جایی که حالا در آن به سر می برم چند مدتی هست که خیلی سرعت اینترنتش پایین آمده است. صد رحمت بر مودم قیژ قیژوی دایل آپ. بعد از سال ها به یاد اولین  کامپیوترم افتادم. سال ها قبل یک کامپیوتر بود و یک مودم دایل آپ 56 کیلویی که تا به اینترنت وصل می شد کامپیوتر قراضه ی قدیمی ام نزدیک به پنج دقیقه به صورت کامل فریز می شد و هر چه قسم و آیه برایش می خواندم بی اثر بود. قفلش باز نمی شد که نمی شد.

کل فامیل بود و همین یک دانه کامپیوتر. تازه یک درد دیگر هم داشت. تا ویندوزش بالا می آمد، در یک آن CPU چپ می کرد و خیلی بیخودی بعد از گذشت چند دقیقه، کل هشتاد گیگ هارد پر می شد. بهار پشت بهار می آمد و این ابوقراضه روز به روز با به روز شدن نرم افزارها، کندتر و بدتر می شد.

چند سال از خرید استثنایی این اثر تاریخی می گذشت. یک روزی خواهرم گفت که اگر ایرادی ندارد، دوستش بیاید و انتخاب رشته کنکورش را با این فسیل انجام دهد. حالا بعد قرنی یکی به ما رو زده بود، اگر می گفتم این کامپیوتر مال این کارها نیست، دوست خواهرم لابد با خودش فکر می کرد که ما بخیل و خسیس و ال و جیم‌بلیم. با این که می دانستم این قراضه آبرویمان را می برد، قبول کردم.

روز انتخاب رشته فرا رسید. آن طفل معصوم که با کلی امید و آرزو به ملاقات این کامپیوتر ما می آمد هیچ وقت فکرش را نمی کرد که قرار است چه بلایی بر سرش بیاید.

خلاصه ما آن کامپیوتر فزرتی را پیش از آمدنشان روشن کرده بودیم. یک نیم ساعت که هنگ بود تا جانش بالا بیاید. بعد با سلام و صلوات و دست به دامان شدن خواجه حافظ شیرازی و خواندن چهار پنج دور آیت الکرسی، وصلش کردیم به اینترنت. شابد چهل پنجاه تا Alt+Ctrl+Del گرفتیم تا خلق ویندوز ایکس پی وا شد. فایرفاکس نسخه دو را باز کردیم و چشم دوختیم به مانیتور. همه چیز عادی بود. 

زنگ در به صدا در آمد. بعد از کلی احوال پرسی و عذر خواهی طرفین از هم، طی یک مراسم خیلی رسمی که دست کمی از خواستگاری نداشت قرار شد که پسر و دختر بروند توی اتاق، با این تفاوت که همه اعضای هر دو خانواده هم مثل شیر بالا سر ما بودند.

تا من می آمدم از دختره سوال بپرسم پدرش حالت حمله می گرفت. بدتر زمانی بود که او می خواست سوالی بپرسد، والدین خودش که یورشی می شدند هیچ، والدین من هم حالت حمله با سلاح سرد را به خودشان می گرفتند.

خلاصه در حالت امنیتی کامل و سکوتی سنگین کد رشته ها را وارد کردیم. با زدن دکمه تایید صفحه رفت و جوابش با یک پیام خطای قرمز رنگ برگشت. فلان کد رشته انتخابی مال آقایان است. ناگهان اینترنت قطع شد.

...

... ادامه دارد، الان خوابم می آید. :)

در پی باخت به احتمال زیاد ساختگی کشتی گیر ایرانی به کشتی گیر روس در جهت جلوگیری از رویارویی با حریف اسمش را نبری، یک نابغه ای گفته : اگر قرار است ببازیم، بهتر است که «شیک و قشنگ» ببازیم نه مفتضحانه.

