من که در حال دور زدن در کل باغ بودم و هوشی جان هم پشت سرم بود، مسیر را گرد کردم و خودم را رساندم به در، هیچ کجای زندگی ریاضیاتم خوب نبود، یکی نبود بگوید پسر جان نکن این کار را، تو جا نمی شوی، گیر می افتی ها، اما دریغ از یک راهنما. حتی دختر همساده، او که همان اول با پایین آمدن هوشی جان فلنگ را از آن طرف دیوار بسته بود و در رفته بود.
خلاصه اش این بود که من شیرجه رفتم با سر زیر در، اول سرم خورد به زیر در، حالا که فکر می کنم می بینم این اولین نشانه اش بود، دومیش زمانی بود که شکمم زیر در گیر کرده بود و سرم توی کوچه بود، سومیش هم آنجایی بود که هوشی جان دو لنگ بنده را برده روی هوا و می کشید عقب،بنده خدا هی می گفت کاری ندارم باهات. بیا از در برو برون!
دختر همسایه از دور میخندید و خواهرم که سعی داشت به من کمک کند که از آن وضع لنگ در هوا زودتر نجات یابم. این همه سال از آن زمان می گذرد و من در اندیشه این دو پرسش هستم که:
1- چرا از در اصلی باغ بیرون نرفتم، چون برعکس در دوم هیچ وقت قفل نبود.
2- و چرا باغچه ی کوچک ما، سیب نداشت؟
چند تا از این شماها یادتون نمیاد به شروح زیر می باشد:
آسیاب بچرخ، می چرخم، آسیاب بشین، میشینم، آسیاب پا شو، پا نمی شم، جون عمه جون، پا نمیشم، جون ننه جون، پا نمیشم، جون چمدون، پا میشم!!!! آسیاب بچرخ، می چرخم، تند تر بچرخ، می چرخم و....
مخترع این شعر مریض بوده، جان چمدان را به عمه و ننه ترجیح داده، همین فرهنگ عمه ستیزی را در اقشار مختلف مردم ترویج داده دیگر. این بازی رو الان بزاری جلو دختردایی من قهر می کنه دو سالم هم جواب سلامت رو هم نمیده.
یه دونه دیگه هم این بود:
آن مـــــان نباران (نواران)، دو دو اسکاچی، آنا، مانــــــــــــــــا، کــــراچی!!!!!
یعنی نیم ساعت هر روز وقتمان را می گرفتیم تا یک سری خزعبل بگوییم، اون کراچی آخرش یه کم به آدم امیدواری میده.
یه دونه بود معنی داشت اما نه تمام (مثل خواجه برخاست، نه تمام):
دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده. خبر داری؟ نه، نه. بی خبری؟ نه، نه!
پس تو خری؟!!!! ... "داره بی تربیتی میشه، این آخراش رو یادم نمیاد"
شاعر و نویسنده این شعر مازوخیست، اگزیستنسیالیست، نازیست، راشیتیسم و همه ی ایسم ها و تیسم ها را با هم داشته. آخر چطور هم می شود با خبر بود و هم بی خبر؟
یه دونم هم خواهرم می خوند فقط، خدا رو شکر من در اون هیچ نقشی نداشتم:
آنی مانی تینا، سفر کاتینا، آنی مانی، هب، "یه چیزایی" خب!!!
بعد با دوستای خیالیش روی هوا غذا درست می کردند، عنایت بفرمایید نام دوستانشون به این شرح بود: " خلمپا"، خخولی، ممولی، سمیه!
یعنی تو کف این سمیه موندم من هنوز، چطور وسط ممولی و خخولی، این سمیه زاییده شده؟ از قضا این سمیه از بقیه بهش نزدیک تر هم بوده!
پی نوشت:
1- روان شناس خوب سراغ ندارین؟
هجده ساله که بودم، همیشه دلم می خواست که وقتی می رویم مسافرت، من راننده باشم! بعد از این که گواهینامه گرفتم، یک چند سالی طول کشید تا این آرزویم برآورده شود. دو تا ماشین شده بودیم. مزدا و پراید. رانندگی پراید را سپردند به من. تازه به من کلی سفارش شده بود که تند نروم، آهنگ های بند تنبانی گوش ندهم، لایی نکشم و سبقت بی جا نگیرم و .... یعنی روز گرفتن گواهینامه این همه استرس نداشتم. یک همیار پلیس هم گذاشتند بقل دست من تا در تمامی مراحل رانندگی مو به مو آیین نامه را به من گوش زد کرده و دهن مرا سرویس کند.
