تا الان نه ماه شده و هر روز توی خبر صدا و سیمای میلی و اینترنت و صدای و سیمای غیر میلی، میگن برای ساخت واکسن کووید 19، دست کم هجده ماه زمان لازم هست. یک پرسش دارم، چرا توی این نه ماه اخیر، هیچی از این به اصطلاح هجده ماه کم نمیشه؟ چشممون به صفحه اخبار خشکید بس که گفتن: هجده ماه بعد، هجده ماه بعد!

اینا به جز پزشکی، ریاضیاتشون هم خیلی ضعیف هستش. امیدی دیگه به اینا نیست.

+ می‌خواستم تو عنوان بنویسم این هجده ماه "فا**ینگ شت". آبرو داری کردم، اینجا نوشتم!

چند روز پیش مادرم را برده بودم بازار، وسط میوه فروش‌ها ایستاده بودیم. سیب وارداتی را قیمت گرفتم، کیلویی 50 هزار تومان. زردآلو، کیلویی 45 هزار تومان، شلیل درجه یک، کیلویی 50 هزار تومان، آلوچه هم بود کیلویی 30 هزار تومان، گیلاس تک دانه، کیلویی 50 هزار تومان، آلبالو کیلویی 45 هزار تومان.

به قول این اجنبی جماعت " damn ". چقدر میوه توی ایران ارزان است. برای کسی که ماهانه ده هزار یورو دستمزد می‌گیرد، یا دست کم در سال نیم میلیون یورو رشوه دریافت می‌کند، یا پدرش زده پدر ملتش را درآورده. البته که افراد معمولی جزو مردم یک کشور نبوده و فقط جهت تولید نیروی کار ارزان اجازه نفس کشیدن را دارند.

بله، آقای تدبیر و امید، ما شام کباب داریم اما نه کبابی که شما هر روز نوش جان می‌فرمایید. ما دلمان کباب است.

حالا که بازار پیشنهاد به نمایندگان محترم مجلس داغ است و من هم خودم را بخش کوچکی از خاک پای مردم کشورم می‌دانم، به سهم خودم پیشنهاداتی را برای آینده این مرز و بوم ارایه می‌نمایم. باشد که موجب دلخوشی پیر و جوان و کودک و خردسال گردد.

---

قانون یکم: پسرها تا سه ماه بعد از 15 سالگی وقت دارند ازدواج کنند، وگرنه هر سه ماه باید از آن‌ها به زور اسپرم گرفته و در آزمایشگاه از آن اسپرم آدمیزاد تولید شود. برای تخمک هم دولت تنها اجازه واردات از کشورهای اروپایی را دارا می‌باشد. (اجبار در واردات بیشتر جهت ایجاد فضا برای رانت و اختلاس هست وگرنه در مملکت خودمان تخمک بومی داریم، مادر فولاد زره و شیر دستان تولید می کند به چه عظمتی!)

قانون دوم: اگر از پسرها کسی تا مهلت یاد شده در بند یکم، اسپرم نداشت یا اسپرمش قابلیت باروری نداشت باید هر چه زودتر از کشور خارج شود و تنها زمانی می‌تواند بازگردد که از خودش اسپرم درجه یک قابل باروری تولید نماید!

قانون سوم: آدمیزاد تولید شده در بند یک پس از تولد به پدرش تحویل می‌گردد. در صورتی که پدرش تا آن زمان در قید حیات نباشد، به سایر اقوام. در صورتی هم که نسلی از پدر ایشان به جا نمانده باشد باید ایشان را طبق قرعه کشی بین خانوارهای موجود تقسیم کرد.

قانون چهارم: اگر مشخص شود پسری از روی عمد نمی‌خواهد ازدواج کند، باید آن‌جایش را با گیوتین برید و انداخت جلو حیوانات وحشی گوشت خوار.

قانون چهارم: چنانچه مشخص شود پسری از روی عمد، یک ازدواج غیر واقعی و ساختگی را داشته باشد، برای عبرت سایرین باید روزی ده بار از او اسپرم گرفته شده و تحویل آزمایشگاه گردد. این عمل باید دست کم به مدت 300 روز یا تا زمانی که ایشان کور گردد ادامه یابد. هر کدام که بیشتر طول کشید!

قانون پنجم: پسر 15 ساله‌ای که ازدواج کرده باید زیر یک سال به صورت طبیعی صاحب فرزند شود، در غیر این صورت بنا به هر دلیلی (چه مشکل از خودش باشد یا همسرش)، باید درسه ماهه‌ی نخست 16 سالگی خودش ازدواج دوم نماید و در صورتی که باز هم تا یک سال دیگر به هر دلیلی صاحب فرزند نشود، باید این کار را تا هشتاد و پنج بار ادامه دهد.

قانون ششم: برای پسرهایی که در آینده قرار است جزو کارمندان لشگری و کشوری شوند، باید همه بندهای یکم تا پنجم با دو برابر شدت اجرا گردد.

قانون هفتم: کسی که تا پیش از اتمام 18 سالگی‌اش دست کم دو فرزند نداشته باشد از داشتن کارت ملی عکس‌دار، شناسنامه عکس‌دار و پاسپورت محروم گردد.

قانون هشتم: پسرهای مجرد بالای 15 سال و سه ماه حق ندارند در هر دقیقه بیشتر از هفت نفس از هوا بگیرند. برای هر نفس بیشتر باید به ازای هر نفس در هر دقیقه، یک گرم تیتانیوم یا معادل پولی آن را به دولت بپردازد.

قانون نهم: چنانچه پسری پیش از سن قانونی ازدواج بمیرد، خانواده‌اش باید به جای آن یک پسر دیگر به دنیا بیاورد. چنانچه خانواده نتوانند در کمتر از یک سال این کار را انجام دهند باید یک پسر از یک کشور دیگر به عنوان لژیونر تهیه نمایند، یا این که هر روز یک گرم اسپرم سالم تحویل آزمایشگاه محل زندگیشان دهند.

