همه ی فامیل به من حسودیشان می شود، نه این که خیلی ترگلی مرگلی (خودم نمی دانم معنی این ها چیست؟) هستم، موی زیبا، دماغ باکلاس، از همه مهم تر چشمان اندازه پرتقالم این ویژگی را به من داده که قابلیت چشم خوردن داشته باشم.
خب بعضی ها این خاصیت را ندارند، نمونه اش در مملکت و دنیا زیاد است، مثلا احمد پورمخبر، یوسف صیادی، سوسن پرور، سلنا گومز، مورگان فریمن، سیلوستر استالونه .... بگذریم. اصولا همین قابلیت مشترک بین من و دی کاپریو یا بردپیت بود که ما را خیلی به هم شبیه می کند، خانم جنیفر لارنس هم که خیلی به ما ارادت دارند اما می دانید که، من وقتش را ندارم. خیلی هم عزت می گذارم که گهگداری اینجا اسمش را می نویسم.
این همه گفتم تا بگویم اگر همه فامیل به من می گویند که تو چشمت شور است، فقط از روی حسودیست و دیگر هیچ. دلایلشان که مسخره تر از خود حرفش هم هست:
دو تا دختر خاله کوچولو داشتم، لباس های قشنگ تنشان کرده بود خاله ام، بعد به اندازه ی چند قدم از جلوی در خانه ما رد شدند. تا یک هفته افتاده بودند کنج خونه، بد جور مریض شده بودند، تا یک هفته کسی سمت من هم پیدایش نشد، چرا؟ چون گفته بودم به به چه زیبا شده اند.
یک ماشین لباس شویی داشتیم با 1200 دور در دقیقه، سه سال مثل خر کار کرد، یک روز در حین شستشو بود، من همین طوری شانسی چشمم افتاد به ماشین در حال چرخش، گفتم چقدر خوب می چرخد، از قضا همین لحظه یک صدای مهیبی داد و یک چیزی تویش ترکید. ماشین که خودکار داشت چرخش هایش متوقف می شد، یک دود سیاهی از بالایش به آسمان رفت. بعدها فهمیدیم که نویزگیر پارازیت آن ترکیده.
دوستم یک لپ تاپ خرید بود. هنوز یک هفته نمی شد آوردش اتاق ما، دیدم وضوح تصویرش تمام اچ دی است، گفتم چه قشنگه، فرداش که اومده بود اتاق دیدیم یکی از دوستاش به صورت اتفاقی با ناخن کشیده روی صفحه طوری که جاش مثل بند رخت افتاده اون وسط.
پایم بدجوری پیچ خورده بود. با خواهرم داخل پارک آب و آتش بودیم و داشتم می گفتم بعد از سه ماه امروز تازه پام خوب شده، در همون لحظه پایم رفت توی یه چاله که زیر چمن ها پنهان بود و از همان نقطه پیچید، این دفعه پنج ماه طول کشید تا خوب شود!
یکی از بچه های فامیل پارسال می خواست وبلاگ بسازد، گفتم برو بلاگفا، گفت اون که خیلی سادست، گفتم در عوض الان ده ساله سرورهاش تکون نخورده، ماه پیش که اومده بود خونمون گفت همه ی وبلاگ هایی که تو چند ماه اخیر تو بلاگفا راه افتاده بودن، حذف شدند چون کلهم اجمعین هاردهای سرور بلاگفا سوختن طوری که قابل بازیابی هم نبودن.
و......
پی نوشت:
1- شما بگویید، به من چه ربطی دارد، راستی دقت کرده اید، پرشین استت چه آمار گیر خوبی است، خیلی بهتر از وبگذر است.