اظهار نظر ایشان مرا یاد مطلبی انداخت که خیلی وقت پیش جایی خوانده بودم. به طرف گفتند امروز چه پیامی برای نصیحت دارید؟ گفت: هیچ وقت گول ظاهر افراد را نخورید. گفتند چرا؟ گفت: چون یکی گول ظاهر مرا خورد، الان دیگر من گول ظاهر ندارم.

---

پی نوشت:

1- خدایا این همه خوشی را از مردم ما بگیر بده به مردم سوریه، عراق، میانمار، جیبوتی، بحرین و یه عالمه کشور بدون گول ظاهر دیگر. به جای آن هم، کمی از آن بلادهای استکبار آمیز مغز در این مملکت بتپان.

2- زلزله آمد، کانکس گران شد. پتو کمیاب شد، قیمت مصالح ساختمانی سر به فلک گذاشت، مدیریت بحران یعنی همین که خواندید. طوری بحران را مدیریت کنید تا کسری بودجه احتمالی صد در صدی سال 97 و 98 و 99 با هم جبران شود.

3- ایسنا یک روز احمدی نژاد را دیوانه می خواند، فردایش او را مبارز ملی مذهبی معرفی می کند. ایسنا اگر آدم بود می شد خود خود احمدی نژاد.

با عنایت به لطف پروردگار و درایت دولت وقت که عزم راسخ خود را در جهت به کارگیری جوانان این مرز و بوم نشان داده است بر آن شدیم تا شرایط استخدامی وزارت نفت و گاز و حومه اش را در آینده ای احتمالی به پیشگاه شما مردم گران قدر بروز دهیم. این شما و این هم از شرایط احتمالی استخدامی شرکت نفت ایران در سال های پیش رو:

1- دارا بودن رتبه زیر یک قاره ای کنکور در جمهوری خلق چین و معدل 19.999 (رتبه زیرگروه کشوری قبول نیست)

2- دارا بودن تابعیت آرژانتینی اصل و الترام عملی و علمی به اصل لوشاتلیه در شیمی

3- داشتن دست کم پنج همسر و بیشتر از هفت فرزند دختر بالای هفتاد سال

4- دارا بودن گواهینامه موتور، پایه سه، پایه دو، پایه یک، اف 22 رپتور، مینی لودر، گریدر و جرثقیل بوم خشک

5- دارا بودن سلامت کامل دهان و دندان و فک و مغز و پشم و گوش و پشم و فیل و سایر جوارح ناموسی و بی ناموسی

6- دارای مدرک پسا دکترا از داشگاه های سراسر دنیا به غیر از دانشگاه های سراسری و آزاد و غیره در ایران

7- دارا بودن سی و پنج سال سابقه کار مرتبط با صنعت نفت و گاز و اتم و هوا و فضا و ناسا با بیمه پیوسته

---

پی نوشت:

1- داوطلبان عزیز: به همراه داشتن ژن خوب چه در جلسه آزمون و چه در جلسه مصاحبه الزامی می باشد.

2- کل جدول نفرات مورد نیاز: بوشهر، کنگان، عسلویه و سایر استان های کل مملکت در کل یک نفر در مقطع فوق تخصص بیومکانیزم اتمی مولکول های گازی بینابینی یا گلبه ای.

3- مهلت ثبت نام: دست کم دو روز قبل!

4- داوطلبان عزیز، پیروز و موفق باشید

1- یک روحانی در تلویزیون می‌گوید بادمجان اولین روییدنی‌ای بود که به ولایت ایمان آورد و لذا خوردنش خوب است. --- قشنگ معلوم است موز و آناناس آخری بودند چون خیلی نسبت به بادمجان، باکلاس ترند.

2- احمدی نزاد و رحیم مشایی هم لنگشان به پرونده بقایی کشیده می شود. --- این ها توالت هم که می رفتند سه نفری بود، چه برسد به دادگاه.

3- کرمانشاه زلزله می آید. --- یعنی آمد.