قانون دهم: اگر پسری به هر دلیل پزشکی اماکن ازدواج ندارد باید برود بمیرد که در این صورت بند قبلی باید در مورد او اجرا شود.

قانون یازدهم: اگر خانواده‌ای فقط دختر داشت، باید آن قدر فرزند دار گردد تا یکی پسر شود. چنانچه والدین تا قبل از به دنیا آمدن پسر به هر دلیلی از دست بروند، هر فرزند دختر به جا مانده باید تعهد کتبی بدهد که صاحب دست کم دو پسر خواهد شد و چنانچه آن‌ها پسردار نشوند، نسل بعدی باید تعهد چهار پسر را بدهند و الی آخر، برای نسل n ام باید تعهد داده شود که دو به توان n-1 پسر خواهند داشت. چنانچه n از 4 بیشتر شود، و به دست آوردن این تعداد پسر به لحاظ علمی مقدور نباشد باید نسل آن خانواده برای همیشه منقرض گردد.

قانون دوازدهم: کسی که همسرش را طلاق دهد تنها یک روز وقت دارد دوباره همسر اختیار کند، در غیر این صورت باید اعدام و دوباره مشمول بند نهم گردد.

---

پی‌نوشت:

1- چه می‌کنه این آقای "ادریسی"، چه شود این مجلس یازدهم.

2- می‌گویم یک وقت یکی از این مراکز علمی غربی، این آقای "ادریسی" را ندزدند، آن وقت مملکت ما می‌ماند بدون طراح!

3-  البته از این دیوونه خونه بزرگ که گرفتارش هستیم، هیچی بعید نیست.

4- پسرها بعد از پانزده سالگی دو دسته‌اند، یا ازدواج کرده‌اند یا مجرم هستند!

5- لا اکراه فی الدین، آما در ازدواج اکراه هست!

6- حالا لباس چی بپوشم....

7- "وات د فاک"!!!!

8- آقای "ادریسی" فرموده‌اند: " "اگر فرد در این دوره سنی ازدواج نکرد اگر بیمار بود، معالجه او مجانی است"، باید بگویم، لطفا یکی بیاید نخست ایشان را درمان کند!

9-  میشه ازدواج رو مثل خرید خودرو قرعه کشی کنند؟

10- بعد از قرعه کشی هر کسی فقط 48 ساعت مهلت دارد تا به صورت رسمی ازدواج کند و سند ازدواجش نیز تا یک سال نزد سایپا و ایران‌خودرو در رهن باقی می‌ماند. بعد از یک سال به زوجین سند و برگه سبز و شماره پلاک تعلق خواهد گرفت، داماد موظف است پلاک را طوری در ماتحت خود جا کند که دوربین‌های کنترل ترافیک به صورت کامل کل پلاک را مشاهده نمایند.

11- کسی حق ندارد سهمیه ازدواجش را بفروشد.

12- به نظرتون " داعش" مغزی شدن چیزی غیر از این هستش؟

از جمله این پیشنهادها تخصیص مالیاتی یک چهارم دارایی افرادی است که تا سن ۲۸ سالگی ازدواج نکرده‌اند یا انفصال از شغل‌های دولتی برای این دست از افراد.

---

کپی متن ذکر شده در خبرگزاری ایسنا را به عنوان سرخط و متن داخل پست برای شما عزیزان نوشته‌ام. این شما و این مجلس جدید، جی جی جیم!

---

پی‌نوشت:

1- آخر ای انسان کند ذهن، اگر جوان زیر هر سنی، توانایی اداره یک زندگی را داشت، نمی‌نشست تا شما برایش قانون اجباری ازدواج بگذارید. این طوری با کسر بیست و پنج درصد دارایی یک جوان مجرد، در واقعیت ازدواج را هر سال برای آن مادر مرده سخت و دشوارتر می‌نمایید.

2- خواهش می‌کنم یکی به من بگوید من در خواب هستم. "پیلیز"

3- من سی سال را رد کرده‌ام. در مجموع حساب‌های بانکی‌ام هم چیزی یافت نمی‌شود. یک خودرو فکستنی دارم که بیست و پنج درصدش می‌شود در حدود بیست میلیون تومان. یعنی اگر هر سال بیست و پنج درصد قیمتش سالیانه مالیاتش را بدهم، بعد چهار سال تا شش سال به اندازه قیمت امروزش مالیات خواهم داد. این طوری من مجبور می شوم که هر چه زودتر یا بمیرم تا بیشتر از این روی دست کسی خرج نگذارم یا این که سالی بیست و پنج درصد دارایی‌ام را بدهم به دولت تا روزی که یک نفر حاضر شود با من ازدواج کند.

4- کاش یک قانونی می‌گذاشتید که هر کسی که در پنج سال اول زندگی کمتر از سه تن فرزند داشت، با تیپابیندازند در انفرادی.

5- والله دروغ چرا، "اکبر طبری" دبیر کل سابق امور مالی و معاون اجرایی سابق قوه قضائیه جمهوری اسلامی ایران با اون همه دارایی‌اش باز هم داشت هر ماه به اندازه‌ای بیمه و مالیات می‌داد که فقط به فیش حقوقی‌اش مربوط بود، نه به اندازه‌ی یک چهارم کل داراریی‌اش!

6- به نظر شما همه جوان‌های مجرد و کم‌درآمد و بی‌درآمد را صاف بگذاریم سینه دیوار و بهشان شلیک کنیم، آقایان مسوول و نماینده راحت می‌شوند؟

7- همه دنیا در مقابله با نژاد پرستی ریخته‌اند توی خیابان‌ها، اینجا نماینده داریم می‌خواهد با "قانون ازدواج اجباری" یا همون "پول زور بده تا مجرد بمونی"، کسری بودجه دولت و جیب بی‌انتهای اختلاس‌گران را پر کند. خدایا پس رستاخیر رو گذاشتی واسه ترشی انداختن. اگه الان وقتش نیست پس کی هست؟

8- جالب اینجاست که جوانان مجرد این مملکت بی خیال کمک دولت و مجلس شدند؛ اما در ظاهر این نمایندگان و دولت هستند که بی‌خیال جیب جوانان مجرد نمی‌شوند. پول بده برو مدرسه، پول بده برو دانشگاه، پول بده تا بزاریم دفنت کنند. این چه وضع "X" ایکس شعری هست!

