یکی از دوستان به صورت مخفیانه خواستند تا من نامه‌ای را به پسرم بنویسم. این شما و این پسرم!

---

هر چند می‌دانم که من پسری نخواهم داشت و بخواهم دقیق تر بگویم هیچ فرزندی که ژنتیکی به من مرتبط باشد از من که نه، البته از همسر نداشته‌ام به دنیا نخواهد آمد، ولی دلم می‌خواهد برایش متنی بنویسم و از دلایل نبودنش او را آگاه سازم. خب، همه که مثل همدیگر به لحاظ روانی سلامت نیستند، بعضی‌ دیگر هم مانند من، به نوعی دیگری سلامت روانی دارند (شاید هم که فکر می‌کنند که دارند، انوی‌وی).

"فرزندم، ببخشید، پسرم، اگر از حال من می‌پرسی (چه جمله‌ و پرشس مقوایی) باید بگویم که هیچ حالم خوب نیست، به ویژه وضعیت سلامت کمرم به مخاطره افتاده، از بس که پشت فرمان نشستم و رانندگی کردم (ای کسانی که منحرف هستید، بروید کانون تربیت و خودتان را معرفی نمایید). دیشب از زانوی سمت چپم که در این مدت کنونی فشار زیادی را تاب آورده بود، صدای زوزه به گوش می‌رسید. بگذریم، لابد از خودت می‌پرسی چرا چپ؟ چون سایپا پدال کلاچ را گذاشته سمت چپ. چون اصولا سمت چپ قدرت تاب آوری ویژه‌ای نزد ما ایرانیان دارد. شاید هم پرسش مقوای بعدی‌ات این باشد که چرا برای تو و باقی برادرانت که هر سری آن‌ها را به انواع روش‌های طبیعی از دست می‌دهم نامه نوشته‌ام؟ ابتدا باید بگویم که خیلی ذهن نداشته‌ی فرضی‌ات را درگیر چنین پرسش‌های بی‌سروته‌ای نکن. برو خدا را شکر کن به همان حالت نصفه نیمه و تکامل نیافته داری برای خودت تاب می‌خوری و وول می‌زنی. اینجا دارد خیلی سخت می‌گذرد. شاید تا چند سال دیگر اصلا نگذرد. من هم روزی مانند تو برای خودم مثل تک سلولی‌ها می‌لولیدم و دمم را داخل هر بافتی فرو می‌نمودم. اما از روزی که به این دنیا آمده‌ام، این دیگران بوده‌اند که دمشان را در من فرو می‌برند و این خیلی دردناک است.

به پروردگار یکتا سوگند می‌خورم که اگر بیشتر از این بخواهی در کار پدرت فضولی کنی، قسم می‌خورم به صورت آزمایشگاهی هم که شده (چون روش طبیعی‌اش در ایران گران‌تر و پرهزینه‌تر است) تو را به دنیا بیاورم تا به قول "عبید زاکانی" علم مرده ریگ مدرسه‌ها را بیاموزی و پس از کسب مدارک پسا دکترا به شغل شریف بیکاری مزمن دچار گردی و هر سال اقتصاد مملکت، بزند کمرت را خرد و خاک‌شیر کند. طوری که پس از چند سال با جارو و خاک‌انداز از روی زمین جارویت نمایند. پس سر جایت بتمرگ و این همه مرا اذیت نکن.

قربانت، پدر دوست داشتنی‌ات، یعنی من!"

----

پی‌نوشت:

1- لابد تو هم از خودت می‌پرسی این چه متن مزخرفی بود که من خواندم! می‌خواستی نخوانی؟ از یک کلنگ دیوانه چیز بیشتری توقع داشتی؟ من که از همان اول گفتم من مانند شما سالم نیستم، یک جور دیگری سالم هستم.

2- در پست قبلی برای برخی پرسش پیش آمده بود که کلمه "ا*ن" چیست که با گوشت کوبیده فرق دارد و به گفته‌ی خودش به جای * خیلی حروف دیگر را گذاشته بود اما معنی درستی دریافت نکرده بود. البته به ایشان که بسیار وبلاگشان را هم دوست دارم، پاسخ روشنی را ارایه نمودم اما گفتم شاید این پرسش برای دیگران هم پیش آمده باشد و رویشان نشده باشد که بپرسند. ببینید دوستان "ا*ن" البته با "ع" و نه الف (به دلیل این که اینجا خانواده می‌رود و می‌آید)، به نوعی پسماند می‌گویند که از انتهای بدن برخی جانداران بیرون خواهد ریخت، مگر این که جاندارش انتها نداشته باش. چرا می‌خندید خب؟ مثلا درختان جاندار هستند اما ته ندارند. گل‌ها هم همچنین. حالا مثلا من که ته دارم چه گلی به سر خودم زدم که آن مادرمرده‌ی بینوا نزده باشد.

3- این هم بگویم که من بارها به جلسات روانشناسی رفته‌ام و جمیع اطبا بنده را سالم‌تر از مابقی جانداران دانسته‌اند.

4- فکر بدی هم نیست. از کسانی که دوست دارند در این چالش شرکت نمایند، تقاضا دارم که نامه‌ای کوتاه به فرزند دختر یا پسرشان بنویسند و در پایان وبلاگ دیگری را به چالش دعوت نمایند.

5- فکر نمی‌کنم کسی شرکت کنه!

6-

7- بابت کلمه‌های ناشایستی که در متن از آن‌ها بهره جستم، پوزش می‌طلبم.

8- با دوستم به صورت اینترنتی پیامک بازی می‌کردیم، گفته ریخته بودند توی آپارتمانشان و همه‌ی دیش‌های روی پشت‌بام را کج و معوج کردند. بعد یکی از همسایه‌ها که دختری مجرد و حدود پنجاه سال بوده از پنجره‌ی واحدش، انتهای بدنش را به سمت پایین کوچه نشانه رفته و با دست به اهالی ماهواره خورها اشاره داده که به ماتحتم که خرابش کردید، دوباره نصب می‌کنم. یکی از اهالی ماهواره خورها هم با صدای بلند طوری که همه بشنوند به انتهای جلویش اشاره کرده و گفته: به چیزم، دوباره می‌آیم و کج می‌کنم. در این راستا به دوستم گفتم، همه‌ی ما بیشتر از بسته معیشتی به بسته‌ی فرهنگی نیاز داریم.