3- همین وسط ها یک بار پتو و چادر به کرمانشاه ارسال می شود، آخرش معلوم نشد که دزدیده شد یا نه؟ --- مملکته داریم؟

4- پس از آمدن زلزله، روحانی به صورت تلویحی، احمدی نژاد را مسوول خرابی مسکن مهر می داند. --- چی بگم؟

5- داعش با اصرار تلاش می کند خودش را مسوول این زلزله قرار دهد. --- بعید است موفق شود.

6- یک ویدیوی دیگر از حریری به روی آنتن می رود که می گوید او آزادانه استعفا داده است. --- شما بگو ...

7- احمدی نژاد به حرم عبدالعظیم حسنی می رود تا با بقایی بست بنشیند. در حالی که بقایی می بایست به  جلسه دادگاهش می رفت، که نرفت. --- به نظریه توالت دسته جمعی رجوع شود!

8- مهتاز افشار می گوید بگذارید اول دادگاه حکم شوهر مرا بدهد، بعدش خودم به حسابش می رسم. --- بیچاره شوهر مهناز افشار که هیچ وقت اسمشو هیچکی نگفت، همه گفتند: شوهر مهنار افشار.

9-  متهم 500 میلیاردی صندوق ذخیره فرهنگیان به آلمان گریخت. --- نمی گریخت باید پشم و کرکمان می ریخت.

10- شب به حیر.

تابناک: عکس های پاییزی فلان هنرپیشه خانم رسید. --- مگر لباس است که پاییزی داشته باشد یا بهاره؟

ایسنا: دور زدن سود بانکی با تلفن. --- این قدری که سقف سود بانکی در این چند ماه دور زده شد، دور میدان ولی عصر تهران دور زده نشد. والا یا این نوناشون.

ایسنا: روحانی نه خاتمی است نه احمدی‌نژاد. --- خب مشخص است که روحانی، فریدون است!

و در پایان:

نماینده اصفهان در مجلس خبرگان: بی حجابی باعث بیماری روده و معده می شود. --- خواهرم که مشکل روده و معده داری، بهتره از این به بعد جای قرص و دوا، روسری و چادر بخوری. مقنعه و مانتو هم خوب میکنه اما نه صد در صد، در حد شصت درصد.

قیافه علی دایی بعد از شنیدن این خبر:

1- وزیر جدید علوم فرموده اند با دقت عاشق شوید، دانشگاه لغزنده است. (بله، از قدیم گفته اند: خشت اول چون نهد معمار درست --- تا ثریا می رود دیوار کلفت.)

2- تماشای کارتون تام و جری در کره‌ شمالی آزاد شد. (آغاز انقلاب نرم در کره شمالی و احتمال حصر خانگی تام و جری)

3- خروج متهم ۵۰۰ میلیاردی با وساطت یک دستگاه حکومتی بود. (جون دستگاه وساطت زیر 500 میلیارد صرفه ندارد)

4- دختر شاهزاده سعودی هم بازداشت شد. (بیم آن می رود که ملک سلمان با این روند خودش را هم در پایان بازداشت کند تا عبرتی شود برای سایرین)

5- تلویزیون ترامپ را بیشتر از روحانی نشان می‌دهد. (ایرادی ندارد، در دوران احمدی نژاد هم ایشان بیشتر از اوباما در آمریکا نشان داده می شدند، این به آن در)

6- سهیلا صادق زاده شهردار منطقه ده طی حکمی،پسرش را بعنوان مشاور شهردار و رئیس امور سرمایه گذاری و مشارکتهای مردمی منصوب کرد. (ژن خوب)

7- بازخواستی وجود ندارد؛ مسئولان نالایق،صرفا از مقامی به مقام دیگر منتقل می شوند. (قانون بقای مدیر)

بله، یک سال عید سیزده بدر (به در!) تصمیم گرفتیم تا بدون این که با باقی فامیل قاطی شویم صبح زود به دل طبیعت بزنیم و همچون خاری دراز در چشم نحس سیزده و برخی اقوام و دوست و آشنای حسود فرو برویم. تصمیم گرفتم تا علاوه بر بساط جوجه، بساط کوبیده را هم به پا کنم.