9- یک دوستی دارم، یک سال و خرده‌ای بعد از عقد دنبال وام ازدواج بود و همیشه قر می‌زد که چرا وام ازدواجش را هیچ وقت ندادند. امروز پیامک زد و به من گفت شانس آورده که ازدواج کرده، وگرنه مثل من در خطر احتمالی پرداخت جریمه برای مجرد بودن، می‌بود!

10- این هم تقدیم می‌کنم به کسانی از جمله خودم که مجرد مانده‌اند:

 

ما را همه شب نمی‌برد خواب

یا رب تو خودت بیا و دریاب

 

----

این هم خود دوازده بند پیشنهادی به نماینده‌های مجلس:

قانون اول : ابتدای دوره ازدواج اختیاری ۱۷ سال و انتهای آن ۲۸ است و اگر کسی ازدواج نکرد باید ازدواج اجباری داشته باشد.

قانون دوم : اگر کسی بعد از سن ۲۸ سالگی از ازدواج امتناع کرد از او ربع درآمد کسب و کار و صنعت یا مالیات از تجارت او گرفته می شود و به آنها که می خواهند ازدواج کنند و گرفتار فقر هستند داده می شود.

قانون سوم: اگر فرد در این دوره سنی ازدواج نکرد اگر بیمار بود ، معالجه او مجانی است و اگر بیماری بدون علاج داشت از ازدواج او امتناع شود و اگر بیماری او معالجه شد و ازدواج نکرد باید تمام هزینه های ازدواج یک زوج را پرداخت کند.

قانون چهارم: اگر پس از دوره ازدواج اختیاری فرد ازدواج نکرد از او در مناصب مدریتی و تدریس و عضویت در هیئت علمی و کارهای کلیدی هرگزاستفاده نمی شود.

قانون پنجم: اگر صاحبان مشاغل و کسب و کار به تعداد تعین شده از جوانان که در دوره ازداوج اختیاری هستند چه دختر باشد و چه پسر وام خودکفایی و ازدواج بدهند از دو تا سه سال معاف از هرگونه مالیات و عوارض می شوند.

قانون ششم: کسی که سن او بالایی چهل سال است و فرزندی ندارد اگر به لحاظ جسمی و مالی، شرایط اش را داشته باشد موظف است که باتوجه به توانایی های او ازیک تا چهار یتیم از کودکان کار یا شیرخوارگاه یا یتیم خانه های کشور فرزند تقبل کند.

قانون هفتم: هرکس در این دوره ازدواج کرد و برادر بزرگتری ندارد که به والدینش خدمت کند استخدام رسمی ادارات دولتی می شود و همچنین یک دختر اگر برادر بزرگ تر ندارد که از والدینش مراقبت کند شوهر او معاف از مالیات و سربازی تا زمان پایان حیات والدین است.

قانون هشتم: کسی که در دوره ازدواج اختیاری ازدواج کرد اگر فقیر بود به او در نزدیک ترین محل سکونت والدین در شهر خود زمینی یا منزل مسکونی یا مغازه ای برای کسب و کار که قابل برگشت باشد از طرف دولت ها وحکومت داده می شود.

قانون نهم : کسی که در دوره ازدواج اختیاری و قبل از ۲۸ سالگی ازدواج کرد و صاحب چهار فرزند شد از سربازی معاف می شود و یارانه بیشتری از دولت ها دریافت می کند.

قانون دهم : کسی که بدون ازدواج به سفرهای خارجی غیر زیارتی و علمی می رود عوارض خروج بیشتری باید بدهد واگر بدون عذر معقول همسر خود را با خود نبرد و یا در خارج ازدواج کند نصف دارایی های او برای همسر اول و فرزندان است.

قانون یازدهم : دانشجویان و طلاب تنها به دلیل تحصیل علم در داخل یا خارج از کشور تنها دو سال می توانند تاخیر در ازدواج داشته باشند.

قانون دوازدهم: گواهی گذراندن حداقل دو دوره رایگان «حقوق متقابل و مترابط زن و شوهر» و «روش تعامل و آموزش تربیت فرزندان» قبل از ازدواج اختیاری یا ازدواج اجباری باید توسط دختر و پسر ارائه گردد تا پنج درصد به وام ازدواج آنها اضافه شود.

بعد از پست قبل که رسما شد ذکر مصیبت، قصد کردم تا خاطره‌ای نه چندان دور رو جهت انبساط خاطر شما عزیزان بنویسم.

---

با چند جوان مذکر دیگر در دوره جوانی و صد البته کم عقلی دانشجویی به سر می‌بردیم. به من و هم‌اتاقی‌های من ظرفیت خوابگاه دانشگاه نمی‌رسید. در آن دوران، با همین چند جوان نر و یوقور و نفهم، هر روز مانند میمون از محافظ پنجره مسوول یکی از خوابگاه‌های دانشگاه که در پرت‌ترین نقطه‌ی آن کلان شهر نیز بود، آویزان بودیم تا شاید دری گشوده شده و ما را در یکی از اتاق‌های فکستنی و زپرتی آن‌جا پناه دهد. خلاصه بعد از یک هفته‌ای که انواع رقص میله را با محافظ پنجره مسوول خوابگاه بیرون شهر دانشگاهمان انجام دادیم یک روزی مسوول خوابگاه که همه ایشان را "حاجی" صدا می‌زدند به ما چهار نفر یک برگه سبز رنگی داد و اسم ما را چپاند توی یکی از اتاق‌هایی که به ظاهر خالی بود. ما هم از همه جا بی‌خبر، انگاری که رویال سوییت هتل "ریتز" پاریس را یکسال به ما اجاره داده‌اند. گفتم که، بی‌مغزی و نفهمی جزو وظایف ذاتی هر روزمان بود. خلاصه، ما وقتی در اتاق را باز کردیم، با انواع شرت نشسته و زیرپیراهن کثیف و چند هزار تا کبریت سوخته و منقل و ... این‌ها روبرو شدیم. دو تا کمد فلزی درب و داغان که از بس کج بودند حتی نمی‌شد بدون تکیه دادن به تخت آن‌ها را عمودی نگاه داشت. تخت که خودش داستانی بود. اول و آخرش به ظاهر میله فلزی داشت اما وسطش مثل منحنی ایگریگ مساوی با ایکس به توان مثبت دو بود. شاید هم مثبت چهار!

