نه، نمی‌شود، هر چه آسه آسه، ریسه ریسه خواستیم این کلنگستان را به دو جو بفروشیم، نشد که نشد. یک بار هم یکی خواست آن را به دو جو بخرد که خودم حساب کار را گذاشتم کف دستش (نبینم دیگر کسی از این کارها بکندها).

چه شد که رفتم؟ همه چیز را که نمی‌شود گفت. همش دنبال این هستید که بنشینید پای حرف‌های خاله‌زنکی و یک تاقار سبزی خوردن پاک کنید؟ فقط این را بگویم که از این به بعد اینجا قرار است نخود لوبیا هم بفروشم. جون داداش صرف ندارد. الان این مدت را من گذاشته بودم بروم خواستگاری جنیفر لارنس تا حالا اگر بله را نمی‌گرفتم دست کم از دور یک چک و لگد از محافظ شخصی ایشان دریافت می‌نمودم.

"انی وی" بگذریم. یک دفعه که کلنگ پسر همساده خواست ول کن ماجرا شود، مگر گذاشتند؟ دو روز نبودیم شونصدتا خبر شد. لابد می‌گویید باز چی شده؟

هیچی نشده. همه چی سر جایش خودش قرار دارد، حالا این که این چیزها جایش از اول درست بوده یا نه؟ "Who Cares" ؟ تنها چیزی که اهمیت دارد این است که بانوان محترم مراقب باشند تا پرچم بالا نبرند، یک وقتی دیدی یک طوری شد. چه طوری شد؟ چقدر از وقتی نبوده ام توقعاتتان بالا رفته است! مگر کلنگ همساده پسر، مسوول عواقب بالا بردن پرچم است؟

خلاصه این که "تـــــــــــــــــــــــــــــــــادا" کلنگ پسر همساده با مسوولیت محدود برگشت. به قول شاعر که گفته: دنیا گاهی، غرق دوراهیه، کی می‌دونه، رسم دنیا چیه؟ جا دارد آخر نوشته یک یادی بکنم از یخچال خانه‌یمان که تاثیر به‌سزایی در بازگشت من به دنیای وبلاگ‌نویسی دارد. آدم باید در وقت‌های آزادش یا یک چیزی برای جویدن داشته باشد یا نوشته‌ای برای نوشتن!

پی‌نوشت:

1- یکی از عذاب‌های من در آن دنیا این است که یخچال خانه ما هر روز ده دفعه می‌آید و درب من را باز می‌کند و در کسری از ثانیه آن را مانند درب پیکان پنجاه و هفت گوجه‌ای محکم می‌بندد.

2- از لطف و حمایت همه شما بسیار متشکرم. :)

سلام. خیلی دلم نمی‌خواهد که مطلب را طبق معمول کلنگی‌ام آب و تاب دهم. اینجا تعطیل است. به همین سادگی و به همین ...! فقط می‌ماند یک طلب بخشش که باید آن را از همه خوانندگان این وبلاگ درخواست نمایم. عذرخواهی مرا از همین راه دور و از همین کلنگستان بپذیرید. به نقل از شاعر شیرین سخن که می‌گوید:

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن        ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

پی‌نوشت:

1- این وبلاگ تا زمانی که بلاگ دات آی آر آن را حذف نکند، به حیات خودش در محیط نیمه بی‌ناموسی وب ادامه خواهد داد و هر چقدر که بتواند در زمان به پیش خواهد رفت، درست مثل کاوشگرهای وویجر

2- نشد کلنگ همساده پسر یک پست بنویسد، پی‌نوشت نداشته باشد!

3- به عنوان نوشته آخر سعی کردم نگارش همه‌ی نیم‌فاصله‌ها را در نوشته رعایت کنم.

4- کسی چه می‌داند، شاید سرمان خورد به سنگ، خواستیم دوباره بنگاریم، هر چه باشد دیگر سرویس‌دهنده‌اش صدوشصت درصد از دیار اجنبی جماعت خواهد بود.