9- همین شما، بله شما که اول پی‌نوشت از خودت پرسیدید این چه متن مزخرفی بود، پس چرا هنوز داری می‌خونی؟ جون کلنگ سالمی؟

10- می‌خواهم به یاد قدیم‌ها اسمم را عوض کنم و بگذارم "کلنگ دیوانه"، نظرتون چیه سالم‌ها؟

11- شما که هنوز اینجایی! برو دیگه

12- انتها می‌خواهید فقط انتهای دو رییس جمهور اخیر، به وسعت یک سرزمین کارخرابی خروجی داشت!

13-

14- من بروم تا بیشتر از این دست گل به آب ندادم و فتا متا پیدایشان نشده و مثل آن برادر بزرگوار انتهای جلویشان را به سمت کلنگستان نگرفته‌اند.

15- یادش به خیر، قدیم ندیم‌ها تا قهر می‌کردم، شصتاد تن از وبلاگ نویسان ریز و درشت می‌آمدند و می‌گفتند "کجا" به این زودی، الان اگر لخت شوم و بروم وسط وبلاگ بندری برقصم، دیگر کسی تره هم برایم خرد نمی‌کند. هی جوانی کجایی که یادت به خیر.

 

الان نزدیک به یک هفته است که شب‌ها باران می‌بارد اما چون من همانند سنگ می‌خوابم و توپ هم بیدارم نمی‌کند، نمی‌فهمم که دارد می‌بارد. صبح فردا که از خواب بیدار می‌شوم هوا آفتابی آفتابیست و  تازه از نشانه‌هایش متوجه می‌شوم که بله، دیشب هم باریده. خوب که فکر کردم دیدم، ای دل غافل، عینهو وضعیت مملکت ماست. کسی نمی‌داند که دقیقا چه کسی در حال شاش*دن به هیکل ماست، فقط هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شویم و وضعیت جدید را می‌بینیم، از نشانه‌هایش می‌فهمیم که بله، یک شخصی داشته به سر تا پای ما می‌شاش*ده.

لابد شنیده‌اید می‌گویند: "طرف فرق ا*ن و گوشت کوبیده را نمی‌داند و ...." من مانده‌ام آخر آن طرف چقدر باید کر بو و کور باشد که فرق این دو محصول گرانبها و متفاوت را نداند، اما این بار به چشم خودم دیدم که در تلویزیون یک کارشناسی داشت می‌گفت: "دز دوم یا سوم واکسن می‌تواند با واکسن دیگری به راحتی و بدون هیچ گونه عوارضی، جابجا شود" اینجا بود که متوجه شدم این آدم صد در صد نمی‌داند که دارد ا*ن می‌جود و از سر کر بویی و کوریست که می‌جود و اصولا به نظر خودش به دنیا آمده است تا بجود!

شانس هم نداریم. می‌ترسم امشب که خوابیدم آنقدر ببارد که سیل جاری شده و مرا با همان تخت پیزوری زه‌وار در رفته‌ام سر داده و تا سر حد مرز به پیش ببرد و برساند به خاک کشور دوست و همسایه افغانستان. البته آنقدرها هم بد نمی‌شود. دست کم انجا دیگری کسی چیزی نمی‌جود. خیلی که بخواهند به مردم سخت بگیرند، یک گروه خرابکاری با چند تا بمب ساده ماجرا را پایان می‌بخشد. خلاص، راحـــــــــــت. 

----

پی‌نوشت:

1- هر چهار سال یک بار چند تن با نام نامزد ریاست جمهوری می‌آیند طوری از وضعیت موجود شکایت می‌کنند که انگاری حال و روز امروز مملکت نتیجه دولتی است که از مریخ آمده. خب همین شکایت‌های این چند روز اخیر را که رییس جمهور قبلی هم داشت. والا به پیر به پیغمبر هر کسی هم که انتخاب شود، دست آخر می‌گویند به گردن شما ملت است که به فلانی رای داده‌اید. انگار نه انگار که آن شورای مثلا نگهبان اول او را احراز فرموده است.

2- طرف بعد از چهل سال مدیریت و حقوق و مزایای مدیریتی و وام‌های معیشتی مدیریتی و مهندسی کردن اقتصاد، نتوانسته به گفته خودش برای خانواده‌ی خودش مسکن تهیه کند، هنوز رییس جمهور نشده می‌خواهد به خدمت همه طوری برسد که ملت چهار ساله خانه‌دار شوند. البته با این اوضاع بیکاری و بی‌پولی بیشتر جوانان سال‌های سال است که خانه‌دار شده‌اند و به شغل شریف خانه‌داری می‌پردازند.

3- تنها کسی که تو ایران هنوز مقصر هست منم، چون تنها کسی هستم که با نوشته‌ها و عملکردم باعث نارضایتی مسوولین محترم مملکت شدم. مردم کمی عملکردتون رو بهتر کنید تا دولت هم کمی خوشحال بشه. د  هه، این که نشد عملکرد.

4- با این وضعیتی که نامزدهای انتخابات (ببخشید، انتصابات) ریاست جمهوری دارند مسایل تاریخی رو قهوه‌ای می‌کنند، می‌ترسم سری بعد یکی از اون وسط بگه فناوری نانو در ایران پیش از اسلام هم استفاده می‌شده. مثل نانو پنیر، نانو گوچه و بقیه انواع مخلفات با نانو!

5- فقط کم مونده نامزدها بگن: "من قول میدم زیاد نگو*زم تو اوضاع مملکت" وگرنه کار از پیشرفت و توسعه خیلی وقته هست که گذشته. ما هنوز خوابیم.

6- واقعا آمریکا بیاد از ایران یاد بگیره. یادم هست یک ماه طول کشید تا آرای آمریکا رو بشمارند. اما تو ایران خودمون، با این که مثلا هفتاد هشتاد درصد نمی‌خواهند اصلا رای بدهند، رییس جمهور بعدی از همین حالا معلوم شده.

7- با توجه به سخنرانی بعضی‌ها، من موندم که خدا خودش خسته نشد بس که ما ایرانی‌ها رو امتحان کرد؟ خداجون، میشه کمی هم بری ژاپنی‌ها و چینی‌ها و مابقی ملت‌های دنیا رو امتحان کنی؟

8- دوره زمونه‌ی سختی شده، هزینه خرید صندلی ماساژ توی ایران از ماشین بابا من بیشتر شده اما به قطع یقین ماشین بابای من تو هر نوع آسفالتی، بیشتر از اون صندلی ماساژتون میده.

9- در آخر هم یک بنده‌ی خدایی گفته اگر رای ندهید مسلمون نیستید. خواستم بگم، حتی از کسی که تک دل کریم را بریده بود هم؟ اگر این طوری است که پس: "وای وای وای، کریم تو مسلمون نیستی. تک دل من بریدی"

+ خیلی خسته ام. می‌روم که بخوابم. شب به خیر.