بعضی وقت ها هم کمی فکر می کنم. مثل دیروز، توی خیابان یک آهنگ شنیدم. از ماشین یک بنده خدایی توی ترافیک به گوش می رسید. دوستان کمی به محتوای برخی از شعرها و ترانه های این آهنگ های داخل ماشین که توجه کنید می فهمید که خود خواننده و ترانه و موسیقی متن و تنظیم و تهیه کننده و استودیو و خانواده ی محترم رجبی و .... این همه که زحمت کشیده اند، خودشان هم نمی دانند چی ساخته اند! به یک نمونه از این ترانه ها که دیروز توی خیابان از داخل یک ماشین به گوشم رسید توجه نمایید:
ناری، ناری، ناری، علیرضا روزگار و .... یک سری های دیگر را معرفی می نماید و بعد دوباره به قاعده یک ساعت می گوید ناری، ناری، ناری، ناری
بعدش آن وسط ها یک سری سوال مطرح می کند:
ناری جان شما مگر اناری دارید؟
آهای ناری کجا هستید؟
چرا دل ما را می سوزانید؟
ناری جان فیزیک کنکور را چند زده اید؟
ناری جان نهار چی پختی عزیزم؟
ناری خانم، لیگ برتر چه تیمی اول شده الان؟ و....
سپس یک آقایی با یک صدای خسته ای می آید می گوید ناری ناری ناری، دماغ من ناری، جان من ناری، زندگی من ناری،
بعدترهایش یکی با لهجه عربی همان بالایی ها را بلغور می کند و بعد دوباره از اس سر ناری ناری ناری، چقده بلایی ناری.... یکی هم آن وسط مسط ها طوری که انگار صدایش از ته چاه در می آید می گوید:
آهای ناری کجایی؟
تو یار بی وفایی. نـــــــــــــــــــــــــاری
آخرش هم ناری به دستمال توی گلدان های بهار تبدیل شده و آهنگ به طرز معجزه آمیزی پس از نود دقیقه تمام می شود اما ترافیک همچنان پابرجاست! خدایا توبه.
گاهی دلم برای صحبت با آدمیزاد که تنگ می شود با در و دیوار حرف می زنم. مثل این که هر وقت در حمام می خواهم آواز بخوانم، سردوشی از دوش رها شده و درست می خورد وسط ملاجم، چه حکمتی دارد، نمی دانم، اما بی پدر تا قول نگیرد که من نخوانم، جا نمی رود!
لابد با خودتان می گویید یک اغراقی کرد دیگر، یک تلویزیون سیاه سفید داشتیم، آن هم همیشه وسط جای حساس موش و گربه می رفت روی برفک، تا چند دقیقه من و خواهرم در حال قول دادن به تلویزیون بودیم که از این به بعد تمیزش می کنیم و برایش پفک می خریم، خب وسعمان به چیبس نمی رسید، تازه برای خودمان هم ماهی یک بار پفک می خریدیم، چه برسد به تلویزیون، حالا دیگر سیاست مداری شده ایم واسه خودمان، تا این گیرنده ی دیجیتالمان هم بهم میریزد شروع می کنیم به فحش دادن به گیرنده، آنقدر می گوییم تا بدبخت زیر فشار مشت و لقد ناگهان مجبور می شود وصل شود، صدا و سیما که سهل است خود کنجکاوی در مریخ را به صورت تمام اچ دی می گیرد.
پی نوشت:
1- بنده هر گونه صحبت با فایرفاکس یا فحش دادن به اینترنت اکسپلورر را به شدت انکار می نمایم.!
این روزها اصلا کسی به فکر سر سلامتی خودش نیست، لابد می پرسید چرا این ها را می گویم؟ هر روز دارند خبرگزاری ها از افزایش نرخ فشارخونی ها و سرطانی ها و مرض قندی ها می نویسند اما انگار دارند یاسین می خوانند بلا نسبت شما به گوش اسب (خب اسب که بهتر از خر است، دست کم یک نجابتی دارد، خر که هیچ خاصیتی ندارد غیر از مواقع دعوا)
من یک دوستی داشتم، هنوز نچشیده، به همه غذاهایش نمک می زد، یعنی مطمین هستم اگر نمک را یک روزی به تنهایی، وعده غذایی اعلام نمایند (با این جر خوردگی اقتصادی، رسیدن همچنین روزی، نه تنها دور نیست، بلکه خیلی هم نزدیک است) این دوستمان روی نمک هم نمک می زند و بعد می خوردش! یک فامیل دیگر داریم هفته ای یک بار روغن پنج کیلویی سرخ کردنی را یک نفری تمام می کند. بهش می گویم لامذهب این همه روغن توی غذایت هست که می تواند، حجم روغن موتور سمند ال ایکس را هم پر کند، می گوید: این ها که روغن نیست، رب گوجه است، فکر می کند اگر فرض کند رب گوجه است، بدنش گول می خورد، یا چه می دانم معده اش آن را به اجزای سازنده ی گوجه فرنگی تجزیه می نماید.