5- به قول کامبیز باقی: چی داداش؟ جون داداش ای ول!!! (باقی یا باغی چه فرقی می‌کند، کامبیزش را بچسب)

6- در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم       با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

7- تا یادم نرفته! خدانگهدار

(کلنگ همساده پسر)

امروز که چه عرض کنم، بس که دیر شد، حالا به قول آن گزارشگر معروف تلویزیونی در فردا به سر می بریم! بله داشتم می گفتم، دیروز رفته بودیم خرید. یخچال خانه که هزارم بزنم به تخته، فقط شن و ماسه کم دارد تا به صحرای کالاهاری تبدیل شود. یعنی اگر جا داشت اکسیژن و نیتروژن و سایر گازها هم در آن یافت نمی شدند!

رفتیم سر وقت پیاز، هیکل، ورزشکاری، انگاری تا قبل از این که از زیر خاک برداشت شود، روزی سه ساعت پشت بازو کار می کردند، آدم می ماند این ها سالم و طبیعی هستند یا به زور قرص و دوا و آمپول و پودر و بزرگ کننده و سفت کننده هایی که در ماهواره تبلیغ می کنند این همه، گنده منده، شده اند!

حالا خوب است تا هفته پیش این ها را می دادند کیلویی هزار و خرده ای، الان پول باشگاه رفتن پیازها و هزینه ایاب و ذهاب و خورد و خوراک و پول دانشگاهی که پیازها رفته اند را هم می کشند روی قیمتشان، سرجمع امروز پیاز به قیمت کیلویی سه هزار و خرده ای کمتر پیدا نمی شد. حالا خانم دکتر هفته پیش در برنامه "کدوی سلامت" می گفت هر چه بزرگ تر باشند کود بیشتری مصرف کرده اند.

قدیم به طرف می گفتند سیب زمینی یعنی تو هیچ کاری از دستت بر نمی آمد یا یک چیزی تو همین مایه ها، اما امروز یعنی دیروز، به چشم خودم یک سیب زمینی دیدم اگر شاخ به شاخ به کامیون می زد، کامیون چپ می کرد.

قارچ رو تا همین چند سال پیش می دادند کیلویی هزار یا دو هزار، امروز یک سری قارچ بود انگاری همین حالا از کلاس شنا آمده بود بیرون، طفلی را سرمای سیاه زمستان انگاری برده بودند استخر، هر یک دانه اش یک کیلو پای مشتری آب می خورد. با این همه آبی هم که داشت کم کم با حول و قوه پروردگار، از "قارچ" داشت به "پارچ" تغییر شکل می داد. اون هم کیلویی دوازده تا پانزده هزار تومان.

قدیم ها که هیچ کسی از جمله خود من یادش نیست چله زمستون این همه گوجه فرنگی پیدا نمی شد. یعنی گوجه فرنگی بود در حد به به. قرمز، هیکل، بادی بیلدینگی، خود مانکن، فشن تی وی، رنگ، هیولا، خوشگل، قرمز براق! یه کم وراندازشون کردم، میگم اینا پیوندی هنودانه هستند؟ وارداتی اند؟ از خارج تشریف آوردند؟ توریست هستند؟ چی هستند این ها؟ دوپینگی اند؟ یعنی گوجه فرنگیه در حدی در انظار عمومی تابلو بود، که کم مونده بود گشت ارشاد جهت جلوگیری از به گناه افتادن جوونای ملت، بیاد ورشون داره ببره بازداشت.

قدیم ندیما طرف می خواست قبل از خوردن غذا تعارف تیکه پاره کنه، می گفت: غذا بخوریم یا خجالت؟ حالا تو دوره زمونه قرص و آمپول و کودشیمیایی باید گفت: کوفت بخوریم یا کود؟!!

پی نوشت:

1- مرغ خریدیم روی بسته بندیش نوشته بود: بدون مصرف آنتی بیوتیک!! یعنی تا حالا آنتی بیوتیک می زده؟ یه چند وقت همین طوری بریم جلو یه وقت دیدی رو بسته بندی مرغ زده باشه: قبل تر معتاد بوده، الان دو ماهه که از کمپ اومده بیرون، موقع کشتار پاک پاک بوده!

2- یخچال رو که به کل از برق کشیدم، الان یک لوله انداختم توش، دارم به عنوان جارختی ازش استفاده می کنم. این طوری مصرف برقش هم کمتره!