بسیاری از خوانندگان وبلاگم که مرا از نزدیک هر هفته می‌بینند (چه سعادتی!) و به جای نوشتن دیدگاه (کامنت) منت بر سر و صورت من گذاشته و با پشت دست چند تا کشیده‌ی و مشت آبدار را حواله صورت بنده می‌فرمایند، این گونه غرولند می‌کنند که تو دیگر آن کلنگ قدیم ها نیستی. این پست‌های دوزاری چیه که توی وبلاگت می‌نویسی. همین چند هفته پیش بود یکی از همکاران قدیمی‌ام از آن سوی مرزها زنگ زد و گفت مرد حسابی اون وبلاگت رو ببند به جاش بنگاه معاملات املاک راه بنداز.

خواستم از همین تریبون (متن) اعلام کنم والا من هم طرف شمام. بفرما اینم گوش بنده، بگیرید بزنید. من راضی‌ام. اولی را خودم الان زدم ... شکمم هم هست، کلی چربی دارد به عنوان ضربه‌گیر. کسی خواست اردنگی هم بزند، راحت باشد. جانم؟ سر و صدا زیاد شد، دوستان همه با هم حرف نزنند، بله، شما نفر یکی به آخر، شما بگو. ... چی؟ شلوارم را پایین بکشم؟ چه ربطی دارد؟ حالا ما دیگر مثل گذشته آنچنان سر کیف نبودیم و نتوانستیم دل ملت را شاد کنیم، دلیل نمی‌شود شما نهایت استفاده را ببری. تازه اگر پشت شلوار من کلنگ استفاده‌ای در کار باشد، که خودم شفاف می‌گویم، نیست. باور کنید خود شلوارم از ظلم و جور دستگاه گوارش من به تنگ آمده است.

خدایی بخواهم بگویم ده دوازده سال پیش زندگی خیلی رنگی‌تر بود. من هم خیلی دستگاه گوارشم منظم‌تر کار می‌کرد. امروز رفتم بازار، گیلاس قیمت کردم کیلویی شصت هزار تومن. من شصت بخورم بهتر است. البته طوری که مغازه دار در جواب پرسش قیمت گفت شصت هزار تومن، بنده به اندازه یک (لایک) بزرگ و به اندازه کافی شصت خوردم. باز خدا را شکر، با این اوضاع تا سال بعد بنده همان شصت را هم ندارم که بخورم (تفکر بیشینه جاری در حال حاضر در ایران).

البته به نظر بنده این ربطی به این ندارد که در ماه آتی چه کسی رییس جمهور بعدی ایران خواهد بود. از وقتی یک بار موشک خورد به کابل اینترنت کل مملکت و برای یک هفته قطع شد، من پی همه چیز را به تنم مالیدم. به نظر من کلنگ که مناظره چند روز پیش را دیدم، همت کنیم دست جمعی یک حلوایی بپزیم و ببریم سر قبر این مملکت، یک فاتحه‌ای هم برای خودمان بخوانیم و برویم با مملکت درگذشته‌ی خودمان به خواب ابدی فرو برویم. چون می‌ترسم اگر زودتر خودمان فرو نرویم، چیزهای بدی به ما ... برود.

+اصلا می‌خواستم بزنم این پوپولیست‌های نامرد را بترکانم ببین متن به کجا رسید!!!

+ کاش کسی بود ما را از این چرخه‌ی بینهایت باطل با یک خط کد فرمان خروج بیرون می‌انداخت و از (ماتریکس) بیرون می‌آمدیم. من هر چه پشت گردنم دور لوله می‌گردم پیدا نمی‌کنم. شما چطور؟ (از فردا یه سری انگری‌بردهای فامیل باز می‌خواهند بپرسند لوله پشت گردن چی بود دیگه! خب بروید فیلم ماتریکس را ببینید.)

+ قرار بود این پست ادامه داشته باشد که به دلایل بی‌ناموسی گوارشی به پایان آن رسیدیم.

+ چرا به جای مدیریت شکمی، یک بار هم مدیریت کشور را با روده‌ی بزرگ به پیش نبریم؟

+ البته که پیشبرد هر چیزی با عقل بسیار سخت است و اصولا برای کشورهای فقیری مانند ما گران از آب درمی‌آید.

+ به جان آقای قاضی من تازه داشتم خوب می‌شدم که این‌ها اصرار کردند که من به گذشته برگردم.

+ طرف فحش و اهانت را هم از روی کاغذ می‌خواند. چه مودب!

+ سلطان بدون رقیب در اهانت فقط دکتر. دکتر چیز دیگری بود.

+ سلام ویژه خدمت زرد آلوی کیلویی پنجاه هزار تومنی و آواکادوی صد هزار تومانی. امیدوارم از این که در گذشته‌ی نه چندان دور فک و فامیل شما را گاز می‌زدیم زیاد از حد از ما آزرده خاطر نشده باشید. ما هم اکنون به اشتباهات گذشته خویش پی برده و از آن همه جفا که به خاندان شریف شما دو میوه‌ی بزگوار شد پوزش می‌طلبم. حال که در فرو رفتن هستیم توبه کرده و از شما دو بزرگوار حلالیت می‌طلبم. (منظورم تا خرخره فرو رفتن در گل بود بی‌تربیت)

+ هفته‌ی پیش یخچالمان سوخت. ما یک یخچال بیشتر نداریم که نصفش فریزر است و نصف دیگرش غیر فریزر است (عجب!)، حالا که پر کردنش این همه سخت شده، از مادرم کسب اجازه کرده‌ام و لباس‌هایم را در قسمت غیرفریزرش آویزان کرده‌ام و به این ترتیب مقداری مترمکعب کمد به خانه‌یمان اضافه کرده‌ایم.

+ خوش به سعادت کسانی که مدرک تحصیلی‌شان معادل‌سازی هم می‌شود. مدارک تحصیلی من خانه‌ی پر، بتوانند برای جلوگیری از پراکنده شدن پوست تخمه روی موکت استفاده شوند.

+ من از آقای سوپرمن هم خوشم نمی‌آید اما آن یکی دیگرکه فامیلی‌اش "مهرعلی" داشت این وضعیت ادبیاتش بود، وای به حال وقتی که فامیلی‌اش "قهرعلی" می‌بود.

+ کسی از من پرسید بازنده مناظره که بود: گفتم ما مردم! تامام.

++ برای کسی که پرسیده بود، پاسخ: بله، و داخل اسمش یک حرف "ر" هم داشت از قضا. خودش می‌داند چی گفتم :)

1- پیش‌بینی می‌شود که پس از یک رقابت شدید انتخاباتی برای پست مهم ریاست جمهوری در سال 1400 در ایران، آقای ابراهیم رییسی با کسب 95 درصد آرا بتواند در رقابت با آقای رییسی پیروز این میدان شود.