پدرجان از همان اول گفت که حوصله کوبیده ندارد. به من هم گوشزد کرد که اگر از پس کوبیده بر نمیایی از همین حالا بگو، بعد شرط کرد اگر کوبیده بسوزد یا بریزد یا هر چه، همان خاری را که قرار بود در نحسی سیزده فرو برود را به یک جای من می تپاند تا عبرتی برای پسرعموهایم شود. تازه شرط کرد که در مسیر با Maximum شصت تا می رانی و آهنگ بندتنبانی گوش نمی دهی. فوق فوقش رادیو فرهنگ یا یک چیزی مثل رادیو معارف.

صبح زود از خانه زدیم بیرون. شش صبح رسیده ایم وسط جنگل، ما که رسیدیم جنگل خودش هنوز خواب بود. باران خیلی آرام و نم نم می بارید. جنگل هم خیلی خلوت بود. یعنی اولش خوب بود ولی کم کم هر چه گذشت هم بر شدت سرمای هوا  افزوده می شد و هم بر تعداد خانوارهای اطراف ما. یک ساعت از اول صبح نگذشته بود که، تقریبا وسط جنگل با ترافیک بزرگراه شیخ فضل الله نوری هیچ فرقی نداشت.

آنقدر خانواده اطراف ما نشسته بودند که انگاری داشتند فرو می رفتند توی دهن همدیگر. بی دروغ اگر دماغ من و سبیل مرد خانواده کناریمان هم زمان کمی بلندتر بود، با هر چرخش سر من، دماغم توی سبیلش یک تابی می خورد. یک پسر بچه تخسی هم کنار ما بود که هی ترقه می انداخت و با هر صدای مهیب ترکیدن همه تا شعاع ده متری هم زمان با هم نیم متر درجا می پریدند بالا. مادرش هم به جای کشیدن گوشش، هی قربان صدقه بانمک بودن پسرش می رفت. یک پیرمردی هم با آفتابه رفت لا لوی درختا محو شد.

خلاصه ما به هر ضجه و مویه ایی بود پدرجان و مادرجان را راضی کردیم که مایه کوبیده را بر سیخ بکشیم. بعد از گوگل کردن نحوه کوبیده زدن و تمرین ذهنی شروع کردیم به سیخ زدن کوبیده. باد سرد ول کن ماجرا نبود. زغال ها و چوب هایی که داشتیم هم، خوب نمی سوختند. مرد سبیلو همچنان توی دهانمان بود و پسرک هم آتش می سوزاند. پیر مرد هم سر و کله اش پیدا شد. رنگ و رویش بازتر شده بود.

جا برای کباب درست کردن خیلی کم است. نزدیک است قطع نخاع شوم. دیگر کم کم داشت حواس پنجگانه ام به دوگانه تبدیل می شد. سیخ های جوجه را گذاشتم روی زغال. بعدش هم کوبیده را گذاشتم روی آتش. کوبیده هنوز سیخش را نگذاشته داشت می ریخت. یاد تپانیده شدن خار در خودم افتادم. هر کنج و سمت سیخ کوبیده که به سمت وا رفتن میل می کرد یک "مــــــــــــــادرجان" به سبک "مهران مدیری" از نهاد من بلند می شد.

در حالی که دستانم از شدت داغی زیاد سیخ ها دارد می سوزد، سیخ اول ریخت. آمدم سیخ اولی را نجات دهم، دستم دارد ذوب می شود، سیخ دوم هم گفت داداش با اجازه منم رفتم.