--- آناتومی خوابگاه

هر ساختمان چهار طبقه و دراز خوابگاه هفت تا ورودی داشت. در هر ورودی یک شماره زده بودند. در هر طبقه هم دو تا تو در تو بود. در هر تو در تو هم سه تا اتاق بود و یک حمام و یک باب مستراح و یک فضایی که فقط اسم آشپزخانه را یدک می‌کشید وگرنه جز یک شیر آب و یک خروجی راه آب و چند تا حشره و یک موش و سه تا جغذ، چیزی تویش نبود!

--- سمت روشن ماجرا

سرتان را درد ندهم، صبح ساعت هفت رفتیم توی اتاق، تا ساعت هفت غروب داشتیم آن شرت‌دانی را آب و جارو می‌کردیم. بعد از کلی خستگی، دوش گرفتیم و خبر مرگمان بعد از شام و کمی صحبت و دری وری گفتن کپه‌ی مرگمان را گذاشتیم. یک رفیقی هم داشتیم قزوینی بود، خیلی هم خجالتی بود، رویش نمی‌شد جلوی ما شلوارش را عوض کند، می‌رفت توی دستشویی و یک لنگه پا با چه مصیبتی شلوارش را عوض می‌کرد. دلیلش چه بود؟ خدا می‌داند. حالا بعد از سال‌های درازی که گذشت، خوب که فکر می‌کنم متوجه می‌شوم که شاید خاطر‌ی خوبی از عوض کردن شلوار جلوی دیگران نداشت. چه بگویم والله!

یک مرض دیگری که این رفیق ما داشت این بود که کتفش از خیلی قبل در رفته بود و با یک ضربه کوچک دوباره از جایش در می‌رفت، در آن یک هفته که توی نمازخانه خوابگاه می‌زیستیم هم، به ما هم چیزی نگفته بود و ما هم خودمان، ملتفت این داستان نبودیم. این بی‌نوا صبح فردا از خجالت بوده یا زرنگی یا حماقت، ساعت پنج و نیم صبح وقتی ما صدای خرناسمان تا طبقه چهارم خوابگاه می‌رفت هوا، رفته بود توی دستشویی تا شلوارش را عوض کند که صبح که همه بیدار می‌شوند مزاحم دستشویی رفتن دیگران نشود.

--- سمت تاریک ماجرا

ای روزگار، عجب بازی‌هایی که نداری تو. دست بر قضا آن اتاقی که ما چپیده بودیم تویش، دو نفر از قبل تویش می‌لولیدند، آن لباس پاره‌ها و آن حجم کبریت سوخته و باقی قضایا هم متعلق به ایشان بود که از ترم قبلی آن‌جا رها شده بود. پس ما آن‌جا چه سوهانی می‌خوردیم؟ حالا عرض می‌کنم خدمتتان. خوابگاه واقعا پر بود و همین اتاق دو نفر جا داشت، منتها "حاجی" دیده بود که ما هر روز آویزان شرت و شلوار ایشان و میله پشت پنجره اتاقشان هستیم و مثل امام‌زاده هی سر و دست می‌کشیدیم روی حفاظ پشت پنجره اتاقش، با خودش فکر کرده بود ما را بفرستد آن‌جا. فقط نمی‌دانم چرا یادش رفته بود که به ما یا آن دو تن مادرمرده‌ی بینوا هم از وجود گروه دیگر خبری بدهد.

یکی از آن دو نفر، هفته اول مهر برگشته بود شهرشان و دیگری هم در یک خوابگاه دیگر دانشگاه، پیش باقی دوستان هم کلاسی‌اش بود و هیچ کدام وسایلشان را هنوز نیاورده بودند. جالب این که هر دوتایشان ترم سیزدهم بودند و تقریبا داشتند به فسیل دانشکده و دانشگاه تبدیل می‌شدند.

--- جی جی جی جیم، وقتی دو گروه به هم رسیدند

آن رفیق شفقیمان که قزوینی بود را که یادتان هست؟ ساعت پنج و نیم صبح توی دستشویی را چطور؟ آن را هم که یادتان هست؟ یکی از آن دو نفر که رفته بود خانه‌یشان، عدل روزگار همان روز صبح زود رسیده بود پایانه مسافربری، با کلی وسایل، یک تاکسی دربست گرفته بود رسیده بود خوابگاه، از همه‌جا بی‌خبر، بعد از ده دوازده ساعت توی اتوبوس ماندن، تنگش گرفته بود و تا رسیده بود جلوی اتاق، وسایل را رها کرده بود و کله کرده بود توی دستشویی. خب، کی دستشویی بود؟ این رفیق کتف درب و داغون ما، مشغول چه کاری بود؟ تعویض شلوار آن هم لنگ در هوا، تا مبادا خودش یا شلوارش به کاسه یا کف توالت نگیرد. لابد می‌گویید در را چرا قفل نکرده بود، بنده خدا فکرش را هم نمی‌کرد ساعت پنج و نیم صبح کسی به توالت شبیخون بزند. هل دادن در با شدت زیاد همانا، (اینجا را خوب تصور کنید) در رفتن کتف این رفیق ما در حالی که از قضا همان دست معیوبش از پشت سر توی شرتش بوده همانا، حالا چرا دستش از پشت توی شرتش بوده به ما ربطی ندارد، ربطش به ما آنجاست که این بخت برگشته چنان فریادی زد که ما از هول از وسط نمودار منفی ایکس دو تلپی ولو شدیم کف اتاق. جدی جدی از وحشت، از طبقه دوم تخت افتادم روی موکت. البته آن قدری که در واقعیت فکرش را می‌کردم درد نداشت و مبوهت بودم از این که سالم هستم و جایی از من نشسکته. بقیه هم بیدار شدند. با همان حالت منگ و خواب دیدیم دو نفر از بیرون اتاق دارند با هم بلند بلند حرف می‌زنند.