2- همچنین پیش‌بینی می‌گردد که تا یک روز پیش از رای‌گیری، سایر رقبا به نفع آقای ابراهیم رییسی و آقای رییسی کنار بروند (البته برخی هم که دوست ندارند کنار بروند، باید با شیشه نوشابه روبرو شوند.)

3- سخنگوی شورای نگهبان در پاسخ به این پرسش که چطور برخی از نامزدها که پیش از این، برای پست ریاست جمهوری دارای صلاحیت بودنده‌اند، در این دوره رد شده‌اند و یا برعکس، کسانی که پیش از این مردود بوده‌اند، حالا تایید شده‌اند، پاسخ کلامی زیادی نداد و فقط به انگشت وسطی دست راستش اشاره فرمود که انگاری داشت به سقف اشاره می‌کرد که در ادامه مشخص شد به احتمال زیاد به قطعی برق در سالن خبری اشاره داشته‌اند!

4- وزیر نیرو در پاسخ به این که چرا فقط شبکه برق در سراسر کشور دچار اختلال و قطعی شده است فرمود که با هماهنگی‌های انجام شده، قرار شده از همین هفته آب و گاز و تلفن و اینترنت هم روزی دو ساعت قطع شوند که توازن روزانه مردم خوب کشورمان به هم نریزد. البته ایشان تاکید فراوان داشتند که هیچ تداخلی در برنامه‌ها وجود نخواهد داشت و در اقدامی نوین و مدرن برای نخستین بار در خاورمیانه و کل دنیا ایران قصد دارد تا روزانه دو ساعت اکسیژن را هم قطع کند و همانند فناوری موجود در فیلم سینمایی "انگاشته" زندگی مردم کشور را رو به عقب نمایند تا دست کم به جای روز به روز بدتر شدن اوضاع اقتصادی رو به بهبود اقتصادی پیش برویم.

5- خبرهایی از یک منبع آگاه گفته که آقای اسحاق جهانگیری بعد از رد صلاحیت خوش، گریه‌ی فراوانی نمود و با بغض بسیار فرمود که تنها دلیل حضورش این بوده که همانند دوره قبلی که به نفع اقای روحانی کنار رفته بود، می‌خواست تا به نفع آقای رییسی کنار برود که نشد. البته این منبع آگاه تاکید کرد که ایشان تا پایان عمرش شانس شرکت و کنار رفتن به نفع دیگران را امتحان خواهد کرد.

6-

7- با توجه به این که "شورای تشخیص مصلحت نظام"  کم‌کم دارد از نامزدهای رد صلاحیت شده پر می‌شود، پیشنهاد می‌شود تا نامش را به "شورای کسانی که برای مصلحت نظام خطرناک هستند" تغییر دهد.

8- همچنین منابع آگاه فاش کردند که در یک جلسه‌ی خبری خصوصی سخنگوی دولت با رد کامل کلمه "مهندسی انتخابات" فرمود که اگر ما مهندسی بلد بودیم وضعیت صنعت کشور در حوزه‌های مهندسی به این حد فاجعه نبود و به جای آن کلمه "چیدمان انتخابات" را پیشنهاد داد که به دلیل همهمه و سر و صدای زیاد سالن خبری، "ر*ی*دمان انتخابت" شنیده شد که با تاکید به جا و محکم سخنگو، ایرادات پیش آمده برطرف شد.

9- (مگر جلسه‌ی خبری هم خصوصی دارد؟)

....

و این داستان همچنان ادامه دارد ...

 

پی‌نوشت:

1- مسخره این هست که تارنمای راستگراهای افراطی به یک سری آدم نیمه معروف که یه زمانی می‌گفتن "تا 1400 با روحانی" این طوری انتقاد شدید می‌نماید: "شما که سوادش را نداشتید بیجا کردید برای آقای "روحانی" رای جمع نمودید" اما به "شورای نگهبانی" که همین آقا را تایید کرد هیچ وقت جرات ندارند حرفی بزند. مسخره‌تر هم این است که همه‌ی این آقایان رد شده و رد نشده تا همین الان دارند پست‌های مهم دیگر را می‌چرخانند اما فکر می‌کنند اگر پستشان را تغییر دهند کاراییشان بهتر و بیشتر خواهد شد.

2- برای نمونه، شخصی که شعارش "مبارزه با فساد" است می‌خواهد از "ریاست قضایی" جایی که باید برای مبارزه با فساد باشد، به "ریاست اجرایی" جایی که قدرت تنبیهی برای مبارزه با فساد ندارد، منتقل شود!

میوه گران است، نخورید

مرغ گران است، نخورید

گوشت گران است، نخورید

تفریح گران است، نروید

زندگی سخت است، خب زندگی نکنید

آخر مردن و کفن و دفن هم که گران است، پس چه کنیم؟

یک لطفی به باقی قشر مرفه نموده و به دنیا نیایید!

ببخشید مزاحم شدیم. یک بار دنیا آمده بودیم خواستیم زندگی کنیم، همه‌اش در حال انجام کار "Save the world" بودید.

قربانت.

در کتابی حکایتی خواندم که مردی مسلمان همسایه مردی غیرمسلمان بود. آن شیر مرد مسلمان، همسایه‌اش را نیز مسلمان کرد و بامداد روز بعد که هنوز هوا تاریک بود به درب خانه‌ی همسایه کوفت و او را از خواب بیدار کرد. همسایه گفت این وقت شب چرا در می‌کوبی؟ چه شده؟

مرد مسلمان گفت برای عبادت به مسجد می‌رفتم، با خود گفتم تو را نیز به مسجد ببرم تا با همدیگر به عبادت بپردازیم. رفتند و تا صبح کلی عبادت کردند و وقتی همسایه بعد از طلوع آفتاب خواست که خارج شود، مرد گفت کمی بیشتر عبادت کنیم. همسایه قبول کرد و چند ساعت دیگر هم عبادت کردند. همسایه دوباره خواست برود که مرد گفت تا اذان ظهر چیزی باقی نمانده، بمان عبادت ظهر را نیز تمام کنیم. همسایه ماند. تا پاسی از عصر نیز او را برای عبادت بیشتر در مسجد نگاه داشت و چون هنگام غروب نزدیک گشت گفت چه خوب است که .... خلاصه تا پاسی از شب عبادت کردند و به منزل بازگشتند. بامداد بعد دوباره مرد مسلمان درب خانه‌ی همسایه را کوفت.