باد سرد، سوز شدیدی به صورت ها می کوبد. پسرک، دو سه ترقه با هم ترکاند، سیخ سوم و چهارم و پنجم را خودم پرانیدم. حواسم از جوجه ها هم به کلی پرت شد. آن ها هم به ذغال پیوستند. فقط دو سیخ گوجه سالم مانده بود که با سالاد شیرازی و پلو زدیم.

همه نهار را لمبانده اند و با یک شکم گرد و سیبیل چرب رو به آسمان دراز کشیده اند. بس که جا تنگ است انگاری کلی ماهی ساردین را چپانده اند بیخ گوش هم. پسرک همچنان می ترکاند، ملت همان طوری افقی ویبره می زنند. فقط پیرمرد بیدار است و مدام از پسرش سراغ آفتابه را می گیرد.

یک سری دختر دارند ریشه درخت های غول پیکر را به همدیگر گره می زنند. مادرها هم دارند دخترهایشان را Coach می کنند تا در آینده نزدیک یک داماد باحال مثل من گیرشان بیاید!

کفیده ام رو به آسمان. داخل دماغ کسانی که رد می شوند را با وضوح Full HD مشاهده می تمایم. همچنان ترافیک انسانی و خودرویی سنگین است. پیرمرد خوشحال است چون آفتابه را پیدا کرده است. قرار شده تا غروب بمانیم. چنان باد سرد می وزد که انگاری وسط قطب جنوبیم.

به هر جان کندنی بود تا غروب ماندیم. تا شام را هم با درایت کامل من در دامن جنگل بزنیم. هوا آن قدر سرد شده که همه دارند از سرمای زیاد سگ لرز می زنند اما کسی حاضر نیست بساطش را جمع کند. قربان باران بروم. ناگهان سیل راه افتاد از آسمان. 

مثل موش آب کشیده همه دارند جمع و جور می کنند که بتپند توی ماشین هایشان. در مسیر برگشت شادمهر دارد می خواند "یه کاری کن که می تونی، یه خونه شو تو ویرونی". ترافیک توی جنگل همچنان سنگین تر از بزرگراه شیخ فضل الله است، با این وضعیت بیشتر از یک کیلومتر بر ساعت نمی شود راند اما باز هم پدرجان دم به دقیقه تپاندن خار را در من یادآوری می کند.

شادیم و ما هم داریم با شادمهر می خوانیم... "یه کاری کن که می تونی" ...

---

پی نوشت:

1- خلاصه خیلی خوش گذشت. هر وقت یادش می افتیم کلی دلمان گشاد می شود.

2- به قول شادمهر یه کاری کن که می تونی. منو میگفته ها.

3- در ادامه هم یک سری آهنگ تنبان جنبانکی گوش دادیم. در حالی باران داشت از آسمان سقوط می کرد... "... خرمشهر، آبادان، اهواز، مسجد سلیمان...کجایی یار بندر برگرد به شهر یاران...." معلوم نبود این آهنگ بود یا نقشه جغرافیا؟؟

1- جوان بودیم و جاهل.

7- عصر راه افتاده بودیم. ساعاتی بعد، شب هنگام به طبیعت رسیدیم.

8- بس که زباله و پس آب ول داده بودند آنجا، بیشتر به شرت طبیعت شبیه بود تا دل طبیعت.

11- هنوز یک ساعت از اقامت ماجراجویانه ما نگذشته بود که طوفان شروع شد.

26- سه نصفه شب به خوابگاه رسیدیم.

33- ... ادامه ندارد. بروید سر کار و زندگیتان.

---

پی نوشت:

1- چند وقت پیش داشتم بایگانی وبلاگ کلنگی ام را زیر و رو می کردم رسیدم به پستی که در آن دیگران را به یک بازی وبلاگی دعوت کرده بودم. البته به جز یک نفر کسی در آن شرکت نکرد. بعد از این چند وقت هم برگشتم و روی پست لینک شده همان یک نفر کلیک کردم، متوجه شدم که همان یک مطلب هم وجود ندارد.