اصلا همه اش تقصیر این سامان گلریز است، می خواهد قرمه سبزی بپزد، تویش یک عالمه دنت توت فرنگی می ریزد.! آخر برادر من این قدر دنت دنت کردی که یک خورشتی به نام دنت اختراع شده. الان یک سری از این دانشجوها توی شب های پنجشنبه و جمعه دنت می خورند با نون، نه این که از لحاظ مغزی مشکل داشته باشند ها، نه، این ها پولشان از خریدن مواد اولیه ی آقای گلریز به همین دو قلم اولش می رسد، دنت و نان. این دسته نمونه های پیشرفته ی ما هستند که نون و ماست می خوردیم، فقط به روز رسانی شده اند به نسخه دوهزار و شانزده.
برای نمونه، هم خانه ای هم کلاسی دوران دانشگاه من، (شد شبیه پسرعمه ی نوه ی مادری دایی بزرگه ی عمو هوشنگ اینا) زمان قبل از آزاد سازی یارانه ها، ترمی یک میلیون تومان میداد پای تراوین. الان این جقل مقل های دبستانی می دهند پای کلش آف کلنز. اساتید متوجه عرض بنده شده اند لابد، خر همان خر است، فقط پالانش عوض شده!
در مورد قید زمان هم بگویم که ما یکی از نادر ترین گونه های موجود در تاریخ ایران هستیم، زیرا که زمان در ادبیات دوران ما به حالت های بسیاری قابل اشتقاق و پاره سازی است:
* - زمان قبل از آزاد شدن یارانه ها و زمان بعد از آزاد شدن یارانه ها و احتمال زیاد در آینده یکی دیگر هم اضافه می شود: بعد از اتمام واریز یارانه ها
*- زمان قبل از انقلاب و زمان بعد از انقلاب (بعضی ها ترجیح می دهند بگویند: زمان شاه و زمان بعد از شاه)
* - زمان قبل از تحریم ها و زمان بعد از توافق هسته ای و در آینده خواهیم داشت: زمان بعد از به هم خوردن توافق هسته ای!
* - زمان گذشته، حال و آینده که به کل در حال نابودی از ادبیات پارسی می باشد!
پی نوشت:
1 - از چی به چی رسیدم، یعنی خودم هم نمی فهمم چه اتفاقی می افتد!
پریروزی ها رفتیم لپ تاپ بخریم، گفت چقدر می خواهید هزینه کنید ما هم گفتیم بیش تر از یک و نیم میلیون نشود، آن بنده خدا هم خیلی شیک چهار تا لپ تاپ دو هسته ای قدیمی نشانمان داد (البته همه از یک مدل بودند، فقط رنگشان فرق داشت) و گفت همین را داریم، همه بازار را هم بگردید، فوقش بتوانید صورتی اش را پیدا بکنید!، وگرنه چیز بهتری دستتان را نمی گیرد، حالا ما مانده بودیم که لپ تاپ پونصد تومنی را چرا باید سه برابر بخریم؟ این که می گویم پونصد هزار تومنی را خودم حدس میزنم. اخر این لپ تاپ های دوره ی ناصرالدین شاه که دیگر باید بروند موزه ی لوور فرانسه تا بازار پایتخت و رضا، مگر چی توی دل و روده اش ریخته اند که می شود یک میلیون و پانصد هزار تومان. شاید هم مشکل از ارزشی است که من برای تومان قایل شده ام؟ آقا این دلار از زمانی که ما چشم بر جهان گشودیم همینطوری داشت ریال ایران را ضربه فنی می کرد. بدبختی، همه اش هم تقصیر دیگران است، از استکبار کبیر گرفته تا گینه ی بی صاحاب کوفت که چشم ندارند پیشرفت ما را ببینند.