3- خیار نگو، نون ساندویچ از این درازا. باتوم، لوله بخاری، تازه وقتی میخوریش لامذهب وسط خیاره مزه بوق هم میده. ببین علم تا کجاها پیشرفت کرده، خیار بخوری به نیت بوق! {توضیح کلمه بوق: به دلیل قانون حمایت از مصرف کننده کلمه قبلی حذف شد و به جایش بوق قرار گرفت!}

کوچک و کم سن بودیم. تازه داشت لبمان توی صورت سبز می شد، یعنی تازه داشتیم دهن دار می‌شدیم (هنوز لب نداشتم که بخواهم از پشت لب نداشته ام بگویم). انگاری یک چیزی هم از توی شکممان با مشت و لقد به سر و ته مان ضربه می زد و می گفت دراز شو! د کش بیا لامذهب، پس این همه کوکو که می‌خوری به چه دردی می خورد (غول درونم بوده لابد). روز به روز که می گذشت من و دوستانم بی آن که در آن نقشی داشته باشیم، دیلاق تر می شدیم. خلاصه این که در ابتدای دوران عجیب کودکی به سر می بردیم.

برای من و دوستانم که به صورت پاستوریزه ای تربیت شده بودیم و مدرسه ی پاستوریزه ها نیز می‌رفتیم، خوردن هله هوله حکم دریافت ویزای شینگن را داشت. در پی سخت گیری های پدر و مادرم از در خانه که بیرون می‌رفتم، صاف می رفتم مدرسه و از مدرسه هم که تعطیل می شدم، صاف برمی گشتم خانه.

یک سال یک هم کلاسی پیدا کرده بودیم که تازه با خانواده اش به محله ما آمده بودند. اسمش "رضا" بود. فرقی نداشت چه وقت از روز "رضا" را مشاهده می نمودید، همین که در کلاس درس نبوده باشد، کافی بود تا در دستانش یک عدد پفک نمکی ببینید. بچه ها بهش می گفتند "رضا پفک". هر روز در مدرسه از این که چگونه توانسته بود یک بلیط مادام العمر برای خرید پفک تهیه نماید، تعریف می کرد. من مریض این آبنبات چوبی هایی بودم که قرمز رنگ بود. اما شاید ماهی یک بار می‌توانستم آبنبات بخرم. آن هم با یک عالمه استرس که الان یکی مرا توی خیابان با آبنبات نبیند. جیمز باندی بودم برای خودم، فکر می کردم هر کسی ببیند، صاف می رود می گذارد کف دست پدر و مادرم.

یک دوست دیگری داشتیم خیلی هم چاق و تپلی نبود اما حسابی کله خر و شکمو بود. بچه ها "تپلی" صدایش می زدند. این "تپلی" مریض ساندویچ بود. آن هم نه هر ساندویچی، ساندویچ یک آقایی که حتی اسمش را هم نمی دانست و او را به ما (یعنی بقیه بچه های مدرسه) این طوری معرفی کرده بود: همونی که ترکی بلده! آخر پدرت خوب، مادرت خوب، این مرد اسم و فامیل نداشت؟ این چه وضع نشانی دادن است؟! 

خلاصه هر روز از مدرسه که می زد بیرون می رفت پیش این عمویی که ترکی بلده و یک دلی از عزا در می آورد. فردایش هم می آمد با آب و تاب و لب و لوچه ی آویزان، داستان چپاندن ساندویچ در حلقومش و مراتب بلعیدن آن را با کلی سس کچاپ، برای مشتی گشنه و ساندویچ ندیده تعریف می‌کرد. انگاری شاهنامه خوانی می کرد. با بچه ها به صورت نیم دایره حلقه می زدیم دورش و در زنگ های تفریح او نقالی می‌نمود و ما آب از لب و لوچه یمان می زد بیرون. هر کسی تغذیه اش را گاز می زد و من هم کوکویم را، "رضا پفک" هم طبق معمول گوشه تصویر می نشست و پفک می لمباند و گوش می داد! من همش توی بساطم یا سیب و موز بود یا نان پنیر یا نان کوکو یا اگر زور مادرم می‌چربید یک تاقار چلو مرغ با کلی کوکو.