حالا شما موقعیت را از نگاه ما این طور ببین، دست رفیقمان از پشت رفته بود تا انتهای فیها خالدون داخل خودش و به طرز عجیبی چرخیده بود و  درازتر از حالت عادی به نظر می‌رسید. به ظاهر از در رفتگی بدتر بود. مثل دست کارآگاه "گجت" شده بود. با این فرق که از بس درد داشت نه خودش می‌توانس تکانش بدهد نه اجازه می‌داد ما از پریز بکشیمش بیرون. نه می‌شد شلوار پایش کرد نه قبول می‌کرد با شرت ببریمش بیمارستان یا درمانگاه.

با هزار بدبختی توی ملافه پیچیدمش، یکی رفت تاکسی دربست گرفت آورد روبروی ورودی طبقه ما، یکی سر و کتفش را گرفت، دمرو هلش دادیم قسمت عقب تاکسی، پاهایش را هم نمی‌توانست جمع کند، راننده هم می‌گفت زنگ بزنید آمبولانس بیاید یا بروید یک وانتی، خاوری، کفی تریلی‌ای، چیزی دراز و صاف بگیرید تا رفیقتان درسته جا شود تویش. خلاصه رفیق خجالتی ما دمرو، تاریکه صبح توی محوطه با یک دست چرخیده در ماتحتش، ملت از در و دیوار خوابگاه چهار تا چشم داشتند، چهار تا هم قرض کرده بودند زل زده بودند توی ماتحت ما و رفیق ما. شانسی که داشتیم، ان وقت‌ها تلفن همراه نبود، آن بی‌نواهایی هم که با ما در آن جهنم دره هم خوابگاهی بودند، آه نداشتند که با ناله سودا کنند، چه برسد به این که با خودشان دوربینی، چیزی برای ثبت خاطره داشته باشند.

خلاصه، این بیچاره که درب دستشویی را هل داده بود، شماره یک و دویش با هم قاطی شده بود، نمی‌دانست برود دستشویی، خودش را خالی کند، از این آقای دست در ماتحت، عذرخواهی کند، چه گ..هی بخورد. آن فلک‌زده‌ی دست در ماتحت هم صورتش شده بود مثل لبو، معلوم نبود از سرمای سر صبح است یا خجالت. یعنی به اندازه‌ای ملت پاهایش را دیدند که توی عمرش خوابش را هم نمی‌دید.

دیگه از بیمارستان و ارتوپد و پرستارها، برایتان نگویم، هر کسی این رفیق طفلی ما را می‌دید جر می‌خورد از خنده. اصلا یک خانواده‌ای تازه عزادار شده بودند توی بیمارستان، تا چشمشان به رفیق ما افتاد مرده خودشان و غم و اندوه به کلی از یادشان رفته بود.

----

این طفلک همان یک ترم هم به زور با ما هم اتاق بود. خداییش یک جوری رفت که من گاهی فقط سر بعضی واحدها او را می‌دیدم. گویا ترم اول از قصد پیش‌نیاز‌ها را افتاده بود که در سال بعد با سال پایینی‌ها برود سر کلاس. خداییش یک شلوار عوض کردن می‌شود این همه بی‌ناموسی به بار بیاورد؟ عجب شلوار بی‌ناموسی بود این شلوار رفیق ما. عجب!

از روزی که کروناویروس جدید که با اسم کویید19 شناخته میشه با آمار رسمی توسط وزارت بهداشت اعلام شده بود، یک فایل آماری درست کردم. دیروز که داشتم با یکی از اقوام صحبت ‌میکردم، تا حدودی متوجه دلیل رشد دوباره آمار ابتلا تو ایران شدم.

البته این برداشت شخصی من بر اساس آمار منتشر شده و خبرهایی هست که در اطرافیان و فامیل و دوستانم مشاهده کردم. از ابتدای اسفند ماه، در اعضای فامیل ما، یک خانواده پنج نفره، یک خانواده سه نفره، یک خانواده چهار نفره و یک خانواده یک نفره و یک خانواده دو نفره همگی به نشانه‌هایی از جمله این نشانه‌ها مبتلا شدند:

تب در یک یا دو روز، سرفه خشک در طی یک هفته یا ده روز، تنگی نفس تا یک هفته، سردرد، از دست دادن بویایی حدود یک ماه و بیشتر و حدود یک تا دو هفته علایم گوارشی

سه نفر از کل این اشخاص نامبرده شده علایم شدیدتری رو تجربه کردند که منجر به بستری شدن شده بود. و باید با تاسف بنویسم در صحبتی که با همه خانواده ها داشتم، هیچکدوم مسایل بهداشتی رو رعایت نکردن و هنوز هم نمی‌کنند. تاسف برانگیزتر این هست که از هیچکدوم از این‌هایی که برای شما نام بردم، هیچ آزمایشی گرفته نشد و در اسفند ماه به خانه جهت استراحت توصیه شدند. در برخی از اون‌ها علایم و مشکلات گوارشی و سردرد و از دست دادن بویایی هنوز هم ادامه داره.

این‌ها برای بنده مستند هست و دلیلی نیست که بخواهم کسی را قانع کنم یا دلیلی بیاورم که برای نمونه بگویند: "نوشته‌ام سمت و سوی خاصی دارد." نه، فقط از روی علاقه به اشتراک این‌ها را نوشتم.

هفته پیش یکی دیگر از اقوام به چنین علایمی دچار شد و علاوه بر همان شخص، از چند شخص دیگر هم که با ایشان در ارتباط بودند آزمایش گرفته شد که نتیجه در برخی مثبت و در برخی منفی به دست آمد.