اولین مسافرت راه دوری محسوب می شد که من راننده بودم. خوراکی ها و همه ماده های خوب را از دسترس من خارج کرده بودند و در مزدا گذاشته بودند، به ماشین ما فقط هف هش دست پتو و زیرانداز و قابلمه خالی و گاز پیکنیکی و آفتابه رسیده بود. یعنی صندوق که دیگر جا نداشت بقیه اش را چیده بودند زیر پای من، کم مانده بود آفتابه را بگذارند زیر پاهای من.
من از بس ذوق داشتم دیر خوابم برد، قرار بود صبح زود راه بیافتیم، تقریبا پدرم به ما شبیخون زده بود. اولش قرار بود چهار صبح راه بیافتیم اما من را ساعت دو شب بیدار کردند از خواب.
شب: جاده خالی بود، من قرار بود پشت مزدا بروم، 90 تا هم بیشتر نروم، به جز قسمت استارت و حرکت اولش من که دیگر مزدا را ندیدم! این بقل دستی ما هم مانند فرشته های ثبت اخبار و اعمال همه اش داشت من را کنترل می کرد و به ماشین جلویی گزارش می کرد.
دم دمای صبح: پراید نفس ندارد که تازه، بند هم بیاید. به اولین سر بالایی رسیدیم، اولش دنده چهار بودم، دور موتور را می گویی انگار سوار سرسره شده بود، گذاشتم سه، پدر فلان شده همچنان سر میخورد پایین، رفتیم دو، کم کمک دیدیم به جای جلویی الان به عقب می رویم با دنده جلو! گذاشتیم یک! کمی سریع تر از توقف کامل حرکت می کردیم. صبح شده بود و تازه خورشید داشت بالا می آمد و از قضا مستقیم وسط جاده بود و می زد توی چشم ما. مزدا که تا ما شیب را بالا برویم به خورشید رسیده بود.
ظهر : آفتاب چنان می زد به ماشین انگار نیت کرده بود ما را مستقیم از فاز جامد به گاز تبدیل کند. یکی دوبار خواستم کولر بگیرم، فرشته ی ثبت اعمال و کردار داشت دهنمان را سرویس می کرد، جا داشت همانجا من را با تی پا پرت می کرد بیرون.
عصر: رنگ پوستم شبیه بر و بچ خونگرم جنوب شده بود، آستین کوتاه هم پوشیده بودم، دستانم دو رنگ شده بود. یک چیزی توی مایه های ماهاتما گاندی بعلاوه ی کمی رنگ تیره.
شب: با چوب کبریت پلک هایم را ثابت کرده بودند، برای محکم کاری فنداسیونش چند تا خلال دندان هم کنارش تپاندند توی صورت من.
خلاصه رسیدیم، نزدیک های دوازده شب بود، خراب شده انگار وسط المپیک لندن رفته باشی قصر باکینگهام و خواسته باشی یک سوییت ازقصر را به شما اجاره بدهند (اصلا اگر چنین چیزی ممکن باشد). انگار همه جا پر بود. یکی از این ویلایی هایش آمد و با هزار منت قبول کرد که یک سوییت به ما نشان بدهد، خدا شاهد است کارگاه تولید کود از کرم تمیزتر از این سوییت بود. همان انباری را می گفت شبی فلان قدر. انگار همه جا پر بود. آن وقت شب نه حالی برایمان مانده بود نه چاره ای داشتیم.خلاصه اولی را پیچاندیم و من داشتم برای خواب می مردم. هر طور بود با کمک رفیق برادر باجناق پدرمان و کمک استاندار منطقه و شهردار منطقه پنج و خانواده محترم رجبی و اصغری و ... یک جایی گرفتیم که دست شویی اش مشاع بود توی نیم طبقه. حمامش هم داخل آشپزخانه اش بود. من همیشه این دو تا را با هم اشتباه می گرفتم. کف زمین دراز کشیده بودم و داشتم حساب می کردم میانگین با آن تعداد آدم چند دقیقه به هر آدمیزاد نوبت دستشویی می رسد که خوابم برد. خانه نه تخت داشت، نه ملافه! این همه مشقت در آوردن پتو و آفتابه بالاخره جواب داده بود.
عطای دست شویی را به لقایش بخشیدم اما تا خود صبح، خواب دیدم که، دستشویی دارم و دست شویی پر است، یکی بیرون می آید و نفر بعد می رود تو و من نمی توانم بروم داخل! یعنی چنان زجری کشیدم که اشتون از دست جلیلی نکشیده بود! پنج صبح رفتم دست شویی، اما پر بود.!
وقتی می خواستیم برگردیم من اشهد خودم را رو به قبله خواندم و با دلی پاک و دستی خالی و صورتی سوخته و چشمی ترک خورده و بدتر از همه با مثانه ای گشاد شده راهی شدم. تازه در برگشت اینقدر بارمان سنگین تر شده بود که تقریبا آفتابه توی دهنم بود. نصف راه هم من داشتم به جای رانندگی، هل می دادم.