آخه مامان همه بچه ها "کیک" می خورند یا "پفک" یا "تی تاپ" یا "بیسکوییت با آب سیب"، من دیگه از اینا نمی برم مدرسه. ساعاتی بعد: شش تا از مداد رنگی خوشگل ها توقیف! زرد و نارنجی و صورتی و قرمز و سبز روشن و آبی روشن می رفت بالای یخچال، سیاه و قهوه ای و سبز تیره و .... می ماند توی جعبه کاغذی اش در دستان من! بعد از یک روز عز و جز کردن، مداد رنگی بر می گشت با نان و پنیر و کوکو !

یک روز معلم گفت که برای شرکت در کلاس آموزشی "آتش نشانی" پنج نفر از ما را باید صبح چند روز بعد، ببرد همایش منطقه ای و بعد از ظهر هم بر می گردیم مدرسه. بعد یک فهرست آورد سر کلاس و از شاگرد اول تا پنجم را نام برد و یک عدد رضایت نامه به هر کدام از ما داد تا والدینمان آن را امضا کنند. بچه ها کمی زمزمه کردند، کسی دلش نمی خواست در حالی که بقیه بچه ها تعطیل هستند به همایش برود. یهو "رضا" در حالی که بوی پفکش کل کلاس را برداشته بود پرسید: آقا اجازه با خودمون خوراکی هم می تونیم بیاریم؟ معلم گفت: خوراکی هم خواستید بیارید اما ناهار همه مهمان مدرسه هستیم. "تپلی" گفت: یعنی ساندویچ می دهید؟ ناگهان کلاس بلوا شد، یکی گفت آقا ما، آن یک گفت آقا ما هم بیاییم. دیگر همه می خواستند خودشان را در گروه امداد و نجات بتپانند. معلم با صدای بلند داد زد: ساکـــــــــــــــــــت.

خواننده ای که شما باشی، سر گرفتن رضایت نامه یک بلوایی به پا شد که نگو! آخه بچه آن هم از نوع پاستوریزه اش چه می فهمد جا نداریم یعنی چه؟ خلاصه با خوشحالی به خانه رسیدم، اما چه فایده، نه پدرم اجازه داد که بروم و نه مادرم. من ماندم یک رضایت نامه سفید و آرزوی ساندویچ آن عمویی که ترکی بلد است و بوی کوکو که از سرو کله ام می زد بیرون! خلاصه فردا صبح دست از پا درازتر رفتم مدرسه و ماجرا را آن گونه که پیش رفت، شرح دادم.

معلم هم رضایت نامه را گرفت و به شاگرد بعدی داد. این شد که من نرفتم. بچه ها رفتند و برگشتند. پس از بازگشت همه از مزه های محشر ساندویچ هایشان چنان تعریف می کردند که انگاری در "ال سلر د کان روکا" یک پرس "شاه میگو کبابی خورده اند با مخلفات خاص آن".

یک کم عقل هم نداشتم بگویم بابا همان نان و گوجه و کوکویی که من می خورم خیلی هم بهتر است! این جور خل وضع بودم. شاید کوکوی زیادی کمی از عقلم را زایل کرده بود! حالا این ها همه از ساندویچ های خودشان هی تعریف می کردند و می گفتند مال "مورچه" از آن شامی خوشمزه ها داشت! مال ما فقط گوجه داشت و خیارشور. "مورچه" لقب پسر معلمان بود که از قضا با نهایت گیجی و خنگی ذاتی اش جزو شاگردهای برتر شده بود. اینجا بود که کارشناس "مسایل ساندویچ" جناب "تپلی" وارد شد و واژه نامانوس و بی ناموسی "همبرگر" را مطرح کرد. این گونه بود که سایر دوستان فهمیدند چه کلاه گشادی بر سرشان رفته و من هم ضمن بالا آوردن ساندویچ کوکویم، هی به این و آن یک جوری می فهماندم که ما هم بله، در کنار گوجه و خیار توی نونمان، کوکو هم هست. کودک بودیم و نخورده مست. ای ساندویچ، ای کوکو، ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه!

پی نوشت:

1- هنوز هم برای کوکو سبزی هایی که مادرم می پزد، سر می شکانم! گفتم که جلو نیایی!