در همین راستا، چند وقت پیش هم که یک ملنگی آمده بود توی تلویزیون داشت می گفت تا پایان سال مالیات بر ارزش افزوده باید برسد به دوازده درصد، آخر مگر مالیات هم جنس است که روز به روز بالا می رود؟ همین آقای مست و ملنگ می گوید بنزین هم باید به قیمت نهایی اش برسد و با قیمت جهانی یکی شود. مجری برنامه هم که مثل گوسپند سرش تاب می خورد بالا و پایین. یعنی بز می آوردند استودیو بهتر از این دو نفر مردم را سرگرم می کردند. چی بود آن آهنگ خاله بزغاله، عروس بزغاله که خمسه در برنامه رامبد جوان خوانده بود؟ می گویند خمسه اجرایش بد بود، والا من تنها چیزی که از برنامه آقای جوان به یادم مانده همین کلمه "عروس بزغاله" اش است و لا غیر!
یکی نیست بگوید آخر کارشناس کدوحلوایی خور، کجای مملکتمان به جهان می خورد که این یکی باید جهانی شود؟ یک سری آمار شکمی و زیرشکمی هم از جیبش درآورد و این طور که ما فهمیدیم دیگر لازم نیست ما به جهان برسیم، باید یک گوشه ای بزنیم بغل تا جهان به ما برسد! دلم برای بقیه کشورها سوخت. نه علم دارند، نه صنعت دارند، نه تولید کشاورزی دارند، اصلا یک وضعی بدبختند که جگر آدم کباب می شود.
این ها همه هیچ، دیشب رفتم نان لواش خریدم. وقتی نان را بردم خانه مادرم گفت این ها چقدر کوچک شده اند؟ آقا یک پیشنهادی دادم امروز به این نانوا، گفتم سر در مغازه بزن نان لواشک (نه آن لواشک ترش میوه) "نان لواش" + "ک" یعنی لواش کوچک، اصلا استقبال نکرد که هیچ، نان هم بهم نداد، رفتم بربری بخرم دقیقا اندازه ی نصف قالپاق پراید بود. آنجا دیگر هیچ پیشنهادی ندادم.
خوب راه حلی برای تثبیت قیمت ها پیدا کرده اند این زحمت کشان، قیمت که ثابت است، ابعاد به سمت اپسیلون میل می کند، یعنی نان را حدی می پزند، حدش هم به سمت اپسیلون میل می کند.
پی نوشت:
1- طرف دارد در مورد سوریه و داعش یک مطالبی را بیان می کند، زیر تصویرش نوشته: "کارشناس مسایل عراق" این دقیقا چه رشته ای در کدام دانشگاه است؟
2- پیش تر از کار و بار این مملکت کم سر در می آوردم، الان هیچی نمی فهمم!
3- از این نان بربری با خط کش باید عکس بگیرم بگذارم توی محیط محترم اینترنت تا باورتان شود (قدیم ها با عتیقه جات این گونه رفتار می شد)
4- کدوحلوایی خور یک جور نشانه مرفه بودن است، از قدیم هر که در فیلم های هالیوودی کدو حلوایی می خورد مرفه بود.
بچه که بودیم، یک کارهای شرم آوری انجام می دادیم، نمونه اش این بود که با یک دهان گشاد و با صدایی جیغ می رفتیم جلوی هر فک و فامیلی که می آمد خانه ی ما مهمانی شعر می خواندیم. شعر که چه عرض کنم، شر و بر می سرودیم، یادم نمی آید این ها را از کجا یاد می گرفتیم، اما هر چه بود، بیشتر مایه ی خجالت بود، فک کن آخرش هم یک ژستی می گرفتیم، انگار همین الان از اورانوس برگشتیم زمین!
می رویم که با هم داشته باشیم یکی از آن ترانه های ماندگار کودکی را:
"...پـــــــــــــفک نمکی زنش رو طلاق داد، به جاش صد تا الاغ داد، اینم صد تا الاغش، اینم زن بی دماغش..."