مرد همسایه تا درب را باز کرد گفت: ای کوفت! باز چه شده. و مرد همان جمله‌ی بامداد قبل را به او گفت.

همسایه گفت: ای مرد مسلمان، این دین تو بسیار خوب است اما برای بیکارها. من زن و بچه دارم و باید فردا به کسب روزی بپردازم. و این گونه از دایره دین اسلام به در شد.

البته داستان بالا شاید از پیش در اینترنت همانند متن اصلی نوشته شده باشد و من فقط سعی کردم خلاصه‌ی کلنگ‌وارانه‌ی آن را برای شما بنویسم تا مفهوم کار دستتان بیاید.

البته در کتابی که من خواندم تا همینجا نوشته شده بود و از ادامه ماجرا خبری نبود. اما احتمال زیاد آن مرد مسلمان بنا به ارتداد همسایه‌اش، باید تا جایی که می‌توانسته دهان مرد تازه غیرمسلمان شده را سرویس کرده باشد.

----

لابد می‌پرسید که خب، این را برای چه نوشتی؟ خواستم درباره انتخابات ریاست جمهوری پیش‌رو یک یادداشت هفل هشتی بنگارم اما دیدم نه شما حوصله‌ی خواندن آن را دارید و نه آن مرد مسلمان مرا بعد از نگارش آن متن رها خواهد کرد. این شد که فقط خواستم بگویم حکایت مردمی که اسلام به آن‌ها خیلی بد معرفی شد و بدتر از آن اجرا شد، انتهایش می‌شود همان سرویس شدن دهان خودشان. حال چه رای بدهند یا ندهند. چه مسلمان بمانند یا نمانند. در کتاب دیگری خواندم که ارتداد در اسلام به معنای ترک آگاهانه است، چه در گفتار و چه در کردار. بگذریم که اگر بیشتر بخوام متن را بشکافم، به احتمال زیاد توسط آن مرد مسلمان شکافته خواهم شد. فقط حیفم آمد این شعر زیبا از استاد سخن "سعدی" را نخوانید. بنویسید که حتما با رعایت آداب شعر خوانی، آرام و آهسته آن را خواندید.

یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی

رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی

نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان

این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی

دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود

جز در این نوبت که دشمن دوست می‌پنداشتی

خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم

گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی

همچنانت ناخن رنگین گواهی می‌دهد

بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی

تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر

کز خیالت شحنه‌ای بر ناظرم بگماشتی

هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست

سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی

هر دم از شاخ زبانم میوه‌ای تر می‌رسد

بوستان‌ها رست از آن تخمم که در دل کاشتی

سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد

تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی

-: دکتر؟

*: جون دکتر؟

-: دکتر من به یک بیماری سختی دچار شده‌ام. وقتی کنار دریا می‌روم تحریک نمی‌شوم.

*: دریا همسرتون هست؟

-: نه دکتر من هنوز ازدواج نکردم.

*: دوست دخترتون هست؟

-: نه دکتر، من دوست دختر هم ندارم. چقدر کودن تشریف دارید دکتر جان، منظورم این هست که وقتی به ساحل می‌روم و در کنار دریا هر چه از غرب تا شرق دور چشم می‌چرخانم تحریک نمی‌شوم.

*: آها، منظورتان ساحل لختی‌ها و پلاژهای آزاد کشورهای خارجی است؟

-: نه دکتر، همین ساحل‌های کشور خودمان را می‌گویم.

*: مگر ما هم ساحل لختی داریم؟

-: صد رحمت به کودن، آقای دکتر، همین ساحل‌های معمولی را می‌گویم که آقای علی مطهری فرمایش فرمودند. همین که فرموده‌اند: " اگر کسی کنار دریا تحریک نمی شود بیمار است. "

*: افسوس و هزار افسوس.

-: یعنی چه آقای دکتر؟ یعنی چه افسوس؟ چرا ناراحت شدید؟

*: از شما تشکر می‌کنم که مرا آگاه کردید. چون خود من هم وقتی کنار دریا می‌روم تحریک نمی‌شوم و از این بیماری جسمی خودم آگاه نبودم.

-: دکتر؟

*: جون دکتر؟

-: چرا هی می‌ری دور دور، ببخشید، هواسم پرت شد، حالا چه کنیم؟

*: من یک دوست خارجی دارم که او بسیار دکتر توانایی هست.

-: حالا مطبش کجا هست؟

*: توکیو

-: توکیو که خیلی دور هست. یعنی از اینجا باید برویم توکیو؟ خیلی فاصله هست. نه؟

*: از تهران تا توکیو؟

-: بله.

*: اشکال ندارد. شما نماهنگش را روزی یک بار قبل از خواب ببین، فقط اولین شب دو بارپشت سر هم ببین. بعد از یک هفته بیا مطب، ببینم دوا درمان شده‌اید یا نه.

-: دکتر؟

*: جون دکتر؟

-: بدو پیکـــــم رو پر کن، وای من، دوباره شرمنده، خواستم بگم خداحافظ.

----

پی‌نوشت:

1- شاعر در جایی می‌فرماید: "آخ نداریم رو دستش" (کل آقایان نامزد ریاست جمهوری را می‌فرمایند)

2- دکتر فکر می‌کنید الان مشکل جوامع غربی بیشتر چیست؟

**: " اینکه جوان ما با دیدن دست یک خانم تحریک می شود، خوب است. الان در اروپا مشکل دارند با این مسئله و تحریک نمی شوند. مردها تحریک نمی‌شوند و زن‌ها رو می‌آورند به مردهای آفریقایی! "

3- دکتر فکر نمی‌کنید پاسخ بند قبلی کمی توهین آمیز باشد؟

4- توهین؟ آمیز؟ شیب؟ بام؟

5-

6-

7-

8- سه بند سکوت عمیق به احترام بند 2

9- دکتر می‌توانید ما را بیشتر به فیوز برسانید. (جمع فیض از نوع حلال)!!

10- **: " تعدد زوجات بسیار حکیمانه‌ست. چون زنان آماده‌ ازدواج از تعداد مردان بیشتر است و نباید حق ازدواج کردن را از زنان گرفت. "

11- یعنی چه؟

12- یعنی باید ضمن تصویب قانون سربازی 5 ساله اجباری، ازدواج هم باید حرفه‌ای شود و یک جوان مجرد اگر خواست ازدواج کند باید و باید و باید هر سال یک همسر جدید اختیار کند تا کور شود چشم غرب و شرق به جز کشور دوست و با معرفت "چین"

13-

14- 15- 16- .... 25 

26-دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم آقای سعید آقاخانی در فضای باز و در حاشیه یک جنگل سرسبز و یک مرتع بزرگ با آن لهجه‌ی شیرین کردی‌اش، دارد به من و سایر هم‌کلاسی‌های دوره‌ی کارشناسی‌ام، روش‌های تولید و نگهداری و پرورش "گاو هلشتاین" را می‌آموزد و جالب این که در تمام مدت کلاس یک "گاو" تپل مپل و درشت و زیبا هم کنار تخته سبز رنگ تدریس ایستاده بود. البته یک هفته‌ای هست که در طرح معماری پروژه‌ی جدید به مشکل برخورد کرده‌ام و هر کاری می‌کنم برای هم‌کف فضا کم می‌آورم.