2- "رضا پفک" سال بعد از مرسه ما رفت، امیدوارم هر جا هست حالش خوب باشد و فشار خون نگرفته باشد.

3- هنوز هم "مورچه" را گهگداری میبینم!

4- از "تپلی" دیگر خبری ندارم اما عمو ترکه را سال ها پیش در دوره نوجوانی پیدا کرده بودم. ساندویچ هایش خیلی تند بود. آخ دهانم دوباره سوخت!

5- جای شما خالی، الان چند روز است که همچنان کوکو داشته و داریم، مادرم دید این طوری جواب نمی گیرد، گفته کامیون دنده عقب بیاید توی حیاط، بار سبزی را خالی کند وسط خانه. صدای "دید، دید" سنسور دنده عقب را هر وقت می شنوم، به یاد چند تن سبزی می افتم!

6- که هر اندازه خوبه عشق، همون اندازه بی رحمه.

کره شمالی اگر زورش می‌رسید با وجود نیتروژن در هوا هم مخالفت خود را ابراز می‌نمود یا به دلیل وجود معده در شکم به خودشان اعتراض می‌کردند! چون در حدود شصت و چهار درصد از آن‌ها که هیچ دینی ندارند. بقیه هم وضعیت بهتری ندارند! جای شکرش باقیست مخالفت ‌های کره شمالی هنوز به جایی نرسیده که به صورت خودکار نسل خودشان را منقرض نمایند. به این نظریه، عصر کیم گفته می‌شود. از من اگر بپرسید، می‌گویم نظریه عصر یخبندان برای انقراض دایناسورها، فقط با همین نظریه که بنده ارایه نمودم می‌تواند در عرصه نظریه‌های انقراضی رقابت نماید.

در پیونگ یانگ، پایتخت کره‌شمالی، هر دو ساعت یک‌بار از بلندگوهایی که صدای بسیار قوی‌ای دارند در گوشه‌گوشه شهر مارش نظامی پخش می‌شود تا قدرت ژنرال‌های این کشور به رخ همه کشیده شود. استفاده از خودرو تنها مختص به بالا رتبه‌های نظامی این کشور است. اگر پسر و دختری در کره‌شمالی قصد ازدواج با یکدیگر را داشته باشند، رضایت خانواده آنها هیچ نقشی در این ازدواج ندارد بلکه این وزارت اطلاعات و امنیت این کشور است که صلاحیت ازدواج این دو نفر را صادر می‌کند. (منبع)

فرازهایی از یک مراسم عقد در کره شمالی: .... عاقد: وزارت محترم اطلاعات و امنیت آیا اجازه دارم این شاخ شمشاد آقا داماد را به عقد امنیتی عروس خانم، در بیاورم؟ نماینده وزارت امنیت: با اجازه کیم اول، کیم دوم، کیم سوم، وزارت اطلاعات و امنیت رفته جاسوسی! برای بار دوم، آیا اجازه دارم؟ مردک مگر تو نمی‌فهمی، بچه‌ها رفته‌اند جاسوسی. یکی بردارد این عاقد را اعدام کند.

پی نوشت:

1- پس از مرگ کیم ایل سونگ پسرش کیم جونگ ایل رهبری کشور را عهده‌دار شد و از سال ۲۰۱۲ در پی مرگ کیم جونگ ایل رهبری این کشور در اختیار کیم جونگ اون پسرش است.

2- کیم‌های کره را که خواندید، هالیوود هم یک خانوداه کیم دارد، دست بر قضا در ایران هم بستنی کیم داریم. خلاصه دنیا را کیم برداشته و تعداد کیم‌ها دارد به جاهای بحرانی می‌رسد!!

یک چند باری هم با اتوبوس به مسافرت‌های بین شهری رفته‌ایم. این چند بار که می‌گویم تا به حال در حدود هشت تا نه سال شمسی طول کشیده است! در چند تا از همین مسافرت‌های بین شهری چند باری خواستیم کالایی را از فروشگاه‌های بین راهی خرید کنیم. نمونه بارز آن همین آب معدنی‌هایی که بعدها مشخص شد نام نهادن آن‌ها با کلمه‌های "آب آشامیدنی" هم از سرشان زیاد بوده. خلاصه سرتان را درد نیاورم یادم هست به عنوان نمونه یک بار، یک بطری کوچک آب، در حالی که در حدود کمتر از پانصد تومان قیمت رویش چاپ شده بود را، با قیمت هزار و پانصد تومان می‌شد تهیه نمود.