ببینید، من فکر می‌کنم مبتلایان به کرونا در ایران شاید چند برابر عدد رسمی اعلام شده تا کنون باشد. یکی از دلیل‌هایی که آمار روزانه بیشتر شده، این است که حالا آزمایش بیشتری گرفته می‌شود. دلیل دیگر عدم رعایت مسایل بهداشتی است. به عنوان نمونه ماسک باید طوری در مترو یا اتوبوس استفاده شود که هوای دم ورودی حتما از ماسک بگذرد. به شما اطمینان می‌دهم که بیشتر از آن‌چه فکرش را بکنید، کسی این طوری ماسک نمی‌زند. دلیل بعدی سطحی است که آلوده شده باشد. دلیل بعدی هر گونه جنس قابل خرید و فروش قابل لمس و استفاده است. خب، پس می‌بینید، ویروس برای جابجا شدن، بستری بسیار مناسب و آسانی را در پیش رو دارد. دولت کنونی ایران هم نه توانایی و نه آمادگی مقابله با چنین پدیده‌ای را دارد. حتی کشوری مانند آمریکا به دلیل رفتار نامناسب شهروندانش، چنین توانایی بالایی را برای کنترل شیوع بیماری دارا نمی‌باشد. کشورهایی مانند چین، آلمان و برخی کشورهای کوچک، اما نتیجه دیگری را تا کنون ثبت کرده‌اند.

حالا بعد از این همه کش دادن محتوا، خلاصه بگویم، منظورم این است که با احتمال بسیار زیاد، در طول سال جاری و سال بعدی کویید 19 به همه‌ی جمعیت ایران خواهد رسید. تنها مساله زمان آن است و تنها نگرانی وزارت‌خانه‌ای مانند بهداشت (اگر اصلا نگرانی خاصی در کار باشد) به حجم ورودی به بخش آی‌سی‌یو، بیمارستان‌های آماده‌ی پذیرش بیمار می‌باشد.

لپ کلام، وزارت بهداشت ایران از ابتدا با کم نشان دادن آمار مبتلایان، (چه به دلیل سومدیریت و چه به دلیل نبود امکانات و چه به دلیل‌های دیگر سیاسی و اجتماعی) شیوع این بیماری را کم اهمیت‌تر از حالت طبیعی‌اش جلوه داد و حالا با کاهش آمار در سیار کشورها (که صد البته آمار آن‌ها هم دقیق نیست) با یک افزایش ناگهانی روبروست.

یعنی ما از ابتدا تا حالا چیزی به اسم کاهش مبتلایان روزانه نداشتیم. تنها نخواستیم که تعداد واقعی مبتلایان را ببینیم. حالا هم نمی‌خواهیم همه را ببینیم. فقط کمی از گذشته بیشتر می‌بینیم. فکر می‌کنم دولت‌های کنونی در کشورهایی با اوضاع اقتصادی بد، خیلی هم از کویید 19 بدشان نمی‌آید. قشر بزرگی از مستمری بگیران بالای شصت سال کم کم از چرخه دریافت حقوق حذف خواهند شد.

رسما این پست تبدیل به روضه شد. بروم کمی گریه و زاری کنم! با تاسف من و همه‌ی شما و همه‌ی عزیزانمان هم در شرایطی بحرانی هستیم و هیچ مشخص نیست که این هیولای نانومتری، چه بر سرمان خواهد آورد. باشد که پروردگار هستی، ما را از هر گونه بلا دور نگه دارد. آمین

رسانه‌های دنیا به جز ایران، چند روز پیش: پرتاب کپسول «کرو دراگون» برای ناسا و اسپیس اکس موفقیت آمیز بود.

رسانه‌های ایران، چند روز پیش:  قرعه کشی آزمایشی ایران خودرو موفقیت آمیز بود.

---

حیف کلمه موفقیت آمیز نیست؟ برای قرعه کشی استفاده بشه؟ یعنی امکان داشت استفاده از یک سری قوانین حساب و ریاضی در یک برنامه نرم‌افزاری رایانه‌ای، فهرست نادرستی از کسانی را منتشر بکند که خواستار خودرو می‌باشند. خب آن وقت شما می‌خواهید این صنعت انتهای پیشرفتش این نباشد که با خروج خودروسازان اروپایی و آسیایی رو به افول بیاورد.

+

من هم خوشحالم صنعت خودروسازی داخلی داریم اما از انصاف نگذریم، چرا جوانان کاربلد در این صنعت جایگاهشان را داده‌اند به کسانی که بدون دانش و فقط با رانت وارد آن شده‌اند؟

"پرزیدنت" روحانی فرمایش فرمودند: "همه باید نسبت به زندگی با کرونا آماده باشند "، خداییش اینو بعد نزدیک به نه ماه از شروع کرونا ویروس در سال 2019 میلادی تازه فهمیده یا همین رو هم یکی بهش گفته تا بگه؟ خدا وکیلی صد تومن میدم یکی ایشون رو از خواب بیدار کنه. صبح جمعه هم هست، ثواب داره، تازه بعدها تو سخنرانیش هم می‌تونه بگه من خودم صبح جمعه فهمیدم!

یادش به خیر، اون وقت‌ها که این چینی‌های همه چی خوار، هنوز سوپ کرگدن و خفاش و مورچه خوار کوفتی را نینداخته بودند بالا، رفته بودیم مسافرت، اول قرار بود دو نفری با بابام بریم "بورسا"، "ژنرال"، "ادمیرال" مادرجان اجازه دادند و به جای دو نفری برویم "بورسا"، هفت هشت ده نفری با نصف اهالی فامیلی که باهاشون رفت و آمد داشتیم، رفتیم "گیلان" تازه خاله وسطی‌مان با نیامد.

البت این دفعه هیچکی هیچی برنداشت، نه آفتابه، نه پتو و نه ملافه نه ملاقه! و از این جور خرت و پرت‌ها، اصلا هم نمی‌دونستیم که قرار هست که کجا بریم. فقط می‌دونستیم می‌ریم گیلان.