به نظرم پروردگار متعال سعی داشت دیشب به من بفهماند که که من و باقی هم‌کلاسی‌هایم به جای طراحی سازه و دکور این جور چیزها برویم دوره پرورش "گاو" را بگذاریم، چه حکمتی دارد نمی‌دانم؟

27- البته با عرض پوزش از چوپان‌ها و باقی هم‌کلاسی‌های عزیز دوره‌ی کارشناسی‌ام. خواب‌هایم هم به آدمیزاد نرفته!

درود. امیدوارم حال همگی شما خوب باشد. دروغ چرا، برای بنده دیگر عضوی به نام کمر باقی نمانده است. البته نه به آن دلایل بی‌ناموسی احتمالی که نصف بیشتر شما به آن فکر می‌کنید. بس که توی این دو هفته آخر منتهی به سال نو، برای رفت و روب و شست و شو خم و راست شدم، دیگر به صورت کامل قراضه شده‌ام و احتمال برگشتنم به وضعیت عادی بسیار زمان‌بر خواهد بود. برای نمونه در این یک هفته اخیر وقتی صبح از خواب بیدار می‌شوم، باید همانند یک مار زخمی آن قدر دور خودم بلولم تا بلکه بتوانم نود درجه کمرم را تا کنم و توی رخت خوابم به حالت عمودی بنشینم.

هر چه که به آغاز بهار نزدیک‌تر می‌شویم، زخم‌ها و پارگی‌های من فلک‌زده هم بیشتر می‌شود. دیروز و پریروز و روز قبل از آن داشتم خانه را از نو، رنگ مالی می‌نمودم. البته بیشتر از در و دیوار، بیشتر به خودم رنگ می‌پاشیدم. شما حساب کن، چند بار نزدیک بود از روی نردبام چوبی کج و معوج سه متری که پایه‌هایش هم تابه‌تا هستند، به پایین پرت شوم که یک طوری تلو تلوخوران خودم را میان زمین و هوا نجات دادم.

البته بعد از پایان رنگ آمیزی کلی عملیات حرف خوری داشتیم که قسمت بیشتر حرف‌ها را مادرم تولید می‌نمود و من و پدرجان فقط نوش جان می‌کردیم. عبارات آشنای همیشگی خانه‌ی ما: "پسرم، قربان آن قد دراز و دیلاقت بشوم این بالا را یک دستمال بکش، من دستم نمی‌رسد" و چند لحظه بعد از دستمال کشیدن که تبدیل می‌شد به این عبارت: "مگر کوری، اینجا را تازه تمیز کرده بودم، چرا هر چه گرد و خاک بود را از آن بالا ریختی پایین، ای خدا ذلیلت نکنه بچه، کاش جای قد، یک جو عقل داشتی، گم شو برو بیرون، از در خونه‌ برو بیرون ..." و ادامه ماجرا همیشگی، پرتاب جارو دستی یا سایر اشیا دراز و استوانه‌ای شکل به سمت من.

کمتر از نیم ساعت دیگر، "مامان فدات بشه، اون فرش‌ها رو لوله کن ببر تو حیاط بتکون"، "نمی‌خواد لوله کنی، زدی همه‌ی در و دیوار رو خط انداختی، گم شو، گم شو برو بیرون، جلو دست و پای من نباش"، می‌گویم: "خب، مگر قرار نیست من بعدش اینجا را از نو رنگ کنم؟ چه فرقی دارد؟"، چیزی نمی‌گوید و فقط به دسته جارو دستی تهدیدم می‌کند و درب خروج را نشانم می‌دهد.

این را هم بگو که وسط آن هم داد و بیداد و گرد و غبار یک تکه چوب به اندازه خلال دندادن از این طرف انگشتش رفت داخل و از آن طرفش زد بیرون، البته من در آن لحظه، آن‌جا حضور نداشتم اما قطع به یقین توسط همه‌ی اعضای خانه و فامیل، بنده مقصر صد درصد شناخته شدم و مرا از طرف همه‌ی مقصرهای خوب و شایسته کشورمان، به المپیک مقصر‌ها راهی نمودند. (صدای بلند تشویق)

کلی آت و آشغال بود که از خانه کشیدیم بیرون، خاکشان را تکاندیم، شستیمشان، خانه را رفتیم و روبیدیم و آن آت و آشغال‌ها را برگرداندیم سر جایشان، اسیر شدیم، آخر این هم شد کار!

این وسط گوشی موبایل اولی‌ام که یهو وسط شارژ سوخته بود و دیگر روشن نشده بود را داده بودم تعمیرات. وسط این همه هیر و ویر، یک پایم بیرون بود و یک پایم توی خانه. آخر سر هم لامذهب درست نشد که نشد. حالا بعد از کلی خستگی شما حسابش را بکن، آخر شب شما بخواهی بروی دوش بگیری و بخاری اتاق "میم" ناگهان یادش افتاده باشد که من دیگر نمی‌کشم و همین نصفه شبی وسط سوز و سرما باید خراب شوم و به خواب ابدی بروم. یعنی دقیق می‌شود قوز بالای قوز. دوباره بخاری را توی اتاق خواب باز کنی و ببینی بس که داخلش کثیف است باید ببری توی ایوان و توی سوز سرما بقیه‌اش را باز کنی تا مشعلش را بیرون بکشی و ببری برای تعمیر. بعد کلی آهن خورده زنگ زده سوخته که بوی گاز می‌دهد بپاشد و به خواب و راهرو و در و دیوار ایوان. دوباره کلی عملیات "حرف خوری" و له و کوفته صبح هنوز که پلک‌هایت را نمی‌توانی باز کنی و چشمانت می‌سوزد با تی‌پای پدرجان بیدار شوی و بروی دنبال تعمیر بخاری و موبایل و تلویزیون و ....