خب آدم این طوری ناراحت می‌شود به ویژه که هشت نه سال تو راه باشد. حالا ما تا قیام قیامت هم بگوییم که این حذف قیمت‌ها از روی کالاها مشکوک می‌زند، چه فایده؟ حرف من و شمای مصرف کننده که خریدار ندارد. دارد؟ پس قربان دستت عمو قیمت چاپ کن، شما همان قیمتت را دیگر چاپ نکن. دست کم آدم می‌داند که در مقابل هر چه که فروشنده می‌گوید چاره‌ای ندارد. خلاص!

پی نوشت:

1- روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید!    حالیا ....

2- ای کسانی که به این وضعیت اعتراض دارید، با رویش ناگزیر تورم سالانه چه کار می‌کنید؟

3- شادترین برنامه صدا و سیما الان تبلیغات چند نوع خاصی از پفک نمکی است. وجدانی، سیما را بردارید. همان صدا برای همه برنامه‌هایتان کافیست. الکی هم بیست میلیارد بیست میلیارد خرج سریال روی دستتان نمی‌ماند!

یک زمانی می گفتند اصلا اجنبی جماعت چه کسانی هستند که بخواهد ایران را تحریم کنند، این ما هستیم که دنیا را تحریم می‌کنیم، حالا هنوز مهر برجام خشک نشده مجری، اخبار با صدای بلند و رسا در رسانه ملی می‌گوید: ایران پس از برجام به مجامع بین‌المللی بازگشت!! آخر به چه کسی بگویم؟ این دنیا بود که به مجامع بین‌المللی بازگشت نه ایران. یعنی بازگشت همه به سوی ماست. به قول حشمت فردوس: افــــــــــــــتاد؟

پی نوشت:

1- از تحریم مقالات ISI چه خبر؟ کمر علم دنیا شکست. به پیر به پیغمبر خودشان فهمیدند چه شکری خوردند، شما کوتاه بیا.

2- دروغ هم دروغ‌های قدیم، الان بازار پر از دروغ‌های چینی تقلبی شده‌ است.!

شاید شما هم فکر می کنید مگر سر شام چه اتفاق دیپلماتیکی می تواند رخ بدهد که مراسم شام ایران و فرانسه این همه داستان و بلوا دارد. اول که کاخ الیزه پیشنهاد پذیرایی بدون شراب و با گوشت حلال را رد کرد. بعد هم ایران پیشنهاد صبحانه را به دلیل کم ارزش بودن رد کرد! (مگر صبحانه با ارزش ترین وعده غذایی نیست؟) اما برای این که ابعاد اهمیت مراسم شام را برای شما عزیزان روشن نمایم از شما دعوت می نمایم تا با مناسبات شام در خانه ی ما بیشتر آشنا شوید:

یک- هر کسی به تلویزیون نزدیک تر است وظیفه شرعی دارد که بررسی نماید هر طوری هست تلویزیون تا پایان شام خاموش بماند.

دو- مسوولیت سنگین رژیم گرفتن فقط بر عهده من می باشد.

سه- قسمت های تیز، شکننده، برنده، خوش نمک، خوش سوخته، خوش تند و خوش تلخ غذا هم باید برسد به بنده.

چهار- مسوولیت حمل، نگهداری، انهدام، ترمیم و استعمال و در کل، کاشت و داشت و برداشت پارچ آب نیز با بنده می باشد.

پنج- شستن ظرف ها نوبتی است ولی من به جز نوبت خودم باید نوبت بقیه هم ظرف بشویم و به هر صورتی که ظرف ها را بشویم باید همیشه با این جمله کارم را به پایان برسانند که: "باز هم طبق معمول گند زدی به همه جا"!