ساعت یک ظهر روز اول: چالوس را رد کردیم. ترافیک بود حسابی. آخر هفته هم بود، ملتم که همیشه در جاده. از گشنگی تو ماشین همه دنبال نونوایی هستن. در کل پدرجان، تو همه‌ی سفرها، نقش نون آور خانوارها رو بازی می‌کنن. یعنی اطمینان دارم وسط پاریس اگر گمش کنیم، به جای اداره پلیس، بریم نشونی نزدیک‌ترین نان‌فروشی شهر را پیدا کنیم، جستیمش. خلاصه تو جاده نرسیده به ورودی رامسر، نونوایی سنگک رو کشف کردیم.

ساعت نزدیک سه بعد از ظهر روز اول: کمربندی رامسر کنار یه رودخونه اتراق کردیم. سفره همچین گسترانده شد که من گفتم الان کلی غذای جور واجور میچینن توش. کلا سه تا قابلمه ماکارونی بی‌رنگ و مزه و یه دبه عسل و چند تا سنگک نیمه گرم، شوت شد وسطش. سایر آقایان به جز من داشتن نان و عسل سق می‌زدن. بانوان هم که همه اندام، لاغر، کشیده، همه فیت، یه دونه رشته ماکارونی رو آوردن بالا دارن یه میلیمتر، یه میلیمتر، گاز می‌زنن. من که وقتی گشنه بشه، دین و ایمون از یادم رفته، مثل چرخ‌دنده توی چرخ گوشت، ماکارونی می‌جویدم. دریغ از مزه، با این حال، قابلمه اول و معدم رو با هم لت و پار کردم. خب گشنم بود مسلمون!

ساعت نزدیک شش غروب روز اول: نرسیده به لنگرود ماشین عقبی بلبرینگ چرخش خراب شد. از روی جی‌پی‌اس پیداشون کردم. حدود یک ساعتی تو ورودی لاهیجان ایستادیم کنار خیابون. فقط چای و کلوچه هست و کلی آب جوش. یک کوه سبز هم درست روبرومون بود. از بس چای خوردم شماره یک گرفتم. این شده بود کار هر ده دقیقه من. کلوچه، چای، شماره یک، کلوچه، چای، شماره یک. کلوچه فروش خسته شد بس که من رفتم شماره یک.

ساعت نزدیک هفت و نیم غروب روز اول: رسیدیم ورودی رشت، انگار تعطیلات سال نو میلادی شده و همه اومدن پاریس. یه کم یواش‌تر از ایست کامل میریم جلو. ترکیب ماکارونی و سنگک تو شکمم مثل بتن سازه‌ای شده با عیار پونصد! عین یه تیکه بتن پیش ساخته افتادم رو صندلی ماشین و مثل مار به خودم میپیچم. نه راه پس داشتم و نه پیش، جلو ترافیک، عقب ترافیک، تا ساعت نه شب تو رشت گشتیم دنبال جا، همه جار پر بود، هر جا رو بلد بودیم زنگ زدیم یا حضوری رفتیم، انگار ملت از قبل قرار گذاشته بودن همه جا رو رزرو کنن تا دهن منو آسفالت کنن، تا من باشم بدون رزرو پیشنهاد مسافرت رفتن ندم.

ساعت حدود ده شب اول: خلاصه با کمک استاندار گیلان و چند تا آدم مشکوک به معتاد کنار خیابون و خانواده محترم رجبی که اسمشون ته همه‌ی سریال‌های دهه‌ی شصت بود، یه مسافر خونه که چه عرض کنم، یک باب کلبه وحشت پیدا کردیم، اونم با هزار تا تلفن و هماهنگی، یه پارکینگ برامون جور کرد که گوش تا گوشش پر ماشین بود.

ساعت یازده شب اول: حالا همه گشنشون شده و مثل زامبی افتادن دنبال یه رستوران یا غذا خوری خوب، اول از همه بگم اگه دور و بر میدون شهرداری هستین توی رشت، رستوران خوب گیرتون نمیاد. دست کم گیر ما که نیومد، هر جا سرش به تهش می‌ارزید که پر آدمیزاد گشنه بود، به جز یه جا، کلا خلوت، رفتیم تو، پرنده توش پر نمی‌زد. میز پیزا همه درهم و چرک، کر و کثیف، صدای ارواح میومد توش، داشتیم ورنداز می‌کردیم که قشنگ عمق فاجعه رو درک کنیم، یه آقای چاقی با شلوارک آویزون و یه کاسه آش از اون ته پیداش شد. یکی داد زد: بچه‌ها صاحابش اومد، آقا ما تا چشامون به صاحابش افتاد، فلنگ رو بستیم. بیشتر می‌ترسیدیم اون آقا چاقه ما رو جا غذا بخوره تا به ما غذا بده.

هر چه از میدون شهرداری به سمت گلسار پیش می‌رفتیم، وضعیت جوی و بهداشتی هم بهتر می‌شد. قیمت توی منوها هم خیلی داشت می‌رفت بالا. خلاصه یه جا بینابینی رو انتخاب کردیم و سه ردیف میز خالی پیدا کردیم، چپیدیم توش. هر چی هم سفارش میدادی می‌گفت نداریم، تموم شد. گفتم کلا الان چی دارین؟ گفت نوشابه، دوغ، نون داغ، جوجه، دو پرس برنج! همینا رو قد سیصد هزار تومن سفارش دادیم، (اون زمان دلار هنوز 3200 بود) کلا دو تا تربچه و سه تا نون لواش و دو تا نعلبکی برنج و یه نصف مرغ گذاشت جلو ده پونزده تا آدم گشنه. ما هم که پول رو پیش پیش داده بودیم، گشنه طور، مثل جزیره آدمخوارها که چند ساله آدم نخوردن، زل زده بودیم به غذا، گارسون گفت داداش، چرا نمیخورین پس؟ گفتم دارم با نگاه کردن سیر میشم، می‌ترسم من شروع کنم بقیه گشنه از دنیا برن. کلا همین؟ آره همین دیگه. همینم که هست بگو خدا رو شکر. گفتم، باشه، خدایا شکرت.