2- حال و روز الان من: یک جلسه بسیار سخت در پیش رو دارم تا ساعتی دیگر. خدا به خیر بگذراند.

در حالی که دارم با صفحه کلید مجازی پست را می نویسم (که لمسی هم نیست) یک پتو هم کشیده ام روی سرم. تازه چند ساعتی است که رسیده ام. بیشتر از بیست ساعت مسافرت آن هم با وضعیتی که من داشتم. از صبح دیروز که به تهران می رفتم یک مادربزرگی به صورت دقیق، صندلی پشتی من نشسته بود. در سفر بعدی از تهران هم این اتفاق دوباره تکرار شد. به گمانم دیروز روز جهانی "مادربزرگ ها در صندلی پشتی ها" بود. یاد مادربزرگ خودم افتادم که اصلا نرسیدم این دفعه به او سری بزنم. مادربزرگ اولی که همان پنج دقیقه اول مهمان دار را خورد و در طول مسیر در حال هضم آن بود.

مادربزرگ مسیر دوم یک چند تا پله در دهان داری از اولی هم سرتر بود. بگذریم که در کل مسیر داشت با همه اقوام داخل وطن خداحافظی و با تمام فک و فامیل خارج از وطن سلام احوال پرسی می کرد. به هر کس که خودش می توانست خودش خبر می داد و به هر کس هم نمی توانست به دیگران می سپرد که بهشان خبر بدهند. یک سره داشت داد و فریاد می کرد که چرا غذای من اینطوریست یا چرا صندلی اش تخت نمی شود یا این که چرا دخترهای امروزی دماغ هایشان را سر بالا عمل می کنند. یک آقایی وسطای مسیر آمد گفت مادرجان، یک مادری مثل شما از زمین و زمان ایراد می گرفت، وسط سفر مرد، به گمانم یکی از افراد امنیت سفر بود و منظورش این بود یک کلمه دیگر داد و فریاد کنی همینجا مستقیم از پنجره پرتت می کنیم بیرون!

مادربزرگ ثانیه هایی ساکت شد اما بعد از رفتن آن آقا، علاوه بر داستان سرایی های قبلی داستان تهدید شدنش از سوی مردک دراز ناشناس را به حالت مسخره و با چند عدد دهن کجی برای بقل دستی هایش تعریف می کرد. خلاصه مادربزرگ را گذاشته بودند روی حالت تصادفی و تکرار، مثل مدیاپلیر ویندوز.  یک دخترخانمی هم دو تا صندلی آن طرف تر نشسته بود هر یک ساعت از من می پرسید آقا ببخشید الان کجا هستیم؟ هیچ یادم نبود که لوگوی گوگل مپ را از پیشانی ام پاک کنم. دست آخر به او گفتم الان دیگر نزدیک های مرز منظومه شمسی هستیم. دخترخانم کناری اش هم داشت یکی یکی قیمت پرداختی بلیط مابقی مسافرها را از آن ها می پرسید. یک بچه یک ساله هم دو تا صندلی عقب تر در آغوش مادرش بود و با دوره تناوب یک دقیقه مشقول شیون و زاری بود. یک آقا پسری هم کنار خودم نشسته بود که مثل دخترها کلی آرایش و بزک دوزک داشت. چنان با قر و فر با تلفن حرف می زد که مادربزرگ هر دفعه او را می دید یک استغفرالله می گفت و به ادامه تماس های تلفنی اش می پرداخت. خلاصه جای شما خالی جا داشت تا با یک لباس آبی که آستین هایش را نیز ضربدری بسته اند مرا تحویل دیوانه خانه می دادند. بگذریم. بیرون داشتم آسمان را می نگریستم. دوربین همراهم نبود. آسمان شبیه به عکس زیر بود.