شش- اگر دست بر قضا قابلمه دیگری حین شام خوردن روی اجاق باشد و محتویاتش کف کند یا از قابلمه بیرون بیاید، سراسر مسوولیت آن نیز با بنده می باشد.

هفت- مسوولیت کیفیت پایین نانی که از نانوایی خریده شده است هم با بنده می باشد.

هشت- اگر کسی دیگر از اعضای خانواده میل به غذا نداشته باشد هم باز هم تقصیر من است.

نه- خدایی نکرده اگر برق و آب یا گاز قطع بشود که دیگر اصلا شام به من نمی رسد تا برق و آب و گاز دوباره وصل شود!

پی نوشت:

1- حالا که استفاده از کلمه شراب ممنوع شده است پس وقتی کسی خواست در تاریخ بنگارد که این مراسم شام سر چی به هم خورد چی می نویسد؟ می نویسد سر نوشابه بود یا دوغ!

جناب آقای "علیرضا افتخاری" را اگر نگویم همه ایرانیان، که بیشتر مردم اهل هنر در ایران، می شناسند. یعنی اگر در یاد شما باقی مانده باشد، آن قدیم ترها هر وقت می زدید یک کانالی ایشان در حال چه چه زدن بودند. ایشان استاد یکه تاز بیرون دادن آلبوم در ایران بوده و همچنان نیز هستند. هفتاد هشتاد تا آلبوم موسیقی شوخی نیست. بی قصد اهانت، انگاری از وقتی که استاد دهان را وا می کرد تا دوباره آن را ببندد، یک آلبوم موسیقی از دهانش در می آمد.

از حق نگذریم هنرمند جماعت جدا از این که در حرفه هنری خود خوب هستند یا بد، را نباید وارد مسایل سیاسی کرد. حالا باز خوب است ایشان رییس جمهور شصت و سه درصدی تاریخ این سرزمین را در آغوش کشیده اند که این همه بدخواه دارند.

یک جای کار اینجا می لنگد؟ ایشان می گویند که تلویزیون صحنه مراسم ماچ و بوسه ایشان با رییس جمهور وقت را بارها و بارها از رسانه ملی نشان دادند و آن قدر این کار را تکرار نمودند که مردم از ایشان بدشان بیاید و کار تا جایی پیش رفت که به گفته خود استاد خانواده مرا با بمب گذاری در منزلم تهدید نمودند.یک طوری می گوید بارها و بارها انگاری فیلم جنایی چاقو زدن ایشان به آدم خوبه ی فیلم را پخش کرده بودند!

حالا کجای کار می لنگد؟ شما آجرفروش را پیدا کنید. ایشان پیش تر در یک نامه ای از استاد "محمدرضا شجریان" خواسته بودند که بیایند و همایون یکدیگر باشند! با توجه به این که همایون اسم پسر استاد شجریان نیز هست، این وسط کشمکش های فامیلی بسیاری شکل می گیرد و شایان ذکر است که اگر خود استاد هم همایون شود آن وقت تکلیف همایون باید چه بشود؟ استاد "علیرضا افتخاری" در نامه اش گفته بود که ما آجر نیستیم. پرسشی که پی می آید این است که مگر از اول کسی گفته بود که آجر باشید؟ مگر آجر هم می خواند؟ یعنی استاد شجریان تا پیش از این فکر می کرده اند که آجر هستند؟ هم همایون باشند و هم آجر؟ یک چیز تو مایه های "همایون آجر". شاید هم منظورش این بوده که بلوکی، سیمانی، استامبلی ای هستند!

استاد همچنین ذکر کرده اند که هفته ها به عنوان شخصیت بد یا زشت هفته در برنامه "پارازیت" کانال "صدای آن که نمی تواند هیچ غلطی بکند" انتخاب می شده اند که این خودش در میان هنرمندان یک رکورد محسوب می شود. شما به عنوان خواننده این مطلب به هر جا که دلتان خواست شک کنید. فقط مراقب باشید شک از توی کله یتان بیرون نیاید!