آن‌جایم به وضوح دیگر وجود خارجی ندارد و بنا به دلایل فشار زیادی پارگی‌هایش هم حالا حالاها خوب نمی‌شود. این پست را از هفته پیش درود نخستش را نوشته بودم و باقی متن را تازه امروز صبح وقت کردم بنگارم. این هم نوشتم تا یادم نرود که سال منحوس نود و نه را چگونه دارم به پایان می‌برم. خیلی دعا می‌کنم سال بعد آن قدر خوب باشد که کسی حتی بدی‌های نود و نه را یادش نماند. دروغ چرا، من از بدو تولد می‌دانستم که سال منتهی به سال هزار و چهارصد آفتابی باید یک فینالی، چیزی باشد. بله که من بر خلاف دیدگاه سایر اعضای فامیل و دوست و آشنا، عقل کل هستم. اما حیف که کسی ما را نه تحویل می‌گیرد و نه می‌خواند.

-----

جمله مقوا: سال نو پیشاپیش مبارک :)

-----

پی‌نوشت:

1- حالا باز خوب است پارسال فرش‌ها راشسته بودیم، وگرنه، صد و پنجاه درصد با این وضعیت کمرم، از وسط تقسیم می‌شدم و به دو تا کوتاه‌تر خودم تبدیل می‌شدم. یکی دو تا پا با نصفه ماتحتی پاره، دیگری یک تکه بالا تنه‌ بی‌ریخت، تازه آن هم تازه بدون ماتحت!

2- از امروز صبح که کاری نمانده برای نظافت، باورم نمی‌شود که تا لنگ ظهر می‌توانم توی اتاق خودم ولو شوم و خودم را دمرو کنم و توی لپ‌تاپ فیلم ببینم.

3- دیشب طوفانی به راه افتاد و برق ها تا چند ساعت قطع شده بود. آب هم پشت بندش قطع شد. هر چه حیاط را تمیز کرده بودیم و شیشه‌های اطراف خانه را پاک کرده بودیم، همه‌اش به آنی نابود شد. تا حالا دقت نکرده بودم که این همه نیروی الکتریسیته را دوست دارم. دیشب به صورت رسمی برای چند ساعت غار نشین شده بودیم.

4- کارت گرفیک رایانه رومیزی‌ام سوخت و مجبور شدم یک کارت گرافیک قدیمی دست سوم را که از قبل برای روز مبادا نگه داشته بودم استفاده کنم. ضمن این که به علت نوسان شدید برق، پاور هم رفت مرخصی و یک پاور دست چندم تعمیری انداختم جایش. کسی درست در خانه ما حساب نکرده چند ساعت از سال نود و نه باقی مانده، اما به نظرم تا ثانیه‌های آخرش تا می‌تواند شلنگ تخته می‌اندازد.

5- راستی باتری گوشی دومم هم کلا از کار افتاد که یادم رفت این را بنویسم. می‌دانم رسما ذکر مصیبت شد سال نود و نه. به ویژه کاندیداهای محترم ریاست جمهوری سال آینده که آدم توی اخبار می‌بیند.

6- (دود کردن اسپند برای دور کردن چشم بد!)

7- بهار مبارک

بهار مبارک

درود بر شما. امیدوارم که حال و هوای همگی شما خوب و رو به راه باشد. ...

*

چند وقت پیش در خبرها دیدم که میهن‌بلاگ جمع کرد و رفت. به هزار و یک دلیل که آن یک دلیلش هم سخت بودن نظارت بر محتواهای نشر داده شده بود. با درخواست پوزش فراوان باید بگویم این چه جور نظارتی هست که میهن‌بلاگ را می‌بندد و اینستاگرام را باز می‌گذارد.

*

یه چند وقت بعد از آن هم یک جایی خواندم که معنای جمله‌ی یکی از آقایان به این صورت می‌شده که دوچرخه سواری بانوان محترم یعنی توهین به خدا. خود خدا می‌دانست که خلاصه یک روزی در عربستان بانوان آزادتر از ایران خواهند بود. برای همین دستور داد خانه‌اش را آن‌جا بسازند.

*

لابد شما هم از بزرگ‌ترهایتان زیاد این جمله را شنیده‌اید که قدیم‌ها بهتر بود. راست می‌گویند خب. قدیم‌ها ته تهش، خرمشهر و اهواز و آبادان آزاد می‌شدند. این تازگی‌ها فقط قیمت‌ها هستند که هر روز از نو آزاد می‌شوند. قیمت تخم‌مرغ و قیمت نان و قیمت روغن و خودرو و مسکن ... من مانده‌ام در حیرت که جان آدمیزاد چرا پس هنوز با قیمت دولتی حساب می‌شود؟ با حساب و کتاب من حین رانندگی اگر کسی به جای ماشین روبرویی که بر فرض بالای یک میلیارد تومان فعلی می‌ارزد، بزند به شخصی که دارد آن گوشه برای خودش خرامان راه می‌رود، مقرون به صرفه‌تر در می‌آید. پناه بر خدا.

*

بچه که بودیم، هر آتشی که می‌سوزاندیم، مادرجان می‌گفت: "شب به بابات می‌گم". حالا حکایت دولت کنونی ایران با دولت‌های آمریکا شده همین. هر آتشی که این جهان‌خوار خواست و سوزاند، ایران فقط می‌گوید که به دادگاه فلان و بهمان شکایت می‌کند و این اورانیوم فلزی که ایران گفته می‌خواهد تولیدش کند مرا به یاد زمانی می‌اندازد که که آفتابه را از آب پر می‌کردیم و می‌گذاشتیم برای روز مبادا تا وقتی آب قطع شد به کار بیاید. بیایید فرض کنید، هم بمب اتمی داشته باشیم و هم موشک قاره پیما. اصلا بیایید فکر کنید ما با ده تا بمب اتمی و هیدروژنی زدیم و سر و ته آمریکا و آن یکی را یکی کردیم. آن‌ها هم زدند نصف آسیا را بردند روی هوا. ته تهش که تا ابد نمی‌شود جنگید. یعنی اگر قرار است که انتهایش با هم یک جوری کنار بیایند، خب چرا الان همین کار را نکنند؟ مگر این که کمر به قتل کل کره زمین بسته باشند که در این صورت باید بگویم ببخشید مزاحمتان شدم. آقایان، داداش‌های گلم به کارشان برسند.

*

دفترچه بیمه حذف شد. چون دیگر کلی کاغذ حیف و میل نمی‌شود. رفت و آمدهای غیر لازم از بین می‌رود. در هزینه چاپ و برق و آب و گاز هم کلی صرفه جویی صورت می‌پذیرد. خیلی هم خوب، اما چرا فکر می‌کنید پزشک‌هایی که برای فرار از مالیات از کارت‌خوان استفاده نمی‌کنند، می‌آیند و نسخه الکترونیکی صادر می‌کنند برای داروخانه؟

*

مسوولین ما هیچ وقت بوکسرهای خوبی نمی‌شوند. چون هر چه مشت و لگد بود به جای دهان استکبار کوبیدند وسط ملاج اقشار بدبخت بیچاره وطنی. ربطی نداشت اما همینجوری گفتم که گفته باشم.