البته آسمان همه جا همین است اما دوربین خوب می خواهد و کمی شانس. این را هم بگویم که من این عکس را از نت جسته ام. قسمت زندگی من هم این طوریه که هر چی بیشتر یه جایی یا یه آدمایی رو دوست داشته باشم ازشون هی دورتر و دورتر میشم. به قول سیروان خسروی که میخونه "از آخرین بار که چشام تو رو دیدن -- فهمیدم که عشق یعنی نرسیدن". تا پست بعدی خدانگهدار همومون باشه. :)) 

---

پی نوشت:

1- سخت، تاخیری و خشن را به جای تبلیغ این افشانه های ناتوانی چسبی باید بگذارند به عنوان تبلیغ شرکت های مسافرتی ایرانی.

2- می گویند گربه فلان بازیگر دار فانی را بدرود گفت! توی این مملکت کوفتی چه خبر شده است بچه های آدمیزاد دوره گرد خیابانی به اندازه گربه مرده یک بازیگر هم در سرخط خبرگزاری هایش جا ندارند.

3- یکی این پرزیدنت "روحانی" را از برق بکشد بیرون. نه به آن روزها که از "..." بد می گفت و نه به حالا که ...

4- یک کارگر ساده بخواهد بیمه شغلی اش را به مشاغل دارای سختی تغییر دهد باید کلی جواب پس بدهد، آن وقن در این وسط مسط ها موسسه های به ظاهر اعتباری ظرف کمتر از چند وقت در کل کشور رشد می کنند و یک شبه هم فلنگ مبارک را می بندند. مسوولین هم مثل همیشه در حال پیگیری هستند. این چنین پیگیرمسوولند.

5- به قول شاعر ژست هایتان شکلاتی، (گفتم یه کم درجه پرت و پلاهام رو ببرم بالا)

6- با هر کسی از مسوولین مصاحبه میشه میگه از این که بانوان نمی تونن به ورزشگاه بروند ناراحته. مردمه داریم ما که با مسوولین این همه مخالفند؟

7- الان تو مملکت دور، دور مخالفته، شما به یکی بگو تو خوبی تا ثابت نکنه قاتل بروسلی خودشه ول کن ماجرا نیستش.

8- یک آقای Lee داریم اینجا، کره ایه. هر وقت میخواد ناراحتیشو از دست ما نشون بده مثل رییس موپالمو میشه که شمشیر ساز جومونگ بود، هر سری تیغه ی شمشیرش می شکست از خودش ادا در می کرد. اینم سر و مغزشو می کوبه تو قاب در. البته اینم بگم که حدود هفتاد سالشه!

همه وبلاگ نویس های قدیمی رو که تو نت دنبالشون می کردم دیگه یا نمی نویسن یا اگه می نویسن تو وبلاگ های قدیمیشون نمی نویسن. قدیم مثل الان نبود، همین که چهار تا کلمه فارسی می نوشتی تو حلق اینترنت کلی ذوق داشت. یعنی ضرری که فیسبوک و توییتر و اینستاگرام به وبلاگ نویسی زد، برنج پلاستیکی به معده مردم نزد.

---

یه چند تا جمله از خودم در کنم و برم که بخوابم.

1- تا اسم برجام میاد یاد بی اثر بودن تحریم ها می افتم.

2- تا اسم شهرآورد میاد یاد شش تایی ها می افتم. (برو بچه، برو... چهار تا رو تو کوزه)

3- تا اسم اقتصاد مقاومتی میاد، یاد واردات بی رویه روغن پالم و چای هندی و برنج تایلندی و مهر و جانماز چینی می افتم.

4- تا اسم ترامپ میاد مستقیم یاد رهبر کره شمالی می افتم.

5- تا اسم ...

بقیشو خودتون بنویسید، خیلی خستم. بیشتر از اونی خستم که بتونم رو صفحه کلید بزنم. ادیوس (از روی صندلی خارج شده و دمر روی تخت می افتد!)