جدا از شوخی استاد بیان کرده اند که می خواستند خودکشی نمایند که این بسیار بد است. به یاد توهین ها در شبکه های اجتماعی می افتم و چه خوب گفت استاد بی مانند آواز در ایران "محمدرضا شجریان" دوست داشتنی در مصاحبه ای با "یورونیوز" :

" یکی از هنرمندان ما که صدای خوبی داشت و خوب می خواند و شهرت خوبی داشت، یک اشتباه اجتماعی کرد که به نظرم از سر سادگی و ندانم کاری اش بود، یک دفعه مردم او را کنار گذاشتند..... "

شنیدید، از سر سادگی و ندانم کاری که آن هم استاد افتخاری فرمودند تقصیر دیگران بوده و مراسم ماچ و بوسه همه زوری بوده. چند نفر چیزی شبیه به غول برره ایشان را به زور هدایت کردند به سمت اوشان !! خلاصه این که این شما و این هم شخصیت افتخاری هفته استاد "علیرضا افتخاری". سعی کنید قضاوت نکنید، کمی مهربان تر باشید.

پی نوشت:

1- همه استادان موسیقی وطنم شخصیت خوب هفته هستند. حتی آن هایی که از جشنواره موسیقی فجر حذف شده اند.

2- رسانه ملی سال هاست که "ربنا"ی استاد محمدرضا شجریان را پخش نمی کند، اما من تلویزیون ملی را بیشتر فراموش کرده ام تا استاد محمدرضا شجریان را.

3- بابا یکی بیاید مرا توجیه کند، مثل یک خواننده درپیت که با پول بابایش یک شبه خواننده شده اگر بیاید و یک سال از کوروش کبیر تعریف کند، استاد موسیقی می شود؟!!

حکایت این جمله ها که "رضا یزدانی" در یکی از آهنگ هایش می خواند: کی میدونه؟ کی میخونه؟ واسه کی دل می سوزونه؟ حکایت ما و قیمت بنزین در ایران است. یک خبرگزاری برداشته قیمت های بنزین را در کشورهای دیگر دنیا بر حسب دلار در یک فهرست قرار داده و در توضیحاتش نوشته که: "تعیین قیمت بنزین در کشور برای خود ماجرایی دارد"

هر وقت توی این آبادی خواستند قیمت یک چیزی را بکشند بالا، با تراکتور و غلطک پاچه بزی افتاده اند به تحقیق و پژوهش در کل کهکشان راه شیری که کجا قیمت آن چیز از اینجا بیشتر است و چه و چه. این طور که نمی شود که هر وقت یک چیزی آن طرف گران تر بود "الا و للا" باید ما هم با قیمت جهانی پیش برویم. هزار بار دیگران گفته اند، من هم برای بار هزار و یکم می گویم: آخر مگر اینجا همه چیزهایش مثل آنجاست که اینجا را با آنجا مقایسه می کنید؟

مثل این می ماند که شما بگویی چون چشم "جنیفر لارنس" روشن است باید چشمان وزنه بردار دسته فوق سنگین ما هم آبی باشد! این چه ربطی به آن دارد؟ ما خیلی پیشرفته شویم و ته جلوه های ویژه و گریم را در سریال های تلویزیونی رسانه ملی پیاده سازی کنیم حاصلش می شود یک عینک که قرار است در سریال "کیمیا" به اندازه بیست یا سی سال بازیگر مد نظر را پیرتر کند. فکر کردید کم الکی است؟ مادر "آرش" هم در سریال "کیمیا" به طور کامل ترکیده یکی دیگر جایش درآمده. این ها همه نشانه پیشرفت روز افزون گریم و فیلم نامه در سینما و تلویزیون بوده و هست. پس نتیجه می گیریم که با این همه پیشرفت باید بنزین گران شود!

نخواستیم بابا، بنزین را کوفتمان کردی، اصلا بنزین را بکن لیتری هزار دلار. الان راحت شدی؟ وزارت نفت هم این همه خسیس. اسمش وزارت نفت است، قیمت نفت را دیگران پایین و بالا می کنند این فقط زورش به قیمت بنزین داخل می رسد. از همان اول اسم خودت را می گذاشتی وزارت افزایش سالانه قیمت بنزین داخل و خلاص.

پی نوشت:

1- گیرم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل؟ در صنعت نفت و سینما و تلویزیون جای خودش را داده به: پدرت بود فاضل؟ از فضل پدر بسیار شما را حاصل!!