پی نوشت:
1- یک خانواده ای بود به نام خانواده رجبی، آخر همه فیلم ها ازشان تشکر می کردند. شماها شاید بعضی هایتان یادتان بیاید.
2- یک خانواده ای هم بود که به ما در گرفتن آن سوییت فکستنی کمک کرده بودن، از پنج روز مسافرت، یک هفته ای می آمدند پیش ما مهمانی، طفلک ها تازه اثاث کشی کرده بودند، مسیر یک طرفه بود، فقط آن ها می توانستند بیایند سوییت ما! فلک زده ها در شهر خودشان غریب بودند!
3- خانم این آقای به اصطلاح رجبی، افاده ها داشت طبق طبق، هر روز می آمد می گفت خواستگار دخترم باید ال باشد، جیم بل باشد، پول، بی ام دبلیو، ویلا در شمال و کیش و هتل شرایتون جدا داشته باشد. فقط نمی دانم چرا هنگام ادای تک تک این افاضات من را می پایید و هی می گفت دخترم را به این پسرهای آس و پاس نمی دهم! طرف فرق گرم را با مثقال نمی دانست، در مورد مذاکرات هسته ای هم بیانیه صادر می کرد!
خیلی بچه ی کوچکی بودم که پدرم مرا با خودش به حمام می برد. در پی سفارش سخت گیرانه مادرم که گربه شورش نکنی، پدرم فکر می کرد هر چه دعوای نکرده و مشت و لقد نزده دارد باید روی من پیاده کند.
ابتدا که وارد میشدیم من را می اداخت زیر دوش آب داغ. گرم نه. آب جوش. یعنی اگر یک مقدار به من شکر اضافه می کردند، یک مربای خوشمزه از من در می آمد. یا اگر نمک به من اضافه می کرد، یک کله جوش با من میپخت.
بعد از آن هم نوبت شستن سر می رسید. شستن سر من برای پدرم دو مرحله داشت. مرحله یک، شامپو را بریزد روی سر من و مرحله دو، از یمین و یسار کله مرا فشار دهد. در کودکی فکر می کردم شستن سر یعنی له کردن میکروب ها. پدرم دست هایش را دو سانت چپ و راست می کرد و بیست سانت به سمت داخل فشار می داد.
بعد یک کیسه می کشید که رویش را از سنباده شماره 4 درست کرده بودند. من به جای سه لایه پوست، همیشه دو لایه داشتم. اصلا چیزی به نام لایه بیرونی در بدن من معنا نداشت.
برعکس همه مراحل، لیف زدن، حکم وقت استراحت فنی بود برای من و بدنم.
بعد نوبت سنگ پا می شد. یک سنگ پا داشتیم بی دروغ اندازه ی یک طالبی بود. به جای این که سنگ پا را به کف پای من بمالد، من را درسته بلند می کرد و به سنگ پا می مالید. اصلا گاهی من چند سانتی متر مکعب کم می شدم.
موقع خشک کردن هم مثل سانتریفیوژ که اورانیوم غنی می کند، مرا روی هوا می چرخاند تا حسابی دل و روده ام به هم بپیچند. بعدش هم حوله را به من فشار می داد. بعد از خشک کردن هم همیشه خوابم می گرفت. بس که فشارم داده بود. تا بیرون می آمدم، می خوابیدم.
پی نوشت:
1- اصلا پایه پیدایش غذای کله جوش اختراع پدر من است.
2- آی بچگی، کاش از دستت نمی دادم!
پدرم یک عالمه خاله دارد. فقط یکیشان به رحمت خدا رفته است، بقیه همچنان به قوت خودشان باقی هستند،( چشم بد به دور). از جمله مادربزرگ خودم.
اگر وسط ظهر گرم ترین روز مرداد که همه ی کولرها موتور می سوزانند و پرنده ها در هوا به صورت مستقیم تصعید می گردند و قاره آسیا به دلیل تابش بیش از حد آفتاب از عربستان تا شوروی سابق ترک بر می دارد، راهی خانه ی هر کدام از این بزرگواران بگردی، با چشمان خودت خواهی دید که همه ی درها و پنجره های منتهی به اتاق ایشان بسته و هر کدام پنج دست لباس کاموا پوشیده اند، در حالی که چند تا پتوی گلبافت روی دست و پاهایشان است. به قول یکی از پسرخاله های پدرم ارثیه یشان است. قرار است به ما هم برسد!
پی نوشت:
1- خب دیگر من بروم پتو اضافه بیاورم، گلبافت هایی که روی سرم کشیده ام جواب نمی دهد. یک چند حلقه موکت ظریف مصور هم می خواهم بیاندزم رویشان، دوستان پیشنهادی ندارید؟