 

بعد از شام، خانم‌ها می‌خواستن تا سه نصفه شب بچرخن تو رشت، من پاهام داشت می‌شکست، وسطای راه داشتم رو زانو راه می‌رفتم. شوهر خاله که جیم زده بود، بابام هم نبود، اون وقت شب نونوایی هم باز نبود، به احتمال زیاد رفته بودن اون کلبه وحشتی که اجاره کرده بودیم تا استراحت کنن. خلاصه گشتیم و گشتیم. خاله اینا کلی صنایع دستی خریدن. دخترخالم بی‌دروغ هر چی لباس تو رشت می‌فروختن رو تن زد، آخرشم حتی یه مشما فریزر هم نخرید!

دلم برا بتن آرمه ناهار تنگ شده بود. رفتیم کلبه وحشت، رو در و دیوار باید تابلو می‌زدن، خطر سقوط مارمولک، عنکبوت و سایر حشرات، آهسته بخوابید. بابام و شوهر خالم و من تو یک اتاق بودیم. بقیه بانوان تو یه اتاق دیگه. بابام کلا مثل لپ‌تاپ منه، یه دکمه داره، سرشو که گذاشت رو بالش، دکمه رو فشار میده، یا علی، د برو که رفتی، خواب راحت، البته با خرناس، شوهرخالم هم تا سرشو گذاشت، رفت رو اتوپایلوت، اونم رو خرناس، منتها، دم و بازدمشون با هم مچ بود، یعنی بابا که رو دم خرناس بود، شوهر خاله رو بازدم خرناس بود. اصلا یه وضعیتی، اینو بی دروغ می نویسم و بی هیچ اغراقی. همونطور سیخکی نشسته بودم رو تخت، با این که خیلی خسته هم بودم، تا ساعت پنج صبح بیدار بودم. پنج تا هفت خوابم برد. بیدار شدیم. خلاصه از کلبه وحشت می‌تونستیم بزنیم بیرون.

ساعت هفت صبح روز دوم: به سرعت زدیم به جاده و رفتیم سمت رودبار. چنان باد میومد که احساس می‌کردی الان هستش که باد، ماشین رو پرت کنه تو کوه. رسیدیم رودبار، کلا فقط زیتون داشت و روغن زیتون. اومدیم صبحانه بخوریم، اصلا سرما اجازه نمیداد از ماشین پیاده بشیم. زیتون رو روغن خریدیم، دو دور هم تو شهر با ماشین گشتیم، کنار یه مغازم زدیم کنار، صاحاب مغازه چای تعارف کرد، بابام کل سماور آب جوش رو با چای تو قوری یهو سر کشید! هی برا خودش چای می‌ریخت، هی نوش جان می‌فرماییدند با شوهرخاله.

بین انتخاب انزلی و آستارا بودیم که یهو فتوا صادر شد، بریم لاهیجان! چاره چیه، دوباره برگشتیم سمت لاهیجان. این دفعه تو روز گیر کردیم تو ترافیک. ملت عینهو رالی داکار از بر و بیابون مینداختن تو خاکی که جلو بیفتن. یک وضعیتی شده بود کمربندی رشت. افتضاح.

ساعت دوازده روز دوم: رسیدیم بالای شیطان کوه. جا نیست بساط کینم. لعنت خدا بر شیطان، احساس می‌کردم کل هشتاد و سه ملیون آدمیزاد توی ایران، آمده بودند گیلان. بقیه ایران کلا خالی بود، برای همین حس می‌کردم الان هستش که استان گیلان به دلیل سنگینی زیاد، چند کیلو.متری توی اعماق زمین فرو بره. خلاصه بساط ناهار را پهن کردیم. ناهار را خوردیم. توی شیطان کوه تابی خوردیم و رفتیم هر جای لاهیجان که می‌شد عکس هم انداختیم. خب، چای و کلوچه و زیتونمان را که خریدیم، لاهیجان را هم که حسابی گشتیم، ناهار تپل هم که زدیم. عکس یادگاری هم که انداختیم. کلبه وحشت و غار گشنگی را هم از نزدیک تجربه نمودیم. برگردیم بریم خونه.

بریم؟ همین؟

همینم از سرت زیاده بچه. بشین بریم. نشستیم، دنده یک، دو، گاز، ترمز، رسیدیم خونه. فقط یه هفته خوابیدم تا خستگی مسافرت رو در کنم.

----

پی‌نوشت:

1- این که به ملت قول یه ماکارونی خوشمزه رو بدی اما گندم خام خمیر شده بزاری جلوشون و در جواب اعتراض بهشون بگی: همینم از سرت زیاده، مثل این میمونه که یکی بشاشه به شلوارت و بهت بگه، طوری نیست برادر، پیراهنت رو عوض کن درست میشه. از این فلسفی تر دیگه نمی‌تونم توضیح بدم!

از قدیم هر کسی که در ایران توی بدنه دولت یا مجلس بوده و اسمش به عنوان متخلف اقتصادی تو خبرگزاری‌ها در میومد، درست روز بعد از پایان سمت سیاسی راهی بیمارستان می‌شد و این گونه بود که نماینده سابق مجلس که دیروز برای بازداشتش اقدام شده بود، راهی بیمارستان شد.

به گمونم تو ایران بیمارستان ارتباط تنگاتنگی با زندان داره. یه سری‌ها که اعتراض دارن و اعتصاب غذا می‌کنن، از زندان میارن بیمارستان، یه سری دیگه هم واسه این که نرن زندان، از همون اول میرن بیمارستان. بعید نیست، این نماینده به صورت هلیکوپتری خودش رو بسته باشه به کووید نوزده. فقط خدا داند و خدا.

---

پی‌نوشت:

1- به نظرم ربط "بیمارستان" به "زندان" مثل ربط سریال "در حاشیه یک" با سریال "در حاشیه دو" هستش. اگه تو اولی خرابکاری کنی، حتما می‌ری تو دومی و برعکس.

2- آقای قاضی، معتاد مجرم نیست، مریض هستش. حالا میخواد معتاد پول‌های بادآورده باشه یا "وینستون لایت" یا "مگنا"، چه بسا حتی "کپتان بلک".