*

یک آقایی هنگام انتخابات ریاست جمهوری قبلی گفته بود که عملکرد ما از حافظه مردم پاک نخواهد شد. می‌خواهم به ایشان بگویم که احسنت، حافظه که هیچ، جدا از این که فکر نمی‌کنم این رنگ قهوه‌ای متالیک تا سال‌ها از سر و کول زندگی‌مان پاک شود، بویش هم، آنچنان در هوا می‌ماند که حالا حالاها محال است فراموشان شود.

*

و این داستان همچنان ادامه دارد ...

 

 

درود فراوان بر هر چه که در گیتی در خال تاب خوردن است و همین طور آویزان دارد در فضای بینهایت برای خودش ول می‌چرخد. راستش با این همه مشکلاتی که در چند هفته قبلی داشتم هیچ حوصله و دل و دماغ نوشتن نداشتم. حالا هم ندارم اما هر طوری بود خودم را زدم به خریت تا چند خطی بنویسم، بلکه حالم بهتر شود. حالا مگر وقت‌های دیگر که بهتر بودم انگار چه چرت و پرت‌هایی می‌نوشتم. بگذریم. شماره بندی می‌کنم تا اگر حوصله‌ام یا حوصله‌یتان سر رفت همان وسطش ول کنید به امان خدا و تا ول کن وجودتان به کلنگستان اتصالی نکرده بروید دست خدا.

1- یک فوق دکتری چند وقت پیش گفت ملت ایران باید خدا را شکر کنند که در منزلشان "دابلیو سی" دارند. والا مردم خیلی هم شکر می‌کنند، به بعضی‌ها باید این جمله را گفت که کل مملکت را "دابلیو سی" در نظر گرفته‌اند.

2- گفتند هر کس واکسن کرونای داخلی را بزند و بمیرد دیه هم می‌گیرد. در صورت بروز چنین پیشامدی، پیشنهاد می‌کنم نام واکسنش را بگذارید "پراید" تزریقی.

3- یک آقایی در کلیپی می‌رقصیدند، خبر آمد که بازداشتشان کردند. میم.خ و ب.ز و الف.ط و ... نصف خزانه را خالی کردند و بردند و خوردند و نشسمن‌گاهشان را گرفتند جلوی صورت خیلی‌ها، مملکت توی خطر نیفتاد، اما یک قر کمر افکار عمومی را جریحه ار کرد. خدشه کرد توی یک جای اسلام و مسلمین!

4- گفتند که کارخانه خودروساز ساز داخلی اگر خودروی لوکس تولید کرد، دیگر حق دارد خودش برایش قیمت بگذارد و سقفی در کار نخواهد بود. تا اینجایش با وازلین و چرب کننده‌های دم دستی قابل هضم است. اما آن‌جایی که اعلام فرمودند که لوکس یعنی این که میزان تولید آن خودرو در سال جاری بیش از پنجاه درصد رشد داشته باشد، آدم را تا فیها خالدون زخم می‌کند. مرزهای کلمه‌سازی جابجا می‌شود با این تعریف از کلمه "لوکس". یعنی اگر خودرویی مثل "تیبا" در سال 1400 نسبت به 1399 به میزان یک و نیم برابر بیشتر تولید شود، آن خودرو (یعنی عالیجناب تیبا) لوکس محسوب می‌شود. من در حیرت هستم چرا بنز و تویوتا دارند وقتشان را هدر می‌دهند و "مایباخ بهمان" و "لکسوس فلان" تولید می‌کنند وقتی می‌توانند با ساخت کلمه، خودروی لوکس بسازند. دیوانه هستند آقا، دیوانه.

5- کرونا در انگلیس جهش می‌کند، در آفریقای جنوبی جهش می‌کند، لابد پس فردا در گینه‌ی بی‌صاحب هم می‌خواهد جهش کند. یکی نیست این ویروس چموش را از لنگ بگیرد و مهار کند؟

6- مشاور وزیر بهداشت گفته که انتقاد از ازدواج کودکان مزخرف است و دختر از ۹ سالگی آماده فرزندآوری است و هیچ پارازیتی هم سرطان‌زا نیست. فکر کن، اگر به جای "بابا برقی" روزی صد بار در تلویزیون و رادیو می‌گفتند که از موتوری جنس نگیرید شاید الان ما وضعیت بهتری داشتیم.

7- رییس بانک مرکزی فرموده‌اند که هفت میلیارد دلار پول در کره جنوبی داریم که هزینه نگهداری هم می‌گیرند. می‌ترسم دست آخر بگویند پول در موسسه‌ی مالی و اعتباری "جومونگیه" بوده که الان ورشکست شده و بابت نگهداری پول‌یمان یک چیزی هم بدهکار شدیم.

8- فرماندار یک شهری گفته که نصب تابلوی خیابان شجریان غیرقانونی است. بعد هم گفته اگر تابلویی نصب شده باشد و کسی آن را تغییر دهد، باز هم اقدامی خلاف قانون انجام شده است. یکی بیاید جناب فرماندار را از برق بکشد بیرون تا همه‌ی مملکت را غیر قانونی اعلام نکرد.

9- یک آقایی گفته مگر پولشویی یا از تروریسم حمایت می‌کنید که از FATF می‌ترسید؟ خسته نباشی دلاور، خدا قوت پهلوان. پس از آمپول ب کمپلکس می‌ترسند.

10- پسران دکتر که خود دکتر و دکتر هستند در جمع "گرگ‌های وال استریت" به عنوان برج‌سازهای موفق مورد تشویق قرار گرفته‌اند. حالا یک آقایی ناراحت شده که چرا خود دکتر اصلی چند وقت پیش گفت که "مردم ایران مقاومت را از یمنی‌ها یاد بگیرند، به جای لباس لنگ بپوشند و نان خشک بخورند". خب برادر من ایشان که نگفتند برج نسازند و پولدار نشوند. گفتند لنگ بپوشند و نان خشک بخورند. یعنی در حالی که لنگ به تن دارند و در حال گاز زدن به نان خشکشان هستند، به کار برج‌سازی ادامه دهند. همین!

11-

12- من تو شماره 11 ول کردم شما دوست داشتی رو 12 ول کن! ول کن دیگه، میگم ول کن! ای بابا، حالا اگه ول کرد!

...