قبل از هر چیز به خاطر توهین به پفک نمکی، پوزش می طلبم، آخر یکی نبود بگوید بچه جان پفک نمکی هم مگر ازدواج می کند؟ از آن که بگذریم، یعنی چی به جاش صد تا الاغ داد؟ به جای زنش که دیگر زنش نبود، صد تا الاغ به کی داد؟ واسه چی داد؟ بعدش هم یک جوری می گفتم اینم صد تا الاغش، انگاری با کامیون آورده بودیم، ریخته بودیمشان دم در. از همه که بگذریم، اصلا چرا زنش دماغ نداشت؟ ناقص بود بیچاره؟ زنش را داشتیم به کی تقدیم می کردیم؟ تازه آخر همه ی این دری وری ها هم منتظر کلی آفرین و به به بودیم. شک ندارم عادل فردوسی پور هم از این شعرها بلد بود، استاد جواد خیابانی که پیشرو در این جور شعرها باید باشد و البته استاد مسلم همه ی ما جناب آقای دکتر عمو قناد!
پی نوشت:
1- الان می فهمم، وقتی بعدش از من می پرسیدند، عمو جان چند سال داری؟ یعنی این که پسربچه هم می شود، این قدر احمق باشد.
کامنت های والیبالی این روزها بسیار از خبرهای بالای سرشان داغ تر شده اند. یکی نوشته:
"خیلی خیلی خوشحال شدم که این لهستان همه چیو از دست داد.. یادتون نره که علت ناکامی تیم ایران همون باختی بود که به لهستان داد؛ و علت اصلی اون باختم جنگ روانی بود که کوبیاک و کورک راه انداختن... خیلی خوشحالم.. اینا منفورترین تیم دنیا هستن.. برزیل با اون همه قهرمانی این همه ادعا نداره..."
بعد یکی دیگه زیرش نوشته:
"همچین میگن از لهستان بدمون میاد انگار مثلا بازیکنای خودمون از این کارا نمیکنن.. مربی لهستان یه ویدیو چک اشتباه میگیره بازیکنای ایران پوزخند میزنن بهش و با تمسخر تو امتیازای بعدی علامت ویدیو چک رو نشونش میدن.. یا خدا نکنه داور یه اشتباهی بکنه.. بازیکن و مربی استادیوم رو به هم میریزن.. دقیقا عین همین لهستان..ما ایرانیا فقط عیبای دیگرانو میبینیم."
بعد یک عکس هم از تیم لهستان گذاشته اند آن بالای خبر، آدم فکر می کند کس و کار این ها مرده، خب سوم شده اید دیگر، سهمیه المپیک نگرفته اید، به درک، ببینید ایران هشتم شد، کارشناس ما داشت توی تلویزیون می گفت: "مردم چقدر پر توقع هستند، همین که توی پنجاه و شش تا تیم اول والیبال دنیا هستیم، خیلی هم عزت گذاشته ایم روی سرتان، اگر هم این عزت نرفته روی سرتان، زحمت بکشید خودتان خشتک خودتان را بکشید روی سرتان! "
پی نوشت:
1- از احسان علیخانی عزیز تقاضا داریم تا در برنامه ی "بیا با هم مثل ابر بهار گریه کنیم" بعدی، در ماه رمضان بعدی، آقایان "کوبیاک" و "کورک" را دعوت کند و از غم این روزهایشان پرده برداری نماید!
2- از رامبد جوان عزیز هم تقاضا داریم تا از آقایان "سعید معروف" و "مترجم آقای کواچ" برای برنامه "بیا مثل بیل همینطوری الکی بخندیم" دعوت به عمل نماید تا در کمدی ایستادنی اشک مردم را در بیاورد، البته از خنده، خداییش از علیرضا خمسه که بهتر در می آید، ندید می گویم!
گاهی اوقات که می خواهم توی گوگل جستجو می کنم، خوب نگاه میکنم که کسی دور و برم نباشد، آخر این چه کلمات بی ناموس وارانه ای است که گوگل پیشنهاد می دهد، دارم با صفحه کلید میزنم " دانلود فیلم ..." هر چه اسامی بی ناموسی و خارج از عفت است می آورد توی فهرست پیشنهادها،
برای نمونه خواستم بزنم "راه های از بین بردن لکه خودکار" تا دو کلمه ابتدایی را زدم (راه های از ...) پیشنهاد داده "راه های ازدواج با احسان علیخانی"
خداییش حیف کله که بکوبم به دیوار، آخر خواهر من به گوگل چه ربطی دارد که تو می خواهی زن احسان علیخانی شوی؟ من مانده ام نسل قدیم چه کار می کردند که گوگل نبود؟ لابد می رفتند بخش آگهی روزنامه کیهان. تازه از کجا معلوم همه اش کار دخترها باشد. والا بعضی وقت ها توی مترو آدم یک چیزهای می بیند فکر می کند اشتباهی سوار قسمت بانوان شده.
حالا از این ها بگذریم، پیش خودم گفتم، یعنی گوگل چیزی هم برای پیشنهاد برای این دوستان علاقه مند پیدا کرده؟ دیدم کلی لینک آورده، اولیش را که رفتم تو، نوشته بود: " تو همانی نیستی که همین هفته ی پیش این را برای علیرضا حقیقی سرچ کردی؟"
مملکت است ما داریم؟ دوست خودم یک بار یک موسیقی بی کلام از رادیو پیام توی تاکسی گوش داده بود، وقتی آمده بود دانشگاه توی گوگل جستجو کرده بود " موسیقی بی کلام امروز توی تاکسی از رادیو پیام"
عزیزان بنده، دخترها و پسرهای گرامی، گوگل اگر آدم بود تا حالا رفته بود تیمارستان، صدای کلیک هم که میشنید یک بست جیغ میزد، آدم به که بگوید، داشتم عبارات جستجو شده ی رسیدن به یکی از وبلاگ هایم را نگاه می کردم رسیدم به این کلیدواژه "رقصیدن گوجه"، این دیگر اعدام دارد. آخر کی، در کجای دنیا گوجه می رقصد؟
پی نوشت:
1- من کتاب هایم را پوشیده ام، جوراب هایم را هم مالیده ام به چشمانم، در حال روشن کردن بادمجان هستم!
یک خانمی در فامیل داریم ما، خیلی بانمک است، هی می گفت پسرم بیا ببین، این شماره دوباره زنگ زده اما من خانه نبودم. اصلا هر وقت ما خانه نیستیم زنگ می زند. هر وقت می آیم خانه شماره اش روی تلفن است. می گویم خب شماره اش چند است؟ می گوید نمی دانم، آخرش بیست، پونزده دارد. گفتم روی چشمم. یک روزی می آیم.
بعد از یک هفته که رفتم آن جا، فهمیدم که ای دل غافل، این ها تاریخ روی تلفن را فکر می کردند شماره تلفن است. برگشتم بهشان گفتم که این تاریخ امسال است که می شود سال دوهزار پانزده میلادی. شوهرش با تعجب و خیلی جدی گفت: شوخی نکن، امسال که دوهزار هفده است.! بعد رو به خانمش گفت: باسوادتر از این توی فامیلتان پیدا نمی شد؟
پی نوشت:
1- اینجا، روی ارتفاعات البرز هستم، کره ماه نزدیک تر شده اما هنوز خیلی راه است، گمانم آن جا اینترنت نباشد، راستی این محو شدن در افق هم خیلی سخت شده. همه دارند می آیند این جا محو شوند، این قده ترافیک سنگین است که نگو!
یعنی یک وقت هایی یک چیزهایی می بینیم، ساندویچ در دستانمان به خنده می افتد! می گویید مگر می شود؟ من خودم زخم خورده ی همین قضیه ام. امروز توی خیابان یکی داشت داد می زد، گوجه فرهنگی رسید. یعنی ما تا الان گوجه بی فرهنگی می خوردیم؟ همین شده که کلنگ از آب درآمدیم دیگر. خلاصه شماهایی که فرهنگی اش را خورده اید، بر ما ببخشید، که فرهنگمان مثل مال شما نیست.